تبیان، دستیار زندگی
گروهی از روحانیون مبارز تهران و مدرسین حوزه عملیۀ قم و نمایندگان روحانیت مبارز شهرستان ها از ساعت 9 صبح هشتم بهمن ماه، به عنوان اعتراض به بسته شدن فرودگاه و جلوگیری از بازگشت امام خمینی، در محل مسجد دانشگاه متحصن شدند. تعداد روحانیون مبارز از صبح تا
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
دانشگاه

پرواز 4721 - پاریس تهران- تاریخ انقلاب

بهمن 1357

تحصن صدها روحانی در دانشگاه

گروهی از روحانیون مبارز تهران و مدرسین حوزه عملیه قم و نمایندگان روحانیت مبارز شهرستان ها از ساعت 9 صبح هشتم بهمن ماه، به عنوان اعتراض به بسته شدن فرودگاه و جلوگیری از بازگشت امام خمینی، در محل مسجد دانشگاه متحصن شدند. تعداد روحانیون مبارز از صبح تا ظهر به صدها نفر رسید. سخنگوی متحصنین به خبرنگاران گفت: به عقیده ما عدم بازگشت امام خمینی، نتیجه توطئه ای است که دولت طراح آن است. وی افزود: تحصن روحانیون تا بازگشت امام خمینی ادامه خواهد یافت. وقتی خبر بسته شدن فرودگاه ها به نوفل لوشاتو رسید، آیت الله خمینی با آرامش خاصی گفتند: ... من روز سوم می روم. و وقتی بختیار دوباره فرودگاه ها را بسته اعلام کرد، ایشان گفتند: .. . به محض این که باز شد، می رویم با بسته شدن فرودگاه دامنه تظاهرات مردم بالا گرفت و بختیار که چاره ای جز قبول شکست نداشت، سرانجام فرودگاه ها را باز کرد.

امام آمد

 

امام آمد

چهارشنبه 11 بهمن 1357

قرار بود آیت الله خمینی که مردم اکنون ایشان را امام خود می نامیدند، صبح فردا در تهران باشد. مردم همه با شور و هیجان منتظر آمدن رهبر انقلاب بودند. ایشان از پاریس پیغام دادند. ... من یک طلبه ام، تشریفات را کم کنید. مردم بعد از 15 سال می توانستند بار دیگر رهبر مذهبی خود را ببینند. تهران از هیجان بی تاب بود. تهران خواب نداشت. تهران در انتظار بود. مردم با خوشحالی به خیابان ها ریختند و کوچه ها و خیابان ها را آب و جارو کردند. طبق آخرین اخبار، قرار بود آیت الله خمینی ساعت 8:30 دقیقه صبح در فرودگاه مهرآباد باشد. تهران در تب و تاب انتظار می سوخت.

پنجشنبه 12 بهمن 57 ، ساعت 8:30

فرودگاه مهرآباد

میلیون ها نفر از مردم، با در دست داشتن پلاکارد و عکس هایی از آیت الله خمینی، در مسیر عبور اتومبیل ایشان ایستاده اند. آسمان صاف و آبی است. پرنده ها در پروازند و آرام و سبکبال بال می زنند. جمعیت در اطراف فرودگاه موج می زند. همه با بی صبری منتظر خبر ورود امام خود هستند. جمعیت بی تاب و نگران است. افکار نگران کننده یک دم دست از سر جمعیت بر نمی دارد. نگاه ها در هم گره می خورد. انگار در ذهن همه یک چیز می گذرد. انگار همه را اندیشه ای مشابه آزار می دهد: اگر امام نیاید، اگر جلوی آمدنش را بگیرند، اگر قصد ترورش را داشته باشند، اگر ارتش دخالت کند، اگر کودتا شود، اگر ...

امام خمینی

زمان به کندی می گذرد. اضطراب لحظه به لحظه بیشتر می شود. ناگهان صدای غرش هواپیمایی شنیده می شود. میلیون ها سر به سوی آسمان می چرخد و میلیون ها چشم هواپیما را می بینند. این پیک شادی است. چند دقیقه بعد هواپیما بر زمین می نشیند، نفس ها در سینه حبس می شود. همه با بی صبری منتظر دیدن رهبرشان هستند. قبل از خروج آیت الله خمینی از هواپیما، 150 نفر از خبرنگاران و فیلمبرداران خارجی از هواپیما خارج می شوند. چشم ها به در هواپیما خیره شده است. آیت الله طالقانی به داخل هواپیما می رود و ورود امام به خاک وطن را خوش آمد می گوید. ساعت 9:30 دقیقه است. قلب ها به شدت می تپد. امام در حالی که خلبان هواپیما ایشان را همراهی می کند، پله پله از پلکان هواپیما پایین می آیند. با پایین آمدن آیت الله خمینی از پلکان هواپیما، فریاد شادی مردم به هوا بر می خیزد:

الله اکبر، خمینی رهبر

خمینی به خاک گلگون وطن خوش آمدی!

