شهر به استقبال بهار می رود ...
این روزها به محض اینکه قدم در خیابان می گذارم بوی سال جدید را احساس می کنم . این تغییر از چهره انسانهایی که در اطرافم می گذرند تا گرمای هوا قابل لمس است . در مغازه ها شوری افتاده و خیابانها شلوغ شده اند . حتی مرد جوانی که همیشه در گوشه پیاده روی خوابگاه ما می نشست و با گیتارش آهنگهای تلخ می نواخت ، این روزها او هم دچار تازگی شده و موسیقیش رنگی از زندگی گرفته است.
خیلی از مغازه ها ، سبزهای کوچک و بزرگی در پیشخوانها و ویترین های خود قرار داده اند. حتی مغازه ای را در خیابان دیدم که ویترینش را سفره هفت سین کرده بود .
دست فروشها لوازم مربوط به سفره هفت سین را در گوشه و کنار می فروشند و فریادهاشان بیشتر مرا به یاد نوروز می اندازد. به هر سو چشم می گردانم تا اصلی ترین خاطره شب های عید را ببینم . ماهی های قرمز رقصانی که در تنگهای شیشه ای می چرخند.
حاجی فیروزهای صورت سیاه ، جامعه آتشین ، در خیابان ، پشت چراغهای قرمز دایره و دنبک بدست ، آمدن فصل گرم و نرمی را مژده می دهند و آواز می خوانند.
در کنار شوری که در انسانها افتاده ، طبیعت هم خود را از این جریان عقب نگذاشته . درختهای داخل خیابان ها که در روزهایی که گذشت خشکیده و غمگین به نظر می رسیدند و گویی حوصله حرف زدن با هیچ کسی را نداشتند ، امروز کمی اخم هایشان را باز کرده بودند و نوک شاخه هایشان برگهای تازه و کم رنگی دیده می شد.
امروز که در خیابان قدم می زدم نسیمی ملایمی می وزید و من همراهش طول خیابان را طی می کردم . حس می کردم اولین بار است که بعد از چند ماه خیابان لبخند می زند و آغوشش را برای رهگذران باز کرده است . خیابانمان را با خیابان دوماه پیش مقایسه می کردم . در یک روز نسبتا سرد که هوا بارانی و نمناک بود و خیابان در خود کشیده شده بود . سنگ فرش ها زمخت تر شده بودند و درختها هیچ نشانی از حیات و زندگی در خودشان نشان نمی دادند . اما امروز هیچ خبری از آن حال و هوا نبود . برگهای جوان حامل زندگی بودند روی سرشاخه ها خود نمایی می کردند و آفتاب ، تن نرم سنگ فرش ها را جلا می داد .
مردانی که کارگران شریف شهرداری بودند ، در بلوار های خاکی کنار خیابان گلدان های کوچک گلهای ناز و پامچال و کوکب می کاشتند . این ها اولین نورسیده های بهار امسال بودند که مهمان خیابان ما شده بودند . وقتی سرم را برگرداندم و مسیری را که طی کردم نگاه کردم ، متوجه شدم شهری که در آن می گذرم لباس خیس خودش را از تن کنده و به قولی لباس مهمانی تنش کرده است . یک جورایی می شود گفت که حسابی به خودش رسیده بود . دیدن فضای شهری که زیبا شده به راستی که می تواند به انسان انرژی دهد ، به همان مقدار که دیدن شهری آشفته و کثیف که هیچ کس به فکرش هم نیست روح آدم را می خورد و خلقش را تنگ می کند .
گویی در شب عید تنها ما آدمها نیستیم که جشن می گیریم و آغاز را با یک شروع دل انگیز به خاطر می سپاریم ، خیابان هم به استقبال بهار می رود . طبیعت هم میزبانی بهار را می کند . چه می دانیم ، شاید همین موشهای کوچکی که همیشه از دیدنشان حالمان بد می شود . آنها هم آن زیر ، لابه لای سنگ و خاک و درون لانه هایشان شب اول بهار را جشن می گیرند . خلاصه آنچه که مشهود است این است که همه چیز از سکون به جریان افتاده است . از آدمها و جانوران و طبیعت . پس نباید جا ماند.
وقتی شوری در طبیعت به پا شده است و هر چیز ساکنی به جریان افتاده ، رسم معرفت نیست که ما انسانها که اشرف مخلوقاتیم و به آن افتخار می کنیم از این کاروان جا بمانیم . در این راه همه ی ما با رسم های کوچک و بزرگ و جذاب و عجیب به نحوی خودی نشان داده ایم ، اما نباید غافل بمانیم که شهر محل زندگیمان هم مانند خانه هامان نیاز به تغییر و زیبا سازی دارد و او هم وظیفه استقبال از این فصل رویایی را بعهده دارد . پس چه با همیاری هم چه به مدد شهرداری ها نباید از این مهم غافل بمانیم.
مونا شکری
بخش محیط شهر تبیان