فصل کوتاه یک شاخه گرمسیری / داستان
داستانی از علیاله سلیمی
عصرهای پنجشنبه میآمد؛ با یک بغل ورقههای درهم و برهم که حاصل یک هفته کارش با متون کهن بود. نوشتههای مولانا را دوست داشت و با دقت آنها را میخواند و فیش برداری میکرد. میگفت پایان نامهاش را درباره صور خیال در آثار مولوی انتخاب کرده و روی آن کار میکند. شیفتهی مولوی شده بود و اغلب به او فکر میکرد. پژوهشهای من درباره مولوی را در کتابخانهی دانشگاه دیده بود و حالا هفتهای یک روز به دفتر کارم میآمد و میخواست کمکش کنم.
گفتم: «من حالا دیگر به مولوی فکر نمیکنم.»
گفت: «پس به کی فکر می کنی؟»
گفتم: «مگر قرار است آدم حتما به کسی فکر کند؟»
گفت: «چه میدانم، لابد تو درست میگویی.»
اصراری برای تحمیل ایدههایش نداشت. وقتی میدید با بعضی از ایدههایش مخالفم، کوتاه میآمد و بعد هم اصلا بیخیال میشد. با این حال، دوست داشت هر از گاهی بعد از موضوع پایاننامهاش، ایدههای تازهاش را پیش بکشد و اگر فضای بین ما اجازه داد، راجع به آنها صحبت کنیم. معمولا حرفی برای گفتن داشت. از مسایل کوچک روزمره شروع میکرد تا میرسید به بحثهای پیچیده فلسفی که آخر سر حوصله هر دو تایمان را سر می برد و بعد چشمکی میزد و میگفت: «ول کنیم این حرفهای بی سرانجام را.»
میگفتم: «من موافقم.» و لبخند میزدم.
خنده را که در صورت من میدید، خودش هم میخندید و در ادامهی آن روز ما دیگر بحث نمیکردیم و کمتر حرفهای جدی میزدیم و بیشتر جملههای تکراری را برای چندمین بار برای همدیگر تکرار میکردیم تا هوا تاریک میشد و میگفت: «حالا باید من را تا سر خیابان خوابگاه برسانی.»
میگفتم:« خب زودتر به فکر تاریکی میافتادی و ختم جلسه را اعلام میکردی...»
میگفت: «وقت پایان جلسه همین الان است.»
حالتهای شوخی و جدی در لحنش در هم آمیخته بود و نمیشد فرقی بین آنها در حرفهایش یافت. وقتی به سر خیابان خوابگاه میرسیدیم، میگفت: «همین جا ترمز کن.»
انگار از دستور دادنهایش در آن حالتهای مابین شوخی و جدی خوشم میآمد.
میگفتم: «چشم»
وقتی پیاده میشد، در ماشین را آرام میبست و فقط در یک جملهی کوتاه و مختصر میگفت: «به سلامت.»
در بقیهی روزهای هفته، هر از گاه به کارها و رفتارهای او فکر میکردم، اما هر چه به پایان هفته نزدیک میشدم، دنیای پر راز و رمزش بیش از پیش ذهنم را به خود مشغول میکرد. هر چه تعداد دیدارهای هفتگی ما زیادتر میشد، او کمتر از خودش حرف میزد. بیشتر سعی میکرد دربارهی موضوعاتی با هم حرف بزنیم که به مسایل حاشیهای زندگیمان مربوط بود. مثل اتفاقات روزمره در محل کار یا تحصیل.
انگار یک قرارداد نانوشته بین ما بود که نمیگذاشت ما از گذشتهی همدیگر با خبر باشیم. به مرور کنجکاویهای ما در این باره هم از بین رفت و رضایت دادیم به همان دیدارهای هفتگی که هر دو معتقد بودیم برای تسکین روح خسته و بیقرارمان مفید و مناسب است. حالا دیگر دیدارهای ما منظم شده بود. عصرهای پنج شنبه با یک بغل نوشته و یک شاخه سوسن چشم سیاه میآمد. نمیدانم از کدام گلفروشی آن را میخرید که همیشه تازه بود و طراوت خاصی داشت. یکی دو ساعتی درباره نوشتهها و تحقیقات جدیدش حرف میزدیم و باز هم همان عادتهای همیشگیمان تکرار میشد.
آنروز هم او را تا سر خیابان خوابگاه رساندم. وقتی پیاده شد، طبق معمول در ماشین را آرام بست و گفت: «به سلامت.»
سر تکان دادم. او چند قدمی رفت، اما به یکباره برگشت. سابقه نداشت بعد از پیاده شدن از ماشین، سر خیابان خوابگاه با هم حرف بزنیم.
جلوتر آمد. گفت: «شاید این هفته بروم شهرمان. اگر نیامدم نگران نباش.» و برگشت دست تکان داد و رفت.
دیگر هرگز نیامد و حالا چند سال از آخرین دیدارمان میگذرد. تنها نشانی که از او داشتم مربوط به عنوان پایان نامهاش بود که میگفت صور خیال در آثار مولانا است. وقتی از مسئولان دانشگاه محل تحصیلش دربارهی آن پرسیدم، گفتند: «همچین عنوانی در آن دانشگاه اصلا ثبت نشده است.» اصرار کردم مشخصات نامش را هم چک کنیم. معلوم شد دختری به نام فرانک انصاری، اصلا در آن دانشگاه درس نخوانده است.
مسئول بایگانی دانشگاه پرسید: «مطمئنی عنوان پایاننامه همین بوده؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «نام دختر را چی؟»
گفتم: «آن را هم مطمئن نیستم.»
خندهی کوتاهی کرد و گفت: «باز هم می خواهی بگردی؟»
گفتم: «نه.»
گرد و خاک برخاسته از جا به جایی پروندههای قدیمی را به سوی نامعلومی فوت کرد و گفت: «از این اتفاقها پیش میآید. موضوع را جدی نگیر.»
از او تشکر کردم و به دفتر کارم برگشتم.
میخواستم همه چیز را فراموش کنم و تصور کنم که همهی آن دیدارها میتوانسته خیالی باشد، اما دیدن شاخه گل خشکیده سوسن چشم سیاه در گلدان بالای کتابخانه مانع از آن شد که همهی آن لحظه ها را خیالی فرض کنم.
منبع: لوح
کلید ؛ داستانی از میترا داور
کوچه بابل / داستان
سرجوخه ؛ داستانی از ریچارد براتیگان