تبیان، دستیار زندگی
با قباد شیوا، طراح و گرافیست
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دوست دارم زنبور بکشم

با قباد شیوا، طراح و گرافیست

بخش هنری تبیان
قباد شیوا

شنبه که بیاید، وارد هفتاد و پنجمین سال زندگی‌اش می‌شود. مرد خوشرویی که از بزرگ‌ترین گرافیست‌های کشور است.

کسی که همیشه دوست داشت عناصر ایرانی را در گرافیک بگنجاند تا مفهومی به نام گرافیک ایرانی هم داشته باشیم و البته موفق هم شد. در دائره المعارف بریتانیکا گرافیک ایرانی به نامش ثبت شده است و آثارش در بسیاری از موزه ها و کلکسیون های دنیا نگهداری می شود. وقتی در اوج بود، برای این که گرافیک را به صورت علمی شروع کند، به آمریکا رفت و همه چیز را از صفر شروع کرد. با پیروزی انقلاب در روزهایی که خیلی از هنرمندان، کشور را ترک می کردند، او با عشق تازه به ایران بازگشت و به قول خودش از قاشق چایخوری خریدن شروع کرد. تا امروز که هنوز دفتر کارش اجاره ای است، باز هم راضی است. چون عشقش مملکتش است. می گوید کاری به سیاست ندارد. می گوید فرهنگ کشور را هنرمندان همان کشور باید بسازند. درباره قباد شیوا حرف می زنیم. کسی که صحبت با او لذتبخش است. با تمام شهرتش، حتی بعد از مصاحبه آنقدر خاکی است که برایت فیلم می گذارد و با هم به تماشای فیلمش می نشینیم؛ فیلمی که خودش ساخته و در آن از جنگ و کشتار در دنیای امروز گلایه دارد.

شما در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران نقاشی خواندید. بعد از گذشت چند سال از فارغ التحصیلی گرافیک خواندید؟

بین فارغ التحصیلی من در دانشگاه تهران تا زمانی که برای تحصیل گرافیک به آمریکا رفتم، 12-10 سال وقفه بود.

این علاقه به گرافیک در فضای ایران آن روزگار چگونه شکل گرفت؛ چون آن موقع به نظرم گرافیک در ایران یک هنر نوظهور بود؟

در دانشکده هنرهای زیبا فقط سه رشته بود: معماری، نقاشی و مجسمه سازی. این موضوع به سال های دهه 40 مربوط می شود. ما نقاش بودیم. یک واحد مشترک بود بین نقاشی و معماری و مجسمه سازی. اسم این واحد کمپوسیون تزئینی بود. یادم است مثلا کارهایی که ارائه می دادند نمایشگاه گل بود یا طراحی یک مدال. من این پروژه ها را که تحویل می دادم کارهایم بین دانشجویان دیگر بهتر بود. آن موقع نمره نبود که بگوییم مثلا 20. یک مانسیون اول داشتیم، یک مانسیون و مردود. من در این واحدها همیشه یا مانسیون می گرفتم یا مانسیون اول. هیچ لغتی به اسم گرافیک اصلا وجود نداشت. بعدا فهمیدیم به این کارها گرافیک می گویند. در واقع ما نمی دانستیم گرافیک یعنی چه، چون یک لغت فرنگی بود. یک طرف دیگر قضیه این بود که پدرم بازنشسته ثبت احوال همدان بود که با حقوق ناچیزی زندگی اش را می چرخاند. وقتی در کنکور نقاشی قبول شدم، پدرم واقعا نداشت که هزینه های مرا که تهران آمده بودم، تامین کند. پدری نبود که بگوید نمی دهم، اما می دانستم او حقوقش ماهی 300 تا تک تومانی است و واقعا از شام شبش می زند تا هزینه های مرا تامین کند. یکی از اهداف من این بود که ضمن تحصیل، هزینه ام را دربیاورم و کار کنم و بگویم بابا دیگر برایم پول نفرست. پس می رفتم چاپخانه ها کار می کردم. از حروفچینی گرفته تا زینک تراشی. آن وقت ها زینک می تراشیدند. سانتی متری 10 شاهی زینک می تراشیدم. تا بعد از پنج ماه زنگ زدم پدرم و گفتم دیگر برایم پول نفرست. ایشان هم می گفت نه. من گفتم هر وقت احتیاج داشتم زنگ می زنم و می گویم. یک موضوع دیگر که اتفاق افتاد و باعث شد به طرف گرافیک بروم این بود که ما جوان بودیم و همه خودمان را آرتیست می دانستیم و مدام نمایشگاه می گذاشتیم و اینها. من یکسری کارهای تجربی کردم. یک نمایشگاه در گالری ایران با پول خودمان (حمایت دولتی نبود) برپا کردیم.

