شهادت یک مادر
بچه را در گوشهای گذاشتم و آماده شدم تا خود را برای نجات مادر به مهلکه بیندازم. تمام این حوادث یکی، دو ثانیه بیشتر طول نکشید، ولی آن قدر مخوف و دردناک و ضجهآور بود که تا اعماق استخوانهایم نفوذ کرد.
بحبوحه جنگ بود، رگبار گلوله از دو طرف میبارید، صدای سنگین و موزون «دوشکا» هیبتی خاص به معرکه میبخشید.
جنگآوران کتائبی در عینالرمانه در نقاط مرتفع در کمائن مسلح و مجهز تیراندازی میکردند و هر جنبندهای را در شیاح شکار میکردند.
جنگآوران مسلمان، پشت دیوارها، پشت کیسههای شن، در مخفی گاههای مختلف کمین کرده بودند. ابتکار عمل، به دست کتائب بود و مسلمانان جنبه دفاعی داشتند و گاهگاهی برای خالی نبودن عریضه، انگشت روی ماشه مسلسل فشار داده، بدون هدف دقیق رگبار گلوله به سوی عینالرمانه سرازیر میکردند.
ما، در طول شیاح، سه مرکز دفاعی به عهده گرفته بودیم که خطرناکترین آنها نزدیک خیابان اسعد اسعد بود. مطابق معمول برای سرکشی و دلجویی از جنگآوران حرکت، همه روزه به دیدار مراکز مختلف آن و جوانان جنگنده آن میرفتم، با آنها مینشستم، چای میخوردم، پشت سنگر را بازدید میکردم. مواضع کتائبیها را از دور میدیدم، گاهی نقشه میکشیدم، گاهی طرح میدادم و خلاصه ساعاتی را در میان جنگآوران میگذراندم.
موازی خیابان اسعد اسعد، خیابان کوچکی است به نام شارع خلیل، که همچون اسعد هدف تیراندازان کتائبی است و هر جنبندهای در آن، هدف گلوله قرار میگیرد.
در کنار این خیابان، پشت دیواری بلند ایستاده بودم و دزدکی از کنار دیوار به عینالرمانه نگاه میکردم و کمین گاههای آنها را بررسی مینمودم.
خیابان ساکت بود، پرندهای پر نمیزد، حتی صدای گلوله خاموش شده بود، سکوتی و حشتناکتر از مرگ سایه گسترده بود...
و من در دنیایی از بهت و ترس و ناامیدی سپر میکردم ...
آن طرف خیابان، در فاصله 10متری خانهای بود که بچهای دو یا سه ساله در آن بازی میکرد، در خانه باز بود و یک باره بچه به میان خیابان کوچک دوید...
بدون اراده فریادی ضجهوار و رعد صفت که تا به حال نظیرش را از خود نشنیده بودم، از اعماق سینهام به آسمان بلند شد...
نمیدانم چه گفتم؟ و چه حالتی به من دست داد؟
و انفجار ضجهام چه آتشفشانی برانگیخت؟...
اما فوراً مادری جوان و مضطرب جیغی زد و با موی ژولیده و پای برهنه به میان خیابان دوید... هنوز دستش به دست کودک نرسیده بود که صدای تیری بلند شد و بر سینه پرمهرش نشست! چرخی زد و با ضجهای دردناک بر زمین غلطید، دستی سینه گذاشت که از میان انگشتانش خون فواره میزد و دست دیگرش را به سوی بچهاش دراز کرده بود و میگفت آه فرزندم! آه فرزندم!
من دیگر نتوانستم تحمل کنم، چای صبر نبود، خطر مرگ و ترس از خطر، دیگر جایی از اعراب نداشت، با سرعت برق، خود را به وسط خیابان رساندم و با یک ضرب بچه را بلند کردم و با یک خیر دیگر، خود را به طرف دیگر خیابان به داخل خانه کشاندم...
گلوله میبارید و مسلماً تیراندازان ماهر کتائبی منتظر این لحظه بودند، اما شانس بود و حساب احتمالات، تا از میان گلوله کدام یک، را به خاک بیندازد...
وارد خانه شدم، بچه زیر بازویم دست و پا میزد، به سمت مادر توجه کردم، دیدم هنوز دستش طرف فرزند دراز است و دیدگانش نگران ماست! وقتی از سلامتی ما اطمینان یافت آهی دردناک کشید و سرش را بر زمین گذاشت و دستش نیز بر زمین افتاد...
بچه را در گوشهای گذاشتم و آماده شدم نا خود را برای نجات مادر به مهلکه بیندازم. تمام این حوادث یکی، دو ثانیه بیشتر طول نکشید، ولی آنقدر مخوف و دردناک و ضحهآور بود که تا اعماق استخوانهایم نفوذ کرد.
در این وقت دوستان رزمندهام نیز فرا رسیده بودند و بیمهابا از هر گوشهای، رگبار گلوله را همچون باران به سمت عینالرمانه سرازیر کردند و پردهای از گلوله برای حمایت ما به وجود آورند.
در این موقع، به وسط خیابان رسیده بودم و جنگندهای دیگر نیز کمک کرد و در مدتی کمتر از یک ثانیه مادر را به خانه کشاندیم.
بچه، خود را در آغوش مادر انداخت و مادر آهی کشید و بچه را بر سینه سوراخ شده خود فشرد، بچه گریه میکرد و از گوشه چشم مادر قطرهای اشک سرازیر شده بود... اشک سرور، اشک شکر برای نجات فرزندش، اما آرام آرام دست مادر شل شد و چشمان خستهاش به سمت گوشهای خشک شد.
آری، مادرجان داده بود و بچه هنوز گریه میکرد!
زنها و بچههای همسایه جمع شده بودند، شیون میکردند، فریاد مینمودند، میآمدند و میرفتند، شلوغ شده بود...
اما من در دنیای دیگری سیر میکردم، دور از مردم، دور از سر و صدا، دور از معرکه جنگ، به این کودک خیره شده بودم، کودکی که جنایت کرده بود! چه جنایتی!
مادرش را به کشتن داده بود و در عین حال بیگناه بود و از صورت معصومش و چشمان اشک آلودش و لبهای لرزانش پاکی و صفا و نیاز به مادر خوانده میشد...
به صورت این مادر فداکار نگاه می کردم که دستش بر سینهاش پنجههایش در میان خونش خشک شده بود.
گوشه چشمانش هنوز اشک آلود بود و در گوشه لبش لبخند آرامش و آسایش خوانده میشد.
مصطفی چمران