١٣) جزء دوازدهم قرآن کریم،آیات ١٥ الی ٢٢ سوره ی یوسف
صبرى جمیل
برادران حضرت یوسف(ع) موفق شدند او را از پدر جدا كنند و با خود به صحرا ببرند. آنان كه احساس مىكردند به هدف خود نزدیك شدهاند، لباس یوسف(ع) را از تنش بیرون آوردند و او را به ته چاه بردند و در نهانخانهی چاه رهایش كردند. یوسف(ع) هر چه گریه كرد و برادرانش را صدا زد و از آنان خواهش كرد كه تنهایش نگذارند، فایدهاى نداشت. برادران سنگدل به گریههایش توجهى نكردند و رفتند. خداوند مهربان، وحى كرد كه حتماً روزى آنان را از عاقبت این كارشان باخبر خواهى كرد.
برادران، لباس یوسف(ع) را خونآلود كردند و شب، گریان نزد پدرشان رفتند و گفتند: «پدر جان، ما مىخواستیم مسابقه بدهیم، یوسف را كنار وسایلمان گذاشتیم تا مراقب باشد، وقتى برگشتیم متوجه شدیم كه گرگ او را خورده است! این هم لباس خونآلود اوست.» و هنگامى كه دیدند یعقوب(ع) حرفهایشان را باور نمىكند، گفتند: «بیچارگى ما از این است كه هم برادرمان را از دست دادهایم و هم تو حرفهایمان را باور نمىكنى!» یعقوب گفت: «شیطان شما را فریب داده و نفستان عملِ بدتان را در نظرتان خوب جلوه داده است. من خشمگین نمىشوم و از شما انتقام نمىگیرم. بلكه صبر مىكنم! صبر جمیل!»
یعقوب(ع) جز صبر چارهاى نداشت. باید با صبر در خودش نیرویى ایجاد مىكرد كه از پا درنیاید. خداوند مهربان مىفرماید:
پس وقتى او را بردند، همداستان شدند كه او را در نهانخانهی چاه بگذارند و به او وحى كردیم كه حتماً آنان را از این كارشان باخبر خواهى كرد و آنان نمىدانند و شب گریان نزد پدرشان آمدند. گفتند: اى پدر ما! ما رفتیم مسابقه بدهیم و یوسف را نزد وسایلمان گذاشتیم. پس گرگ او را خورد و تو ما را باور نمىكنى، هر چند راستگو باشیم. و پیراهنش را با خونى دروغین آوردند، گفت: بلكه نفستان كارى را براى شما آراسته كرد. پس صبرى جمیل! و در آنچه توصیف مىكنید، خدا یارى دهنده است.
آیات 15 الى 18
این یك پسر است!
در روایتى آمده است كه یوسف(ع) پس از این كه تنها شد، با خداى خود چنین مناجات كرد: «پروردگارا! اى كه مونس هر غریب و یار هر تنهایى! اى كسى كه پناه هر ترسانى و برطرف كنندهی هر غم و اندوهى! و از هر نجوایى آگاهى و آخرین امید هر شكایت كنندهاى و در هر جمعى حاضرى! اى زنده و اى پایدار! از تو مىخواهم كه امیدت را در قلبم بیفكنى تا هیچ فكرى جز تو نداشته باشم و از تو مىخواهم كه از این مشكل بزرگ نجاتم دهى كه تو بر هر چیز توانایى!»
سرانجام، كاروانى از راه رسید. كاروانیان تشنه بودند و به آب نیاز داشتند. مأمور خود را فرستادند تا از چاه آب بیاورد. یوسف(ع) در ته چاه متوجه شد كه سطل و طنابى به ته چاه مىآید؛ از فرصت استفاده كرد، طناب را گرفت و بالا رفت. مأمور آب متوجه شد كه سطل بسیار سنگین شده است. با تلاش فراوان آن را بالا كشید و ناگهان فریاد زد: «مژده! این یك پسر است.» كاروانیان او را ساكت كردند و گفتند: «كسى نباید از این موضوع با خبر شود! او مىتواند براى ما سرمایهی خوبى باشد. او را به بازار مىبریم و مىفروشیم!» یوسف(ع) را پنهان كردند، مبادا كسى از آشنایانش در آن اطراف باشد و بخواهد او را پس بگیرد. وقتى كاروان به مصر رسید، یوسف(ع) را به بازار مصر بردند و براى این كه بىسروصدا و زود او را بفروشند، او را به بهاى اندكى فروختند و رفتند.
ماجرا را در قرآن چنین مىخوانیم:
و كاروانى آمد. پس آب آور خود را فرستادند و دلوش را بالا كشید، گفت: مژده! این یك پسر است! و او را مانند كالایى پنهان كردند و خدا به آنچه مىكردند داناست. و او را به بهاى ناچیزى، به چند درهم، فروختند و در آن بىاعتنا بودند.
آیات 19 و 20
فرزندخواندهی گرامى
عزیز مصر، فرزندى نداشت و همیشه در آرزوى فرزند بود. وقتى چشمش به كودكى زیبا و جذاب افتاد كه او را به عنوان برده در بازار مىفروختند، فوراً او را خرید و با خود به خانه برد و به همسرش گفت: «از او خوب نگهدارى كن. به چشم برده به او نگاه نكن! رفتار و منش خاصى دارد. مىتواند براى ما سودمند باشد و ما مىتوانیم او را به فرزندى قبول كنیم.»
یوسف(ع) از ته چاه و بازار بردهفروشان به كاخ عزیز مصر راه یافت و بسیار مورد احترام بود. خداوند مهربان به او نعمتهاى فراوانى بخشید و هنگامى كه بزرگتر شد به او علم و حكمت آموخت. در قرآن چنین مىخوانیم:
و آن كس از مصر كه او را خریده بود به همسرش گفت: او را گرامى بدار! شاید به ما سود بخشد یا او را به فرزندى بگیریم و این چنین یوسف را در آن سرزمین جا دادیم، و براى این كه تعبیر خواب را به او بیاموزیم و خدا بر كارش مسلط است، ولى بیشتر مردم نمىدانند. و هنگامى كه به رشد رسید، به او علم و حكمت دادیم و این چنین نیكوكاران را پاداش مىدهیم.
آیات 21 و 22
نشر لک لک
منبع: آشنایی با قرآن کریم برای نوجوانان
جزء دوازدهم قرآن کریم، سوره ی یوسف