تبیان، دستیار زندگی
رضا پناهی رزمنده نوجوانی که با دست خط خودش عبارت مسافر کربلا را در پشت پیراهنش نوشت و راهی راهی شد که تنها مردان خدا از آن عبور می کردند.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مسافر کوچولوی کربلا


رضا پناهی رزمنده نوجوانی که با دست خط خودش عبارت مسافر کربلا را در پشت پیراهنش نوشت و راهی راهی شد که تنها مردان خدا از آن عبور می‌کردند.

شهید رضا پناهی

شهید رضاپناهی کوچکترین کماندوی رسمی که عضو واحد اطلاعات و عملیات لشگر ده سیدالشهدا بود.

وی همرزم سردار رشید اسلام شهید غلامعلی پیچک بوده و همراه او
به ماموریتهای گشتی وشناسائی در عمق مواضع دشمن اقدام می کردند.

شهید رضا پناهی ساکن کرج و بیست روز مانده به سالروز سیزده سالگی به شهادت رسید.

بالاخره مدرسه رفت
معصومه امامی اصل، مادر شهید رضا پناهی ۱۲ ساله در یادآوری خاطرات آن روزهای رضا گفت: از چند روز قبل از مدرسه رضا مرا صبح زود بیدار می‌کرد و می‌گفت: «مامان وقت مدرسه رفتنم نشده؟»
صبح روز اول مهر مانند کسی که منتظر باشد سریعاً از خواب بیدار شده و خیلی خوشحال و بعد از سلام کردن پرسید: «مامان امروز دیگر باید مدرسه بروم؟»
با تأیید من بسیار خوشحال و شاداب صبحانه خورد و لباس‌های مدرسه‌اش را باذوق هرچه‌تمام‌تر پوشید. کیفش را به دوشش انداخت و دست در دست من از منزل خارج شدیم.
به مدرسه که رسیدیدم، گفت: «مامان من نمی‌ترسم برو.» با وجودی که می‌دید بچه‌ها گریه می‌کنند به من گفت من مانند آن‌ها نمی‌ترسم. دوران آمادگی و کلاس اولش را در مدرسه «تأمین سعادت»، هاجر کنونی مصباح کرج سپری کرد.
گهگاه مدرسه می‌رفتم و رضا اظهار ناراحتی می‌کرد که فلان پسر او را کتک می‌زند؛ و سریعاً هم می‌رفت با دوستش آشتی می‌کرد. قبل از مدرسه حروف الفبا و شعر به رضا یاد داده بودم، معلمش از هوش و ذکاوتش تعریف می‌کرد و می‌گفت قبل از گفتن من اشعار را می‌خواند.

شهید رضا پناهی

کلاس سوم و چهارم را نیز در مدرسه نور کمال و درواقع مسلم بن عقیل کنونی درس خواند. بسیار به مدرسه علاقه‌مند بود و فقط اجازه می‌داد از خیابان او را رد کنم که به مدرسه برود اما خودم او را به مدرسه می‌بردم.
درس‌هایش را باعلاقه مرور می‌کرد، اما در برخی دروس ضعیف بود که با کمک گرفتن از معلم و ما تقویت می‌شد. در راه مدرسه به منزل برایم تعریف می‌کرد که چه تکالیفی دارد، دوستانش خوب یا بد هستند و ازآنجایی‌که بچه دست‌ودل‌بازی بود خوراکی‌هایش را با بچه‌ها تقسیم می‌کرد.
اتابک برادر کوچک‌ترش پول‌توجیبی‌هایش را پس‌انداز می‌کرد و از رضا پول‌هایش را می‌گرفت. رضا یک‌بار از من پول خواست وقتی پرسیدم که مگر هرروز به تو پول نمی‌دهم بعد از چند بار اصرار بالاخره گفت اتابک پول از من می‌گیرد و پول‌های خودش را پس‌انداز می‌کند. وقتی اتابک را صدا کردم دیدم جیب‌هایش را پر از پول کرده است.

مدیر مدرسه رضا آقای فاضلی بود، از مدرسه خاطرات شیرینی داشت. یک روز با بچه‌ها اردو رفته بود و موقع نهار بچه‌گربه‌ای را در آن حوالی دیده بود که گرسنه است نصف غذای خود را به بچه‌گربه داده بود. اولین باری که در مدرسه با نمرات عالی قبول شد برایش دوچرخه خریدیم و می‌گفت حتی اگر هم نمی‌خریدید بازهم درس‌هایم را می‌خواندم.

جبهه دانشگاه من است
رضا جغرافیا و علوم را زیاد دوست داشت و می‌گفت اگر من بزرگ شوم دوست دارم پزشک شوم اما زمانی که منطقه می‌رفت به او گفتم تو که می‌خواستی پزشک شوی گفت: «وجود من در جبهه لازم است و رهبر دستور جهاد داده است. خدا بخواهد برمی‌گردم و به آرزوی مدرسه‌ام می‌رسم اما فعلاً آرزویم چیز دیگری است. جبهه دانشگاه من است مرا دعا کن.»

وجود من در جبهه لازم است و رهبر دستور جهاد داده است. خدا بخواهد برمی‌گردم و به آرزوی مدرسه‌ام می‌رسم اما فعلاً آرزویم چیز دیگری است. جبهه دانشگاه من است مرا دعا کن


شهید رضا پناهی

وصیتی از مسافر کوچولوی بهشت
بسم‌الله الرحمن الرحیم
من طَلَبَنی وَجَدَنی و من وجدنی عَرَفَنی و من عرفنی اَحَبَّنی و من اَحَبَّنی عَشَقَنی و من عَشَقَنی عَشِقتُه و من عَشِقتُه قَتِلتُه و من قَتِلتُه فَعَلیَّ دِیَتُه و اَنا دِیَتُه.
هر کس من را طلب کند مرا می‌یابد و کسی که مرا یافت مرا می‌شناسد و کسی که مرا شناخت مرا دوست خواهد داشت؛ و کسی که من را دوست داشت، عاشق من می‌شود و کسی که عاشق من می‌شود، من عاشق او می‌شوم و کسی که من عاشق او شوم، او را می‌کشم و کسی که من او را بکشم، خون‌بهایش بر من واجب است، پس خون‌بهای او من هستم «حدیث قدسی»
هدف من از رفتن به جبهه این است که اولاً به ندای «هل من ناصر ینصرنی» لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم.
و آن وظیفه را که امام عزیزمان بارها در پیام‌ها تکرار کرده که هر کس قدرت دارد واجب است که به جبهه برود و من می‌روم تا به پیام امام لبیک گفته باشم.

شهید رضا پناهی

آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملت‌های زیر سلطه آزاد شوند و صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کنند او نمی‌تواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند.
من به جبهه می‌روم و امید آن دارم که پدر و مادرم حتی اگر شهید شدم، ناراحت نباشند. چون من هدف خود را و راه خود را تعیین کرده‌ام و امیدوارم که پیروز هم بشوم.
پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندین ساله شما متشکرم. من عاشق خدا و امام زمان (عجل الله) شده‌ام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی‌رود. تا این‌که به معشوق خود یعنی «الله» برسم.


و به‌حق که ما می‌رویم که این حسین زمان و خمینی بت‌شکن را یاری کنیم و به‌حق که خداوند به کسانی که درراه او پیکار می‌کنند پاداش عظیم می‌بخشد. من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم، از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم یعنی الله.

مصاحبه: سامیه امینی
بخش فرهنگ پایداری تبیان


مطالب مرتبط:

 ماه عسل گل کاشت

 تنها یک بند انگشت!

ما 4کوتوله جهانگرد در جبهه!