تبیان، دستیار زندگی
چند تجربه‎ی کارساز برای نوشتن، از فاکنر، مارکز، گونتر گراس و امبرتو اکو.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چگونه از ایده‎‎های‎مان یک داستان بسازیم؟

چند تجربه‎ کارساز برای نوشتن، از فاکنر، مارکز، گونتر گراس و امبرتو اکو.

بخش ادبیات تبیان
قلم ودفتر

خواندن تجربیات نویسندگان بزرگ کمترین فایده‎اش این است که ما را پیشاپیش در تجربیات نابی سهیم می‎کند که می تواند راه‎های تضمین شده و موفق را پیش روی ما بگذارد. این تجربیات می تواند شامل شگردهای داستان نویسی، مراحل خلق رمان و حتی چگونگی کشف یک ایده و پرورش آن باشد، در این نوشته با اتکا به تجربیات نویسندگانی بزرگ همچون ویلیام فاکنر، گونتر گراس و گابریل گارسیا مارکز به این مورد آخر بپردازیم.

اگر شما در عین برخورداری از نثری غنی، با تمام فنون و شگردهای داستان‎نویسی آشنا و بدانها مسلط باشید ، تازمانی که دستمایه‎ای برای نوشتن نداشته باشید، راه به جایی نخواهید برد. عدم برخورداری از ایده‎ای برای نوشتن مشکل بسیاری از نویسندگان، اعم از نویسندگان باتجربه و بی‎تجربه است، کم نیستند نویسندگانی که با این مشکل روبرو هستند که خب درباره چه باید بنویسیم؟ وقتی می گویند نویسنده‎ای سرچشمه خلاقیت‎هایش خشک شده، بدان معنا نیست که شگرد‎های نوشتن را از یاد برده یا نثر او با افت کیفی روبرو شده! به نظر این معضل بیش از هرچیز حاصل از دست رفتن حساسیت شاخک‎های نویسنده است.

گاه نوشتن یک رمان، تنها با در اختیار داشتن یک تصویر و یا تجسم یک لحظه، شروع می‎شود؛ تصویری از یک رویا، یا تصویری زنگار بسته از خاطره‎ای دور و یا حتی تجسم یک ذهنیت گنگ که در اثر جرقه الهامی بدل به یک تصویر می شود، و رفته رفته گسترش می‎یابد و بدل به طرح یک داستان می‎شود، و چه بسا اینکه نویسنده هنگام شروع کردن به نوشتن، اصلا ذهنیتی نسبت به پایان داستان هم نداشته باشد و این روند شکل‎گیری ماجراها و کنش‎ها و واکنش‎های شخصیت‎ها باشد که او را به سمت پایان داستان (یا رمان) سوق دهد.

ویلیام فاکنر، خالق شاهکاری چون «خشم و هیاهو» درباره‎ی جریان خلق این رمان می‎گوید: «{همه چیز} با یک تصویر ذهنی شروع شد. در آن لحظه فکر نمی‎کردم که سمبلیک باشد. این تصویر عبارت بود از پشت گل‎آلود شلوار یک دختر کوچولو روی یک درخت گلابی. دختری که از آنجا می‎توانست درون اتاقی را که تشییع جنازه مادربزرگش در آن انجام می‎گرفت، ببیند وآن را برای برادرهایش که پایین ایستاده بودند، تعریف کند.همین که خواستم توضیحی درباره‎شان بدهم وبگویم آنها چه کسانی بودند، چه کار می‎کردند وشلوار دخترک چرا گلی شده بود، متوجه شدم که همه اینها را نمی‎شود در یک داستان کوتاه گنجانید و حتما باید داستان به صورت یک کتاب در بیاید. از آن وقت بود که به حالت سمبلیک شلوارگلی پی بردم و به جای آن دختر یتیمی را ترسیم کردم که از ناودان پایین می‎آمد تا از تنها خانه‎ای که در آن نه محبتی دیده بود و نه مزه تفاهمی را چشیده بود فرار کند. از آنجایی که احساس می‎کردم اگر داستان از زبان کسی نقل شود که به چرایی وقایع آگاه نیست و فقط می‎داند که چه چیز دارد اتفاق می‎افتد، تاثیر بیشتری خواهد داشت.

