تبیان، دستیار زندگی
واقعیت این است که انقلاب اسلامی ایران در ادبیات داستانی تجلی بایسته ای نداشته ؛ کمتر رمانی می توان یافت که این برهه از تاریخ را به رغم پتانسیلش دستمایه قرار داده باشد. زنده یاد امیر حسین فردی اما نویسنده ای است که تمام هم و غمش ادبیات انقلاب بود.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : منیژه خسروی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شبی که هیچکس نخوابید

مرور گفت و گویی با زنده یاد امیر حسین فردی نویسنده صاحب نام ادبیات انقلاب

واقعیت این است که انقلاب اسلامی ایران در ادبیات داستانی تجلی بایسته ای نداشته ؛ کمتر رمانی می توان یافت که این برهه از تاریخ را به رغم پتانسیلش دستمایه قرار داده باشد. زنده یاد امیر حسین فردی اما نویسنده ای است که تمام هم و غمش ادبیات انقلاب بود.

مصاحبه: منیژه خسروی -بخش ادبیات تبیان
رمان  اسماعیل  ازامیر حسین فردی

آشیانه در مه، سیاه‌چمن، گرگ‌سالی، یک دنیا پروانه ، کوچک جنگلی و رمان دو جلدی اسماعیل حاصل دغدغه مندی این نویسنده در حوزه انقلاب اسلامی است. البته به این تلاش ها باید یک عمر فعالیت برای بچه در کیهان بچه ها را هم اضافه کرد که با قلم و نگاهش توانست چند نسل را با انقلاب آشنا کند.

امیر حسین فردی از موسسان کتابخانه مسجد جوادالائمه علیه‌السلام در سال ۱۳۵۳ و تشکیل شورای نویسندگان آن مسجد بود. اعضای شورای نویسندگان مسجد جوادالائمه(ع) پس از انقلاب به حوزه‌ هنری پیوستند و از ستون‌های اولیه این نهاد موثر بودند. عضویت در حوزه اندیشه و هنر اسلامی(حوزه هنری)، سردبیری و مدیرمسئولی مجله کیهان بچه‌ها(به مدت ۲۸ سال)، تأسیس و مدیرمسئولی مجله کیهان علمی، عضویت در انجمن قلم ایران، عضویت در شورای داستان‌ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، عضویت در شورای داستان بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، مسئولیت جشنواره انتخاب کتاب سال شهید حبیب غنی‌پور، مسئولیت شورای ادبیات داستانی سازمان بسیج مستضعفین و مدیریت کارگاه قصه و رمان حوزه هنری از سوابق اجرایی مرحوم امیرحسین فردی است.
فردی در کنار همه این ها انسانی به تمام مهربان بود که همیشه لبخند زیبایی روی صورتش نقش می بست. این نویسنده تلاش زیادی کرد تا ادبیات انقلاب را نهادینه کند و تا لحظه آخر این دغدغه رهایش نکرد. چند ماه قبل از این که دار فانی را وداع کند فرصتی دست داد تا خدمت ایشان برسیم و درباره کودکی ، خاطراتش از دوران انقلاب و نویسندگی اش بشنویم. روحش شاد.
از کی احساس کردید می توانید قلم به دست بگیرید ؟
    سال دوم ابتدایی احساس کردم چقدر به نوشتن نیاز دارم. به همین خاطر شروع به نامه پراکنی به اقوامی کردم که در شهرستان های دیگر بودند. گرچه هیچگاه موفق به پست کردنشان نشدم و هیچگاه به دست مخاطبم نرسید.

آن شبی که فردایش قرار بود امام(ره) تشریف بیاورند، همه ما در شبستان مسجد خوابیدیم. بچه هایی که حالابزرگ شده بودند، مفهوم انقلاب، مبارزه و علت حضورشان در مسجد را در آن سال ها می فهمیدند. خیلی ها داوطلب شدند، از خانه شان پتو آوردند و بخاری مسجد را روشن کردند تا در شبستان بخوابیم اما هیچکس نخوابید. هیجان زیاد بود


