تبیان، دستیار زندگی
در قسمت اول داستان تا آنجا پیش رفتیم که سدی از آتش در مقابل متجاوزین برپا شد. عراقی ها ناچار به سمت راست خاک ریز هجوم آوردند؛ در ادامه با قاسم همراه می شوم تا ببنیم زیر آتش سنگین چگونه دوام دفاع می کند.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

+O ؛ روایت داستانی یک رزمنده(2)



در قسمت اول  داستان تا آنجا پیش رفتیم که سدی از آتش در مقابل متجاوزین برپا شد. عراقی‌ها ناچار به سمت راست خاک‌ریز هجوم آوردند؛ در ادامه با قاسم همراه می شوم تا ببنیم زیر آتش سنگین چگونه دوام دفاع می کند.

جبهه

به سرعت خود را به موتور رساند و آن را روشن کرد. پیچ تنظیم گاز را زیاد وموتور را در دنده گذاشت تا موتور خود به خود کارکند. بعد آن رابه وسط خاکریزومایل به سمت چپ آورده به روی جک وسط قرارداد، و سریعاَ خود را به سمت راست خاک‌ریز و خمپاره اندازها رساند. با گلوله هائی که از قبل آماده کرده بود نیروهای بعثی را زیرآتش گرفت.
همانطور به سرعت چندین گلوله پرتاب کرد، قبضه خمپاره شصت از شدّت حرارت سرخ شده بود. دُرست مثل صورت قاسم که از حرارت غیرت و تعصّبِ دفاع از دین و میهن هر لحظه بیشتر بر افروخته می‌شد. عراقی‌ها علیرغم به جای گذاشتن تلفات همچنان جلو می‌آمدند. به فاصله نزدیک خاک‌ریز که رسیدند، قاسم گلوله‌های آرپی جی و خمپاره را که متمرکز کرده بود منفجر کرد، مانند فِرفِره به اطراف می‌چرخید. گاهی با خمپاره انداز وزمانی با آرپی جی و قناسه و دوشکا عراقی‌ها راهدف قرار می‌داد. این بار دیگر تیر و ترکش‌ها عمیق تر دربدنش جا می‌گرفتند. دیگر توان ایستادن نداشت، بر روی زانوها نشست، خورشید در انتهای افق در حال خداحافظی بود، چشمهای نافذ قاسم قبل از بسته شدن، پرچم مقدس و سه رنگ ایران و نیروهای تازه نفس رادید، لبخندی زد وآرام سر به سینه خاک‌ریز گذاشت. نیروهای تازه نفس سریعاً با عراقی‌ها در گیر شدند.

قاسم با تنی خونین در آخرین نقطه خاک‌ریز آرمیده بود. ساعتی طول کشید تا نیروهای متجاوز به عقب رانده شدند

 قاسم با تنی خونین در آخرین نقطه خاک‌ریز آرمیده بود. ساعتی طول کشید تا نیروهای متجاوز به عقب رانده شدند. در همین هنگام یکی ازرزمندگان پیکر خونین قاسم را دید، بلافاصله امدادگر را صدا کرد. وقتی امدادگر که ناصر نام داشت بالای سر قاسم رسید با دقّت او رامعاینه کرد. حالا تعداد بیشتری ازرزمندگان اسلام دورآنها حلقه زده بودند. در این موقع ناصر به آرامی سرش رابالا آورد. اشک گونه‌هایش راخیس کرده بود. ازآنچه که می‌دید دگرگون ومنقلب شده بود. یکی ازرزمندگان به آهستگی پرسید: دکترناصر، شهید شده؟ ناصر باصدای بغض آلودی گفت: نه اَلحمدُللّه هنوز زنده س ولی حالش خیلی وخیمه. فقط برانکارد بیارین تا به سنگرامداد برسونیمش. با کمک رزمندگان پیکر خونین و بی رمق قاسم رابه سنگر امداد رساندند. ناصرخود پزشک جرّاح واُستاد دانشگاه بود، ولی به صورت ناشناس وبه عنوان نیروی بسیجی داوطلبانه برای ادای تکلیف به جبهه اعزام شده بود اما بادیدن اوضاع منطقه استفاده ازتخصص خودرا واجب دانسته؛ پس از معرفی خود به یگان بهداری و با اصرار فراوان امکانات پزشکی کمی که برای ساختن یک اتاق عمل سرپائی صحرائی کافی بود را از بهداری قرارگاه تحویل گرفته و با این گردان رزمی به خط مقدّم جبهه آمده بود تا زخمهای شدید و مهلک رزمندگان را جرّاحی کنه یا اقدامات اوّلیه را برای اعمال جرّاحی در پشت خط مقدّم انجام بده. به هر صورت وقتی قاسم رابه سنگر امدادکه دراصل سنگرفرماندهی عراقی‌ها بود و ناصربه محض ورود به خط آن را شناسائی و با کمک تیم خود آن را به صورت اتاق عمل درآورده بود، منتقل کردند.
ناصر از همه خواست سنگر را ترک کنند. علی و مجید دستیاران اتاق عمل،در مدّت حضور در جبهه توسط خود ناصر آموزش دیده بودند، آنان لوازم و وسایل جرّاحی را آماده کردند و به سرعت لباس‌های قاسم را ازتنش خارج کردند...
آیا قاسم زنده می ماند یا شربت شهادت می نوشد را در قسمت های آینده دنبال کنید.

بهروزبیات/ جانباز شیمایی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


مطالب مرتبط:
تقریظ رهبر انقلاب

اولین جنگ مستقیم من!

هم‌نفس حاج حیدر