تبیان، دستیار زندگی
«ماه رمضونا» خیلی از محل ها کاپ می ذاشتن... بچه ها بیشتر دوست داشتن... تو «کاپ یی» شرکت کنن که از همه محله ها تیم باشه... بعضی «كاپ ها» که می گفتن از «نازی آباد» و «میدون خُراسون» و «نظام آباد» و ... تیم اومده...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
جام رمضان

خاطرات کوچه البرز- قسمت دوم

«ماه رمضونا» خیلی از محل ها کاپ می ذاشتن... بچه ها بیشتر دوست داشتن... تو «کاپ یی» شرکت کنن که از همه محله ها تیم باشه... بعضی «كاپ ها» که می گفتن از «نازی آباد» و «میدون خُراسون» و «نظام آباد» و ... تیم اومده... از اعتبار خاصی برخوردار بود... کوچه البرز... یعد از سی متری تهران نو... بین خیابان دماوند و 46 متری نارمک بود... یه سالَم که ما کاپ گذاشتیم... سه تا از بچه محل ها... که همیشه «یه تیم» وا میستادن... کاپ گذاشتن... علی جوجه و رضا خیکی و حسن کاکل... هر تیمی دوتومن می داد... نفری 5 زار... سه تا بازیکن و یه ذخیره!... جایزه هم کاپ بود... تیم که زیاد شرکت می کرد... شورت و پیرهن و ساق هم می دادن... بازی ها دو حذفی بود، ... از قبل افطار، بازی شروع می شد... و می رفت تا آخرهای شب... بعضی شب ها... دوتا بازی به یه تیم می افتاد... بازی های قبل افطار... حس و حال عجیبی داشت... افطار که می شد... بچه ها با شیر کاکائو و کیک افطار می کردن... همون وسطِ بازی... توی چمن های میدون... می شستیم و افطار می کردیم... چند دقیقه بعد هم... ادامه ی بازی... روزه و فوتبال... تو ماه رمضون... انگار که سال هاست با هم قرار دارن... فوتبال های ماه رمضون... با همه بازی... فرق داره... بفرمایید قبلِ افطار... بازی!

یه پا دو پا

به من می گفتن «یه پا دو پا»... به دوستم می گفتن «سه پا»... به یکی از بچه ها می گفتن... «شلنگ»... اونقدر یه پا دو پا شو... بلند می کشید... که معروف شده بود... به شلنگ...! با دروازه بان تک به تک که می شدم... همه می دونستن کار تمومه و بی تردید... توپ می چسبه به تور... اما تنها... این گل زدن نبود که کیف داشت... حسش به این بود... که یه پا بچرخونی... یه لایی مغزی...! اونوقت دیگه... این گل... تا آخر اون روز... وردِ زبون بود و کرکری بود که بعدِ کرکری خونده می شد... مسعود سه پا... از پشت دفاع و دروازه بان... همچین شیلنگ می کشید... که دروازه بان نمی دونست... توپ از کجاش رفت تو گل...! اما گلِ گل ها اینجا بود که... از جلوی دفاع... یک پا بچرخونی... یه جفت لایی به دفاع و دروازه بان... هم زمان بزنی...! این دیگه... نوبرِ نوبر بود... و تا یکی دو ماه... کرکری که چه عرض کنم... راه می رفتیم و حال گیری می کردیم... یادش بخیر...!

فوتبال

جمعه صبح... همه ی بچه های کوچه بودن... از کوچیك تا بزرگ... از سر کوچه... تا ته کوچه.... پونزده بیست نفری بودیم... با کم و زیادش... همه رفیق بودیم... اما تیم که می کشیدیم... هر کسی با همبازی خودش بود... همه سعی می کردن... طوری یار بکشن... که هم دفاشون خوب باشه... هم حمله شون!... هفت، هفت و نیم صبح... همه سر کوچه بودن... سر کوچه مون، یه پیاده رویِ پهن داشت... یه بانک هم اونجا بود که جمعه ها صبح... با خیال راحت، می شد بازی کنی... روزای دیگه... باید عصرا بازی می کردیم... جمعه ها سرکوچه... جلوی بانک... پاتق فوتبال بود... گاهی چهارده پونزده تا... تیم می شدیم... از محله های دیگه هم می اومدن ...! کرکری می خوندن... ما هم می خوندیم... گاهی می بردیم و گاهی می باختیم... اونقدر تیم زیاد بود که وقتی یه تیم می-باخت... حداقل یه ساعت طول می کشید تا نوبتش بشه... تماشای بازی هم لذت داشت... انتظار بازی بعد... آدم و... کم حوصله   می کرد...! اما... امان از وقتی که نرفته تو زمین... گل می خوردی و باید می اومدی بیرون.... بازی یه گُله بود.... گاهی از یه تیم ضعیف یه گل شانسی می خوردی... و حسابی خونت به جوش می اومد... اما کاری نمی شد کرد.... باختن... باختنِ... گریه هم نداره...! قدیم ها که نداشت!

مقصود نعیمی ذاکر

نشر لک لک


منبع: خاطرات کوچه البرز، مقصود نعیمی ذاکر، نشر لک لک

خاطرات کوچه البرز- قسمت اول

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.