چه کسانی بودید؟

من بودم، مرحوم ممیز، فرشید مثقالی، محلاتی، روئین پاکباز، آیدین آغداشلو و سیروس مالک. ما همه همکلاس بودیم. یک چلوکبابی بود روبه روی دانشگاه تهران، یک طبقه اش را با پول خودمان اجاره کردیم و اسمش را گذاشتیم گالری ایران. کارهای خودمان را به نمایش گذاشتیم. یکی از دوستان ما مرحوم قندریز بود که فوت کرد و ما اسم گالری ایران را گذاشتیم گالری قندریز. مثلا من کار می کردم و در همین گالری نمایشگاه می گذاشتم. می آمدند، تشویق می کردند، روزنامه ها می آمدند و از این برنامه ها. یادم است فصلنامه ای درمی آمد به اسم اندیشه و هنر که آقای آغداشلو بعد از آن نمایشگاه نظر داده بودند و گفته بود من امید آینده ایران هستم و از این جور چیزها. خوب بود. جوان هم بودیم و دنبال شهرت. به خودمان می گفتیم پیکاسو.

هزینه رفتن به آمریکا چطور جور شد؟

حالا ده سال مانده تا آن زمان. صبر کنید. روحیه من این طور است که همیشه دوست دارم تجربه کنم تا این که روالی برای خودم پیدا کرده و بخواهم در آن چارچوب کار کنم. مدام تجربه های جدید می کردم. یکسری کارهای دیگر انجام دادم بعد گفتم می خواهم یک نمایشگاه دیگر بگذارم.

نمایشگاه نقاشی؟

بله. منتها دوستان گفتند کارهای قبلی ام بهتر بوده. برای گذاشتن نمایشگاه از گالری ایران رفتم گالری های دیگر. خلاصه هیچ کس برای من نمایشگاه نگذاشت. آن موقع هم تعداد گالری ها کم بود. فقط یک گالری تخت جمشید و ایران بود. رفتم به محل تئاتر شهر فعلی که آن زمان یک پارک بود. نمایشگاهم را گذاشتم کنار دیوار در خیابان.

چرا گالری سیحون نبردید؟

گالری سیحون هم تاسیس نشده بود. این تجربه بزرگی شد برای من، چون رنگ روی بوم نبود. تحت تاثیر دیوارها کار کرده بودم. چون آن زمان تصور می کردم محیط و دیوارها تحت تاثیر انسان هاست. پس با متریال گچ یکسری کارهای انتزاعی کردم. کنار خیابان نمایشگاهم را گذاشتم که روشنفکر، آدم معمولی و کارگر رد می شود. پس توجهشان جلب می شد و تا من یک توضیح کوتاه می دادم اینها خوششان می آمد. برای من خیلی تجربه شد. به اضافه این که شما وقتی به عنوان یک نقاش نمایشگاه می گذاری شب اول پر جمعیت است. همه هم بیشتر با هم حرف می زنند و فرصت نمی کنند کارها را ببینند. الان هم همین طور است. فردای افتتاحیه که بروی هیچ کس نیست. نهایت صدای تق تق کفش یک دانشجو می آید. در یک نمایشگاه دیگر هم باز همان آدم ها هستند. در واقع یکسری آدم مشخص آبونمان نمایشگاه ها هستند. زیاد هم با نقاشی کاری ندارند. بیشتر می خواهند با هم حرف بزنند. من دیدم در نمایشگاهم در خیابان چه ارتباط خوبی با مردم برقرار کردم، از هر صنفی. این سه عامل باعث شد من از نقاشی به طرف گرافیک بروم. من نقاشی را در گرافیک آوردم.