   نوشتن نیاز به مطالعه دارد، خوراک نوشته تان چگونه تامین می شد؟
    نوشتن را به عنوان یک نیاز از دوم ابتدایی شروع کردم. بعد از نوشتن احساس آرامش می کردم. از کلاس چهارم ابتدایی وارد عالم سیاست شدم بدون اینکه خانواده ام خیلی سیاسی باشد. تمام بحث های اصلاحات ارضی زمان شاه را از طریق رادیو دنبال می کردم. شخصیت های سیاسی آن زمان را می شناختم، حرف هایشان را گوش می کردم، اخبار جزو برنامه های ثابت روزانه ام بود. اینها جرقه ای در زندگی ام زد که موجب شد نسبت به مسائل سیاسی حساس باشم. بعد هم که وارد وادی ادبیات شدم، در دوران جوانی ام هم به فعالیت های ورزشی گرایش پیدا کردم و بیشتر به چهره ورزشی شناخته شدم؛ در محیط دبیرستان، آموزشگاه ها و محلات بیشتر یک چهره ورزشی بودم. سال ها کاپیتانی تیم فوتبال دبیرستان و آموزشگاه ها را برعهده داشتم.
 در چه پستی بازی می کردید؟
 بیشتر دفاع هافبک بودم. البته در آن زمان هم بیشتر تیمداری می کردم. همیشه هم در ساکم علاوه بر وسایل ورزشی، کتاب وجود داشت.
بیشتر چه کتاب هایی مطالعه می کردید؟
 ادبیات، رمان و شعر.
از کدام نویسنده ها؟
    از همه نویسنده ها می خواندم، مهم نبود. البته الان هم همین طور هستم. معتقدم انسان باید بیاموزد. موجودی شدم عجیب و غریب. هم یک چهره ورزشی معروف و محبوب بودم و از آن طرف هم وارد ادبیات، سیاست و... شدم. بدون اینکه از قبل تصمیم گرفته باشم اطرافم خیلی شلوغ شد. چهره های متفاوتی از دنیای سیاست، هنر، ادبیات و ورزش حلقه دوستانم را تشکیل می دادند. قد کشیدیم تا به آستانه انقلاب رسیدیم. عطش انقلاب دیگر بالاترین عطش ها شد. احساس می کردم دیگر نمی توان در نظام شاهنشاهی نفس کشید.
   
تا چه سنی در اردبیل بودید، کی و چطور به تهران مهاجرت کردید؟
شغل پدر بهانه مهاجرت بود و بیشتر مادرم اصرار بر درس خواندن من داشت. ما در روستا بودیم. مدرسه ای، چیزی نبود. مستقیم به تهران آمدیم. در دروازه غار ساکن شدیم. تصور کنید دروازه غار آن سال ها را. نمی توانید تصور کنید. گودهایی واقعا وحشتناک و خوف انگیز بود. خاک ها را برداشته بودند برای آجرپزی. خانواده مهاجران می آمدند آنجا برای خودشان آلونکی می ساختند. ما هم آنجا فامیلی داشتیم که زودتر از ما آمده بودند. تهران را هم نمی شناختیم. چند ماهی در منزل آنها بودیم. یکباره از آن دامنه های سرسبز سبلان به آن گودال های وحشتناک افتادم.
چند ساله بودید؟
    8-7 ساله.
   
 پس بحث ورزش و این چیزها کلامال تهران است؟
    بله، همه شرایط زندگی را خودم برای خودم فراهم می کردم. فقط همسرم را مادرم برایم انتخاب کردند. خاطره ای از کوره های آجرپزی دارم که از بالایشان دود درمی آمد. در آن دوران طفولیت گمان می کردم جهنم که می گویند همین کوره هاست. این دودی که بالامی رود دود آدم هایی است که می سوزد و ما هم در همسایگی جهنم هستیم! ضمن اینکه فارسی بلد نبودم، نمی توانستم با بچه ها ارتباط برقرار کنم. یک زندگی عجیب و غریب. از دامنه سبلان به گودهای خوفناک دروازه غار. واقعا عجیب بود. بعد رفتیم جوادیه و خلاصه یواش یواش فارسی یاد گرفتم.
   
