تبیان، دستیار زندگی
دلم که می گرفت... حوصله ام که سر می رفت... هوای کوچه و بچه های محل که سرم می افتاد... صدای سوت «محمد» شمشکی که از ته کوچه به گوش می رسید... از جا می پریدم و کفشامو می پوشیدم...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
کوچه

خاطرات کوچه البرز-قسمت اول


هر کسی گل کوچیک زده باشه... می دونه چی می گم... سه به سه... یعنی یه توپ پخش کن و... دو تا «یه پا دو پا زنِ» با حال... اگه توپ پخش کن... می تونست شوت های کات دار  بزنه... تیم... دیگه... یه تیمِ تمام عیار بود...


دلم که می گرفت... حوصله ام که سر می رفت... هوای کوچه و بچه های محل که سرم می افتاد... صدای سوت «محمد» شمشکی که از ته کوچه به گوش می رسید... از جا می پریدم و کفشامو می پوشیدم... همون کفشایی که گوشه ی چپش... پاره بود... و کف اون یه سوراخ بزرگ داشت...! بندش و محکم می بستم... و بدو... از خونه، می زدم بیرون... تا دمِ خونه ی مهدی اینا... مهدی و مسعود، بهترین دوستام بودن... یه تیم سه نفره گل کوچیک بودیم... حریف نداشتیم... مهدی دفاع می کرد و... من و مسعود... گل می زدیم... به من می گفتن «یه پا دوپا»... به مسعود می گفتن«یه پا سه پا»... یه ساعتی فوتبال می زدیم و وسطش یه نوشابه می خوردیم... سرحال می شدیم و دلِ مون باز می شد... کوچه ی البرز، باریك و بلند بود... و بچه محل ها هر روز، همدیگه رو می دیدن... راه رفتن از سر تا ته كوچه... كار هر روز بود... از سر کوچه تا ته کوچه که می رفتی... همه... همدیگه رو می دیدن و کسی نبود کسی رو نشناسه... اسم کوچیک و اسم های محلی... فوتبالِ کوچه البرز... شبیه یک تیم نبود... خونواده بود... یه خونواده که بیست.... سی تا بازیکن داشت... تو كوچه البرز... فوتبال عین زندگی بود...

دروازه

«فوتبال» تو کوچه ی البرز... یعنی سه به سه!..  اونم با یه توپ پلاستیکی و... دو تا دروازه کوچیک!... تو همه ی محله-های دورُ بر... تیر دروازه های ما از همه کوچیکتر بود... هم طولش کم بود... هم ارتفاعش... برای همین... گل زدن... خیلی سخت بود... معمولاً تیم های محله های دیگه که می اومدن بازی... نمی تونستن تو دروازه های ما راحت گل بزنن... تیر دروازه هامون... دوتا تور مشتی داشت... که «لَخت» می افتاد روی دروازه!.. تور که لَخت می شد... «یه پا دوپا» زیر تور دروازه... حسِ عجیبی داشت... انگار تور نمی ذاشت... توپ از توی دروازه بیاد بیرون... و همونجا نگهش می داشت... هر کسی گل کوچیک زده باشه... می دونه چی می گم... سه به سه... یعنی یه توپ پخش کن و... دو تا «یه پا دو پا زنِ» با حال... اگه توپ پخش کن... می تونست شوت های کات دار  بزنه... تیم... دیگه... یه تیمِ تمام عیار بود... بفرمایید بازی!... ده دقیقه دو گل... برنده به جا!...

توپ

یه وقت هایی توپ پلاستیکی... اونقدر ردیف بود که قطرِ پلاستیکِ توپ... مثل قطر یه سطل پلاستیکی بود... با یه توپ، یکی دو هفته... می شد بازی کنی... اما این آخر...! توپ پلاستیکی شده بود... مثل پوست پیاز...! بعضی توپ ها... شیشه ای شیشه ای بود... بچه ها می گفتن... «اونورش پیدا»...! برای همین... توپ... دو لایه می کردیم... و چیزی نگذشت... که توپِ دولایه هم... پاسخگویشوت و یه پا دو پا نبود... و شوت که می زدی... سر توپ، کج می کرد و... می رفت هر طرف که دلش می خواست...! برای همین... توپ سه لایه کردن... رسم شد... اما، نه دو لایه کردن... و نه سه لایه کردن... کار هرکسی نبود... توپ و... باید از جای خاصی می بریدی... بریدنِ لایه دوم... با لایه سوم... فرق داشت... انداختن توپ اصلی... توی لایه اول... قلقِ خاصی داشت... وقتی توپ می بریدی... باید   گوشه هاشو کمی درز می دادی... تا توپ... خوبِ خوب... توی لایه جا بشه... برای اینکه کدوم توپ... توپ اصلی باشه و... کدوم لایه... باید توپ و ... چند دور... تو دستت می چرخوندی و... حسابی برندازش می کردی... وقتی سه لایه می شد... باید با یه سوزن... یه کمی از بادِ توپِ اصلی و... کم می کردی ... و چند تا شوت... به این طرف و اون طرف می زدی... تا «خوراکِ» پا بشه!... بفرمایید سه به سه... یه پنالتی هم آوانس می دیم...!

مقصود نعیمی ذاکر

نشر لک لک


خاطرات کوچه البرز، نشر لک لک، مقصود نعیمی ذاکر

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.