تبیان، دستیار زندگی
در قسمت دوم با علی و مجید دستیاران اتاق عمل، آشنا شدیم که قاسم را برای جراحی آماده می کردند و اما ادامه ماجرا :
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قاسم ، خونریزی ، بیهوشی

+O ؛ روایت داستانی یک رزمنده(3) 


در قسمت دوم با علی و مجید دستیاران اتاق عمل، آشنا شدیم که قاسم را برای جراحی آماده می کردند و اما ادامه ماجرا :


جبهه

قاسم از شدت خون‌ریزی بی‌هوش شده بود. ناصر کارت جنگی قاسم را نگاه کرد، گروه خونی قاسم آ مثبت بود. دکتر روبه علی کرد و گفت: خون احتیاج داریم، برو ببین در بین بچه‌ها کسی با گروه خونی آ مثبت است یا نه؟ علی خود را سریعاً به فرمانده گردان رساند و پیغام ناصر را به او داد و به سنگر امداد برگشت.
در حال آماده کردن وسایل و ضدعفونی تجهیزات بودند که حاج حسن فرمانده گردان و احسان یکی از نیروهایش وارد سنگر شدند. حاجی از همان جلوی در گفت: دکتر فقط من و احسان گروه خونمان به قاسم می‌خورد و آماده‌ایم تا کمک کنیم.
لحظات به‌کندی می‌گذشت. دکتر به سمت آن‌ها رفت و گفت: حاجی جان دو نفر کافی نیست، حداقل چهار نفر لازم داریم. حاجی گفت: چرا؟ دکتر جواب داد: برای اینکه به دو یا سه لیتر خون نیاز است! حاجی با خنده گفت: این‌که غصه ندارد دکتر! این آقا احسان یک‌صد کیلویی می‌شود! تا بیست لیتر خون می‌توانی از او بگری. بعد خیلی جدی گفت: دکتر خودت خوب می‌دانی ما به اطلاعات قاسم خیلی احتیاج داریم. از ما دو تا هر چه قدر خون احتیاج داری بگیر.
 سریع کارت را شروع کن، من باید پیش بچه‌ها باشم. عراقی‌ها دوباره برمی‌گردند، باید آماده‌باشیم. دکتر پیشانی حاجی را بوسید و گفت: پس‌روی این برانکاردها بخوابید و به مجید هم گفت: از هرکدام دو کیسه خون بگیر، خودش هم سراغ قاسم رفت. بچه‌ها زخم‌های قاسم را ضدعفونی و او را آماده کرده بدند. اولین کیسه خون که حاضر شد، ناصر عمل جراحی را شروع کرد و خون را به قاسم تزریق کرد.
 چهار گلوله و چندین ترکش ریزودرشت را از بدن و دست‌ها و پاهای او بیرون آورد. خون‌ریزی ادامه داشت و بازهم به خون نیاز بود. احسان هنوز آنجا بود وقتی دکتر اعلام کرد: بازهم به خون احتیاج داریم، احسان گفت: دکتر من که اینجا هستم و با اصرار برای سومین بار خون خود را اهدا کرد.
با همه سختی که بود زخم‌های قاسم را بخیه زده و از ادامه خون‌ریزی جلوگیری کردند. ناصر به مجید گفت: سُرم که داریم، برای احسان شربت و کمپوت بیاورید تا ضعف نکند و از احسان هم خواست چندساعتی آنجا استراحت کند. قاسم آرام روی تخت چوبی که از جعبه مهمات درست‌شده بود و به‌جای تشک پتویی روی آن کشیده شده، خوابیده بود.
ناصر بالای سر او نشست و مراقب بود تا قاسم به هوش بیاید. هفت ساعت از عمل جراحی می‌گذشت؛ شب به نیمه رسیده بود که مجید دستش را به روی شانه دکتر گذاشت و گفت: من مواظبش هستم، خدا قوت دکتر، تو برو بخواب و به‌جای دکتر بالاسر قاسم نشست. دو، سه ساعت بعد قاسم آرام، آرام تکان خورد و به‌زحمت لب‌هایش را تکان داد. صداهای نامفهومی از گلویش ارج می‌شد. مجید سریع دکتر را صدا کرد. ناصر با دستمال خیس لبهای قاسم را تر کرد و همان دستمال را به‌صورت رنگ‌پریده قاسم کشید. پلک‌های قاسم حرکت کرد و به‌آرامی باز شد.