 از چه زمانی وارد مبارزه شدید. آدمی بودید که به خیابان بروید و شعارنویسی کنید یا نه فقط در قالب گروه ها نظریه پردازی می کردید؟
    همه با هم بودند. بالاخره باید بین مردم باشی. البته بعضی جاها هم باید فکر کنی تا به برنامه ریزی بهتر برسی.
جزو حلقه خاصی بودید؟
پایگاهی به اسم مسجد جوادالائمه(ع) در سال 54 داشتیم.
 چطور جذب این مسجد شدید؟
    چون نمی توانستم جذب کاخ جوانان و... بشوم.
مسجد نزدیک خانه تان بود؟
    چیزهای دیگر هم به من نزدیک بود ولی احساسم آن را پس می زد. وقتی به سالن های انتظار تئاتر و سینما می رفتم با دیدن بعضی چیزها احساس غربت می کردم. احساس تنهایی می کردم. با خودم می گفتم یعنی جای من بین این جماعت است؟ این می شد که به طرف مسجد و هیات البته باز هم به صورت کاملاآزاد کشیده می شدم. آزادی عجیب و غریبی هم زمان شاه بود. اهل هر فرقه ای بودید می توانستید جذب آن شوید. تشویق تان هم می کردند. شاید یکی از خوشبختی های من این بود که اصلاکنکور ندادم. دانشگاه نرفتم.

رمان  اسماعیل  ازامیر حسین فردی


  چرا؟
    این دام ها در دانشگاه بیشتر بود. من دیپلم را به زحمت گرفتم. آن زمان وقتی ششم را تمام می کردیم باید امتحان می دادیم. مدیر دبیرستان اسم مرا برای امتحان رد نکرده بود. گفت شما آبروی دبیرستان ما را می بری! برای اینکه همه اش دنبال ورزش و فوتبالی. به آقای رادی و معلم ورزشمان گفتم چون دیگر نمی خواهم ادامه تحصیل بدهم حتما امسال قبول می شوم. بفرمایید اسم مرا رد کنند، حتما قبول می شوم، آبرویشان را نمی برم. واسطه شدند و اسم من رد شد. 3 ماه درس خواندم و خرداد هم قبول شدم. جالب اینجاست که تا امروز در هیچ آزمون و کنکوری شرکت نکرده ام لذا وارد هیچ دانشگاهی هم نشدم.
   