ما همه سرباز توییم خمینی ، گوش به فرمان توییم خمینی

روی پرچم های زیبایی که در دست مردم است نوشته شده:

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

امام خمینی

میلیون ها نفر از مردم سراسر ایران که به فرودگاه نرفته اند، جریان ورود امام را از شبکه های سراسری تلویزیون می بینند. زن و مرد، کوچک و بزرگ پای تلویزیون های خود نشسته اند و این صحنه پر شکوه را تماشا می کنند. ناگهان برنامه قطع می شود. مردم ابتدا با تعجب به تلویزیون های خود خیره می شوند. عده ای هم ناباورانه کانال ها را عوض می کنند و با تلویزیون خود ور می روند. افرادی چنان خشمگین می شوند که تلویزیون های خود را می شکنند.

آن روز امام، در میان استقبال با شکوه مردم، به بهشت زهرا رفتند. اطرافیان ایشان معتقد بودند که این کار خطرناک است و ایشان نباید به بهشت زهرا بروند. طول جمعیت از فرودگاه تا بهشت زهرا، 33 کیلومتر بود و حدود 5/ 4 میلیون نفر در این مسیر ایستاده بودند. در این روز، بزرگ ترین استقبال تاریخ شکل گرفت. حالا رهبر انقلاب در بین مردم و با مردم بود. نهال انقلاب می رفت که به بار بنشیند.

در خواب و بیداری

با خود گفتم: تا حالا این همه آدم دیده بودی؟ دریایی از آدم. دریایی از چشم و سر و دست و دل. دل هایی که عاشق بودند. و من سکان دار کشتی این دریا بودم. فرمان را دو دستی چسبیده بودم و آرام پایم را روی پدال گاز فشار می دادم. دعا می کردم بقیه راه را خدا به خیر بگذراند. چون گاهی هیچ چیز نمی دیدم و انگار چشم بسته رانندگی می کردم. هر بار که از گوشه چشم به آقا نظر می انداختم، کیف می کردم. او با لبخندی که از لب هایش دور نمی شد، دو طرف خیابان را نگاه می کرد و برای مردم دست تکان می داد. یک مرتبه مردی جلو آمد، دستگیره در اتومبیل را گرفت. گفت: -آقا! ما فدایی تو هستیم؛ تو که از هیچ قدرتی نمی ترسی؛ تو که طرفدار پابرهنه هایی. من که عصبی بودم، اشاره کردم: «برو کنار. » اما نرفت؛ چنگ زده بود به در و سقف اتومبیل و دست بردار نبود و دائم شعار می داد. باز اشاره کردم: «برو کنار، وقت گیر آوردی؟! » آقا دست مرا پایین آورد و با مهربانی گفت: -شما کار خودت را بکن و کاری به کار او نداشته باش.

راهپیمایی

بعد از احمد آقا پرسیدند: «این چه خیابانی است؟ » احمد آقا گفت: «امیریه، نزدیک میدان راه آهن هستیم. » ایشان آهی عمیق کشیدند و در حالی که برای مردم دست تکان می دادند گفتند: «من با این مردم کار دارم و آن ها با من. » راه همچنان ادامه داشت و گاهی کنترل فرمان از دست من رها می شد و اتومبیل روی دست های مردم می رفت. در جنوب شهر بودیم مردم دست های پینه بسته شان را برای آقا تکان می دادند. از خیابان های سرمازده ای می گذشتیم که حالا با نفس های مردم گرما و شور پیدا کرده بودند. من گاهی مجبور می شدم کولر اتومبیل را روشن کنم تا حال آقا بد نشود. بهشت زهرا نزدیک می شد و من مأموریتم را تمام شده احساس می کردم. اما نه، این جا کجاست؟ این همه آدم ناگهان از کجا سبز شدند؟ این همه آدم شوریده و عاشق. گم شده بودیم. راه پیدا نبود. جمعیت پا به پای اتومبیل می دوید. مردم زمین می خوردند و بلند می شدند. یک مرتبه اتومبیل از حرکت ایستاد. هر کاری کردم، روشن نشد. فرمان هم قفل شده بود. آقا می خواستند پیاده شوند و تا قطعه شهدا، یعنی قطعه هفده، پیاده بروند؛ اما هر چه کردند در باز نمی شد.

خود من به خاطر مسائل امنیتی از قبل درها را دستکاری کرده بودم تا به راحتی باز نشوند. به ایشان گفتم: «شما را به خدا پیاده نشوید. زیر دست و پا له می شوید. » ولی آقا توجهی به این حرف ها نداشتند. انگار برای دیدن مزار شهیدان بی تاب بودند. زیر لب ذکر یا فاتحه می خواندند. در همین موقع صدای هلی کوپتر به گوش رسید. آمده بود که آقا را ببرد. مردم راه نمی دادند و دور نمی شدند. صدای من به آن ها نمی رسید. سرگیجه گرفته بودم. فشار خونم بالا رفته بود. دست و پاهایم کم کم بی حس می شد ... هلی کوپتر به هوا برخاست و همه چیز در گرد و خاک محو شد ...

به طرف بهشت زهرا

 

نشر لک لک
مقصود نعیمی ذاکر


منبع:تاریخ انقلاب - پرواز 4721 پاریس تهران

(١) پرواز 4721 - پاریس تهران - تاریخ انقلاب

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.