شب نخست
اشعاری از شاعران جهان.
پیش از مرگ / اریش فرید/ برگردان: آزاد عندلیبی
از آن پیشتر که بمیرم
دوباره سخن میگویم
از شوقِ زندگی
تا شماری بدانند:
زندگی گرم نیست
میتوانست اما گرم باشد
از آن پیشتر که بمیرم
دوباره سخن میگویم
از عشق
تا عدهیی بگویند:
عشق بود
عشق باید که باشد
از آن پیشتر که بمیرم
دوباره سخن میگویم
از اقبالِ دلبستن به خوشبختی
تا پارهیی بپرسند:
چیست خوشبختی
چه وقت بازمیآید خوشبختی؟
***
برای نوشتن تنها یک بیت شعر / راینر ماریا ریلکه/ برگردان: سارا سمیعی
برای نوشتنِ تنها یک بیت شعر،
باید شهرهای بسیار
افراد و چیزهای گوناگون را دیده باشید
باید حیوانات را بشناسید
باید چگونگی پرواز پرندگان را درک کنید
و بدانید گلهای کوچک،
صبحها بهوقتِ شکفتن چگونه رفتار میکنند
باید بتوان دوباره مرور کرد
راههای سرزمینی ناشناس را
دیدارهای نامنتظر را
لحظههای عزیمت را
که سالها در انتظارشان بودیم
روزهای کودکی را که راز هنوز آشکار نبود
والدین را که باید به لرزه درمیآمدیم
از سروری که به ما هدیه میکردند
اما درکی از آن نداشتیم
(این شادی از آن دیگری بود)
بیماریهای کودکی را
که سخت غریب آغاز میشد
با آن همه تغییرات عمیق و شدید
روزهای گذشته را
در اتاقهای آرام و بسته
صبحهای کنار دریا را
خود دریا
دریاها را
شبهای سخت لرزان سفر را
که با ستارگان پر زدند و رفتند
و تنها توان فکر کردن به اینها کافی نیست
باید خاطرات شبانهی عشقهای بسیار داشت
عشقهایی که هیچیک به دیگری شبیه نیست
خاطرات فریاد زنان از درد کودک در بطن خویش
خاطرات زائوهای لاغر و پریدهرنگ و خوابآلود
که در بستر به خود میپیچند
باید بالای سر محتضران بوده باشید
باید کنار مردگان نشسته باشید در اتاق
آنجا که از پنجرهی باز گاهبهگاه
صداهایی به گوش میرسد
و داشتن خاطرات هم کافی نیست
باید وقتی که بسیارند، بتوان فراموششان کرد
و باید با صبری عظیم انتظار کشید
تا دوباره بازگردند
زیرا خاطرات هنوز خاطره نیستند
تنها زمانی خاطره میشوند که
در ما به خون و نگاه و به رفتار مبدل شوند
آنگاه که دیگر نامی نداشته باشند
و نتوان تشخیصشان داد از خود
تنها در این زمان است
که فرا میرسد آن لحظهی کمیاب.
و از میان کلمات بسیار،
نخستین واژهی شعر، طلوع میکند.
***
شب نخست/ بیلی کالینز / برگردان: آزاده کامیار
بدترین چیز درباره مرگ باید
شب نخست باشد.
-خوان رامون خیمهنز
پیش از اینکه بگشایمت، خیمهنز
هرگز برایم پیش نیامده بود که روز و شبم
ادامه یکدگر باشند در دایرهی حلقهی مرگ،
اما حالا به خاطر تو از خود میپرسم
آیا در آنسوی خورشید و ماه هم خبری هست
و آیا مردگان در کنار هم میآیند تا طلوع و غروب را به تماشا بنشینند
سپس مرمت میشود هر روح به تنهایی
بر آنچه معادل هولناک یک تخت است؟
یا شب نخست تنها شب خواهد بود،
تاریکی که برای آن هیچ نام دیگری نداریم؟
چه ناتوانند واژگان ما در برابر مرگ،
چه ناممکن است نوشتن از آن.
اینجاست که زبان در میماند،
اسبی که یک عمر راندهایم
بر لبهی پرتگاهی بلند بر دوپای عقب میایستد و پیش نمیرود.
آن کلمهای که در آغاز بود
و آن کلمهای که تن را ساخت
آن کلمات و هرآنچه کلمه که هست تمام میشوند.
حتا حالا، که بر این ایوان مسقف نشستهام و تو را میخوانم،
چطور میتوانم از خورشیدی بگویم که بعد از مرگ میتابد؟
بس است، ترساندن من دیگر بس است
بهجای آن میخواهم دل بدهم به این ماه گیتی که در روز هویدا گشته
به آفتاب که بر آب میدرخشد
یا شکسته میشود بر درختستان،
میخواهم از نزدیکتر نگاه کنم به این برگهای کوچک
این قراولان خار
که کارشان نگهبانی از گل سرخ است.
منبع: خانه شاعران جهان