آن را از زبان بچه‎های کودن گفتم . اما دیدم که داستان را نگفته‎ام، سعی کردم آن را بار دیگر نقل کنم، اما هنوز آنچه که می‎خواستم نبود . سعی کردم تکه‎ها را به هم بچسبانم و خلاءهای وسط آن را با حضور خودم به عنوان راوی پر کنم. هنوز هم کامل نبود و این مساله تا پانزده سال پس از انتشار نیز ادامه داشت. تا اینکه من ضمیمه‎ای به یک کتاب دیگر افزودم و در آن داستان را گفتم و توانستم موضوع را از ذهنم خارج کنم و مختصر آرامشی به دست آورم، این کتابی است که بیشترین علاقه را به آن دارم. هیچگاه نتوانستم آن را تنها بگذارم و هرگز هم نتوانسته‎ام آن را آنچنان که می‎خواستم بنویسم؛ هرچند سعی بسیار کردم . دلم می‎خواهد -با وجود اینکه امیدی به موفقیت ندارم- یک‎بار دیگر هم کوشش کنم.»

شما به هنگام نوشتن چه روشی بکار می‎برید؟ و یا اگر هنوز کاری را به سرانجام نرسانده‎اید، فکر می کنید با کدام‎یک از این شیوه‎ها بهتر می‎توانید کار کرده و به مقصود برسید؟ تجربیات نویسندگان بزرگ همیشه کارساز است، نباید به سادگی از کنار آنها گذشت، می‎توان آنها را آزمود و در نهایت به روش دلخواه خود رسید!

گابریل گارسیا مارکز، خالق «صد سال تنهایی»، از جمله نویسندگانی‎ست که گاه یک تصویر از خاطرات گذشته‎اش، جرقه‎ای بوده برای نوشتن یک رمان، نمونه بارز آن نیز ماجرای کشف یخ توسط آئورلیانو در کودکی (به همراه پدرش) که صحنه‎ی افتتاحیه‎ی رمان صد سال تنهایی‎ست، صحنه‎ای که از دل  تصویری (خاطره‎ای) از دوران کودکی مارکز بیرون آمده و آغاز گر این رمان بزرگ شده. مارکز  درباره اینکه چگونه فکر نوشتن یک رمان، از طریق یک تصویر به ذهن او خطور کرده، و چه مراحلی را طی می‎کند، چنین می‎گوید:

«تصویر در ذهنم به تدریج رشد می‎کند تا جایی که داستان در ذهنم با روالی شبیه روال واقعیت شکل می‎گیرد. مساله اینجاست که زندگی و ادبیات یکی نیستند، ناچار با این مساله روبه رو می‎شوم که چگونه این تصویر را پیاده کنم؟مسافت مناسب برای این کتاب کدام است؟ وقتی داستان را در ذهن پروراندم و ساخت آن راهم پیدا کردم، می‎توانم دست به کار شوم، البته مشروط بر آنکه بتوانم برای هر شخصیت نامی مناسب پیدا کنم، اگر نامی کاملا برازنده شخصیت پیدا نکنم، کار سر نمی‎گیرد. شخصیت ‎ها را نمی‎توانم مجسم کنم.»

اما نویسندگان دیگری هستند که روشی متفاوت با این را در کار مورد استفاده قرار می‎دهند.  امبرتو اکو اگرچه بیشتر به مقام فلسفی‎اش شناخته می‎شود، اما خود خوشتر می‎دارد که به عنوان فیلسوفی رمان‎نویس شناخته شود. او برای نوشتن رمان تحسین شده و معروفش «به‎نام گل سرخ»، ترجیح می‎دهد که ایده‎های گوناگونی که در ذهن دارد را مرتب کند، سپس به تحقیقی جامع درباره این ایده‎ها و آن دورانی که داستانش در آن می‎گذرد (قرون وسطی) بپردازد و سپس با در اختیار داشتن طرحی کم و بیش کامل و آماده شروع به نوشتن رمان کند. امبرتو اکو ماجرا را این گونه روایت می‎کند:
«روشن است که از اول فکرهایی در مغزم بود، تصمیم گرفتم کار کنم. اول بدون اینکه طرح منسجمی داشته باشم، شروع کردم به یادداشت کردن . چیز نامشخصی بود. بعد طرح رمان در مغزم شکل گرفت . مدت یک سال به طور فشرده درباره قرون وسطی کار کردم و توجهم بخصوص روی هنر و فلسفه آن دوران متمرکز بود.»