ببین حاجی خودت قاسم را می‌شناسی او خیلی مقاوم است، همین روحیه‌اش کمک کرده و به لطف خدا خطر رفع شده، ترکش و گلوله‌هایی هم که به او خورده بود اعضا اصلی را از کار نینداخته

صدای صلوات دکتر و مجید، علی را هم از خواب بیدار کرد؛ و قاسم به هوش آمده بود. دکتر به قاسم گفت: نگران نباش هنوز در خط مقدم هستی و عراقی‌ها بیخ گوشت هستند. بی‌قراری نکن و فقط استراحت کن، حاجی صبح خیلی با توکار دارد. قاسم دوباره خوابید.
در بیرون از سنگر باد خنکی می‌وزید، حاج حسن از بچه‌ها خواسته بود حواسشان را کاملاً جمع کنند و سمت چپ خاک‌ریز را که قاسم منهدم کرده بود درست کنند. از بچه‌های توپخانه هم خواست هر نیم ساعت یک گلوله منور در خط مقدم کنند تا جلوی تحرکات دشمن را بگیرد. سنگر کمین را، هم که لو رفته بود تغییر داده و در طرفین خاک‌ریز کمی جلوتر از کانال دو سنگر کمین آماده کرد. شب سخت و پراضطرابی طی شده بود.
در افق خورشید کم‌کم بالا آمد. بعد از طلوع آفتاب حاجی به بچه‌ها استراحت داد. فقط چند نفر را به سنگر کمین برای دیده‌بانی و اطلاع از اوضاع منطقه فرستاد و خودش هم به سراغش سنگر امداد آمد. در زد و با سلامی آهسته وارد شد. دکتر بالای سر قاسم نشسته بود و او هم که حالا به هوش آمده با صدایی گرفته جواب سلام حاجی رو داد.
ناصر گفت: حاجی جان خیلی نمی‌توانیم قاسم را در خط نگهداریم، حداکثر امشب باید به عقب منتقل بشود تا ظهر هم زیاد کاری به او نداشته باش. من مقداری به او داروی تقویتی زدم، بگو بچه‌ها برایش کمپوت و شربت بیاورند تاکمی جان بگیرد.
حاجی دستی به سر قاسم کشید و پیشانی‌اش را بوسید و به سمت دررفت. دکتر هم با او از سنگر خارج شد و از حاجی پرسید: با مجروح‌ها چه‌کار کردی؟ حاجی گفت: مومن به برکت وجود تو و آموزش‌هایت یک گردان رزمی بهداری دارم ؛الحمدالله مشکل خاصی نبود. چهار، پنج‌تا زخمی داشتیم که خود بچه‌ها از پسشان برآمدند. یکی دوتایشان را هم با شهدا فرستادیم عقب. فقط از قاسم بگو وضعیت او چطور است؟
ناصر گفت: ببین حاجی خودت قاسم را می‌شناسی او خیلی مقاوم است، همین روحیه‌اش کمک کرده و به لطف خدا خطر رفع شده، ترکش و گلوله‌هایی هم که به او خورده بود اعضا اصلی را از کار نینداخته، قاسم اگر بخواهد همین‌جا بماند زخم‌هایش عفونت پیدا می‌کند و از دست می‌رود، اگر آن اطلاعات را می‌خواهی باید تا بعدازظهر صبر کنی کمی حالش جا بیاید بعداً می‌توانی از او بازجویی کنی! حاجی خندید و گفت: مگر زندانی است، دکتر هم لبخندی زد و گفت: نه خیر قربان اسیر است! حاجی
داستان را پیگیری کنید تا ببنید آیا بعداز این عمل سخت قاسم شهید می شود یا اطلاعات را در اختیار رزمندگان می گذارد....


بهروز بیات/ جانباز شیمیایی
بخش فرهنگ پایداری تبیان


مطالب مرتبط:
 «سهام خیام» یادآور کدام مقاومت است؟

سوژه های بکر برای داستان های جنگ

حاضر دائمی جبهه