    ظاهرا پایه اصلی مسیر کنونی شما مسجد جوادالائمه است.
    تیمی در حال تدوین کتابی درباره مسجد جوادالائمه است چون این مسجد در شکل گیری حوزه هنری هم نقش داشت. مثلابه طور مشخص بنده و آقای سلحشور از این مسجد به حوزه آمدیم. حوزه اولیه را ما به اتفاق چند تن دیگر شکل دادیم. ارتباط وسیعی بین حوزه هنری و مسجد جوادالائمه است. هر کسی بخواهد تاریخچه حوزه را بداند باید از آنجا شروع کند. فعالیتمان در این مسجد از سال 54 شروع شد. کتابخانه تاسیس کردیم، بچه ها را کتابخوان کردیم، جذب مسجد کردیم. آن زمان کانون پرورش فضای دیگری داشت. ما به نوعی با آن فضا مقابله می کردیم. در آستانه انقلاب 7 هزار نفر عضو داشتیم. خانواده ها اعتماد می کردند بچه ها را مسجد می فرستادند. خاطره های زیادی از حوادث آن سال دارم، مثلادر اوضاع و شرایط تنگ و مخوف رژیم شاه، وقتی غریبه ای پا به کتابخانه می گذاشت، این شک به وجود می آمد که برای کسب اطلاعات آمده است. خوب یکصد نفر یک جا جمع شده بودند و رژیم نمی توانست بی تفاوت از کنارش بگذرد. به هر حال ما در این فضا کار را پیش بردیم تا آستانه انقلاب. آن شبی که فردایش قرار بود امام(ره) تشریف بیاورند، همه ما در شبستان مسجد خوابیدیم. بچه هایی که حالابزرگ شده بودند، مفهوم انقلاب، مبارزه و علت حضورشان در مسجد را در آن سال ها می فهمیدند. خیلی ها داوطلب شدند، از خانه شان پتو آوردند و بخاری مسجد را روشن کردند تا در شبستان بخوابیم اما هیچکس نخوابید. هیجان زیاد بود و هر کسی چیزی می گفت. فاصله مسجد تا میدان آزادی زیاد بود. ماشین نداشتیم. کمپرسی یکی از همسایه ها را که با آن خاک حمل می کرد، خالی کردیم و همه با همان ماشین در سرمای بهمن رفتیم میدان آزادی.
نخستین رمان تان چگونه شکل گرفت؟
    نخستین رمان من «سیاه چمن» بود که جرقه اش از مسافرت سیستان و بلوچستان زده شد. عید نوروز به اتفاق گروهی رفته بودیم روستای سیاه چمن. آنجا خیلی برایم تازگی داشت. دیدم انقلاب سیستم برده داری را در آنجا منسوخ کرده است. واقعا قبل از انقلاب به شیوه برده داری در آنجا زندگی می کردند. می دانید که قبل از انقلاب کسی با این مناطق کاری نداشته؛ فرماندار، حاکم و استانداری می گذاشتند که هر جور می تواند و می داند آنها را ساکت نگه دارد. حقوق شهروندی که دیگر معنا نداشت. بعد از انقلاب متوجه شدند حقوقی دارند و باید در رای گیری شرکت کنند. خب برای من شگفت انگیز بود. 3-2 هفته ای که آنجا بودیم مناطق را گشتیم. خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. می خواستم یک سفرنامه بنویسم که تبدیل به رمان شد. اتفاقا آن را به حوزه هنری آوردم که چاپش کنند ولی ردش کردند. صحبت مال سال 64 است. گفتند به نفع نظام و انقلاب نیست! 16 مورد غلط اساسی گرفتند. چند سال بعد انتشارات کیهان آن را چاپ کرد. «سیاه چمن» نخستین رمان انقلاب بود که توسط یکی از علاقه مندان به انقلاب اسلامی نوشته شد. قبل از آن توسط ناصر ایرانی کارهایی انجام شده بود، منتها از نگاه روشنفکرانه. انقلاب گیج شان کرده بود. معادلات ذهنی شان را به هم ریخته بود که آیا روشنفکری به این معناست که انقلابی بمانند؟ نسبتشان با انقلاب و شرایط جدید چه باید باشد؟ ارتباطات گذشته شان را چگونه باید حفظ کنند؟ یک نوع عدم تعادل در نوشته هایشان بود. توده ای ها هم نوشته بودند. همه به نفع و از دیدگاه خودشان بود ولی «سیاه چمن» از این منظر اصالت داشت.
   
    چند کتاب دیگر هم نوشته اید اما بارزترین و شناخته شده ترین آنها رمان «اسماعیل» است. این رمان چگونه شکل گرفت؟
    «اسماعیل» یک متن قدیمی است که سال 68 آن را نوشتم. خیلی مفصل بود. هم وقت نمی شد و هم نمی دانستم برای چاپ آن را کجا بدهم. حوزه رد کرد، دلم نمی آمد جای دیگر بدهم. در این کارها آدم زرنگی نیستم. روال کارم به این صورت است که اگر ناشری از من کار خواست می گویم دارم. اگر نخواسته باشد کاری برای ارائه نبرده ام. درباره «اسماعیل» هم چون کسی نخواست ارائه نکردم. سال 61 از حوزه رفتم، سال 81 دوباره برگشتم. بازگشتم همراه با تجلیل و بزرگداشتی بود با عنوان 20 سال عاشقی. آقای محمد حمزه زاده شنیدند من چنین رمانی دارم استقبال کردند. آن زمان فضای سنگین و سهمگینی به وجود آمده بود که از رمان انقلاب استقبال نمی شود. انگ می زدند که اینها پروپاگانداست، بخشنامه ای و دولتی است. خیلی از بچه ها هم تحت تاثیر این فضا قرار گرفتند. اعتماد به نفس خودشان را از دست داده بودند. در حالی که دلبسته انقلاب بودند، می ترسیدند و نگران بودند که اگر بنویسند فردا محافل ادبی چه می خواهند بگویند. «اسماعیل» که چاپ شد دیدم می شود کار کرد. جرقه جشنواره انقلاب از آن به بعد در ذهنم شکل گرفت که بسنده به یک کتاب نکنیم و آن را تبدیل به یک جریان ادبی کنیم.