تجربیات گونتر گراس نیز در این زمینه قابل توجه و در خور اعتناست. او مهم‎ترین اثرش «طبل حلبی» را در زمانی نوشت که نه از شهرتی برخوردار بود و نه از امکانات مالی قابل قبولی برخورداربود، ایده‎ی نوشتن این رمان هنگامی به ذهن او رسید که مشغول نوشتن رمانی دیگر بود، مبنای کار او نه مانند فاکنر و مارکز بر اساس یک تصویر ذهنی بود و نه همانند امبرتو اکر بر مبنای ایده‎هایی شکل یافته که مبنای طرحی کامل قرار بگیرند، شاید بتوان (لااقل به هنگام نوشتن این رمان) روش کارش را چیزی میان این دو در نظر گرفت. او خود در روایتی که از چگونگی نوشته شدن رمان طبل حلبی و  شکل‎گیری ایده‎هایی که بعدا جزو محوری ترین عناصرداستانی در این رمان شدند، توضیح جالب توجهی می‎دهد:
«حافظه ام از یادآوری دقیق آن‎چه در آن دوران انجام داده‎ام باز می‎ماند؛ اما یادم هست که چند طرح کلی برای حماسه‎ام در نظر گرفته بودم و هرطرح را از واژه‎های راهنما انباشته بودم، اما همچنان که کار پیش می‎رفت‎، طرحها یکی پس از دیگری حذف می‎شدند. اولین، دومین و سرانجام سومین دست نویس، طعمه بخاری اتاقی شد که در آن کار می‎کردم.

اواخر همان سال وقتی از جنوب فرانسه به دوسلدوف می‎رفتم، هنگام گذر از سوئیس، نه تنها با همسرآینده ام آشنا شدم، بلکه چیزی دیدم که قدیس مرا از رو برد و او را از نوک ستون پتیین کشید: یک روز عصر، میان گروهی آدم بزرگ که سرگرم نوشیدن قهوه بودند،پسر‎بچه سه ساله دیدم که یک طبل حلبی داشت. با مشاهده تمرکز، توجه و علاقه پسرک به آلت موسیقی خود، و بی‎اعتنایی مطلق او به دنیای اطرافش (آدم بزرگ‎هایی که ضمن نوشیدن قهوه با هم گپ می‎زدند) به شدت یکه خوردم ویاد او در ذهنم نشست.

“قبوله: من در یک بیمارستان روانی به سر می‎برم…” با این جمله نخستین مانع ذهنی من به یکباره از بین می‎رود. واژه ها، خاطرات، تخیل، طنز و وسوسه ذهنی که مدتها در من تلمبار شده بودند، ناگهان لجام می‎گسلند: این فصل، فصل دیگر را به وجود می‎آورد. وقتی مانعی پیش می‎آمد که جریان داستان را متوقف می‎کرد، فوری از روی آن می‎جستم.مدام تاریخ به یاریم می‎آمد. انگار که سرپوش کوچک دهن گشاد با فشار باز می‎شد و بوهای مختلف در فضا می‎پراکند. با اسکار ماتزه را و خانواده اش درباره حوادث هم زمان، بار بی معنای شرح تاریخی، حق و حقوق او درباب بیان قصه‎اش از زبان اول شخص یا سوم شخص، حسرت بچه دار شدنش، گناهان واقعی و احساس گناه قلابیش و … بحث کردم.»

شما به هنگام نوشتن چه روشی بکار می‎برید؟ و یا اگر هنوز کاری را به سرانجام نرسانده‎اید، فکر می کنید با کدام‎یک از این شیوه‎ها بهتر می‎توانید کار کرده و به مقصود برسید؟ تجربیات نویسندگان بزرگ همیشه کارساز است، نباید به سادگی از کنار آنها گذشت، می‎توان آنها را آزمود و در نهایت به روش دلخواه خود رسید!




منبع:مد و مه- رضا تهرانی