چون به سختی در بمانی
حکایاتی از مولوی، سعدی و عبید زاکانی.
سعدی/ گلستان
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانهی یاری بدزدید. حاکم فرمود که دستش به در کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد، که من او را بحل کردم.
گفتا به شفاعت تو حد شرع فرونگزارم.
گفت آن چه فرمودی راست گفتی و لیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید؛ والفقیر لایملک. هر چه درویشان راست، وقف محتاجان است.
حاکم دست از او بداشت و ملامت کردن گرفت که: جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی، الاّ از خانهی چنین یاری؟
گفت ای خداوند! نشنیدهای که گویند خانهی دوستان بروب و در دشمنان مکوب؟
أ—أ—أ—
چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده
دوستان را پوست برکن، دشمنان را پوستین
*
مردکی را چشم درد خاست. پیش بیطار (دام پزشک) رفت که دوا کند. بیطار از انچه در چشم چارپای میکند در دیدهی وی کشید و کور شد. حکومت پیش داور بردند گفت: بر او هیچ تاوان نیست . اگر خر نبودی پیش بیطار نرفتی!
مقصود از این سخن ان است تا بدانی که هرآن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید، با آنکه ندامت برد، به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن رای
به فرومایه کارهای خطیر
بوریا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر
مولوی: مثنوی معنوی
استر و اشتر
استری و شتری با هم دوست بودند، روزی استر به شتر گفت: ای رفیق! من در هر فراز و نشیبی و یا در راه هموار و در راه خشك یا تر همیشه به زمین میافتم ولی تو به راحتی میروی و به زمین نمیخوری. علت این امر چیست؟ بگو چه باید كرد. درست راه رفتن را به من هم یاد بده.
شتر گفت: دو علت در این كار هست: اول اینكه چشم من از چشم تو دوربینتر است و دوم اینكه من قدّم بلندتر است و از بلندی نگاه میكنم، وقتی بر سر كوه بلند میرسم از بلندی همة راهها و گردنهها را با هوشمندی مینگرم. من ازسر بینش گام بر میدارم و به همین دلیل نمیافتم و براحتی راه را طی میكنم. تو فقط تا دو سه قدم پیش پای خود را میبینی و در راه دوربین و دور اندیش نیستی .
عبید زاکانی:
روباه را پرسیدند که در گریختن از سگ چند حیله دانی؟ گفت : از صد فزون باشد. اما نیکو تر از همه اینست که من و او را با یکدیگر اتفاق دیدار نیفتد.
*
شخصی دعوی خدایی می کرد.او را پیش خلیفه بردند.اورا گفت:پارسال اینجا یکی دعوی پیغمبری می کرد ، او را بکشتند.گفت: نیک کرده اند که او را من نفرستاده ام.
*
دزدی در شب خانه ی فقیری می جست.فقیر از خواب بیدار شد گفت:
ای مردک! آنچه تودر تاریکی می جویی ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم.
*
شیطان را پرسیدند كه كدام طایفه را دوست داری؟ گفت: دلالان را. گفتند: چرا؟ گفت: از بهر آن كه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.
منابع:
گلستان
مثنوی معنوی
دلگشای عبید زاکانی