آن زمان به آثار گرافیست های بزرگ جهان هم دسترسی داشتید؟

کتابفروشی ها می آوردند. از اساتیدی که فکر مرا تغییر داد محسن وزیری بود که آن وقت ها تازه از فرنگ آمده بود و در دانشگاه تهران معلم ما شد. من از همه یاد گرفتم. مثلا علی محمد حیدریان از شاگردان کمال الملک به ما یاد می داد چطور ریزپردازی کنیم و رئالیست بکشیم. از آن طرف یکی از ایتالیا می آمد و دنیای دیگری برای ما باز می کرد. در این چند سال که تحصیل می کردم و فارغ التحصیل هم نشده بودم کارهای مختلفی انجام می دادم؛ مثلا به کانون آگهی زیبا می رفتم. منتها می دانستم کاری را که می کنم دوست ندارم. فقط درآمدش را می خواستم. کارهایم در کانون و جاهای دیگر باعث شد کم کم معروف شوم. سازمان های تبلیغاتی دیگر می آمدند مرا بُر می زدند. می گفتند ما بیشتر می دهیم برای ما کار کن. من فقط می خواستم پولی دربیاورم که خرج نقاشی کنم. تا این که در مجله تلاش کار تصویرگری را شروع و کارهای تبلیغی را رها کردم. صبح ها دانشگاه و عصرها مجله تلاش بودم. بعد فرشید مثقالی را هم بردم آنجا که کارهای لی اوت بکند. در همان مجله آقایی بود که به من گفت تو که کارت خوب است چرا تلویزیون نمی روی. گفتم آشنا ندارم. با کمک ایشان من سال 45 که تلویزیون ملی ایران افتتاح شد به عنوان طراح گرافیک استخدام شدم. سال ها آنجا ادامه دادم. کارهای مختلفی کردم.

نگفتید چطور شد بعد از این همه سال قصد ادامه تحصیل در خارج را پیدا کردید؟

من آن موقع کارمند تلویزیون بودم و در مجله تماشا کار کرده و پوستر طراحی می کردم. تا این که انتشارات سروش درست شد. لوگوی سروش را هم من زدم. با تاسیس انتشارات از تولید تلویزیون به انتشارات سروش آمدم. مردم کم کم مرا شناختند. بیشتر به مسائل فرهنگی توجه داشتم و سراغ مسائل تجاری نرفتم. یک بار شده بودم مسئول یک گروه 20 نفره. گرافیک هم تحصیل آکادمیک نکرده بودم. طبیعی است وقتی مسئول یک گروه می شوی بچه ها از شما سوال می پرسند. من می دانستم مثلا کارشان خوب نشده، ولی نمی توانستم برایشان توضیح علمی دهم. من حسی در گرافیک رشد کرده بودم. همین باعث شد بروم دانشگاه پِرَت نیویورک و تحصیل کنم.

زمانی که نیویورک رفتید موقعیت تان در ایران تثبیت شده بود. چطور حاضر شدید به عنوان یک دانشجو آنجا بروید و از صفر شروع کنید؟

یک دانشگاه در نیویورک بود به اسم کوپر یونیون که مجانی بود. اول برای آنجا درخواست کردم، چون پول شهریه نداشتم. من در این دانشگاه قبول شدم منتها برای ورودی ترم بعدش. این خودش خیلی موفقیت بود. اما چهار ماه باید صبر می کردم. هادی هزاوه ای که از دوستان دانشکده بود و مدام می رفت و می آمد، سروش آمد. پیش من و گفت پِرَت هم دانشگاه خوبی است. دو روز بعد می خواست به نیویورک برود. من یک مشت از پوسترهایم را به او دادم که ثبت نامم کند. بلافاصله بعد از یک هفته پذیرش دانشگاه پِرَت برایم آمد. زمانی که رفتم نیویورک برای نامنویسی، منشی گفت ساعت 2 بعد از ظهر در طبقه سوم منتظر شما هستند. من قدم زدم تا 2 بعد از ظهر شد. وارد اتاقی شدم دیدم پشت میزها یکسری آمریکایی نشسته اند و کارهایم هم روی میز است. اینها با هم حرف زدند و بعد یکی از آنها گفت شما می خواهید چه تدریس کنید؟ گفتم من آمدم درس بخوانم. گفتند شما این همه کار دارید، اصلا نیازی ندارید درس بخوانید. یادم است مثلا یکی از پوسترهای من در بی ینال بورنو جایزه گرفته بود. یا کتاب سال گرافیست کارهایم را چاپ کرده بود. به من گفتند تو که بلدی. گفتم در هر صورت آمدم درس بخوانم. ماتشان برد. بالاخره واحدهای ترم را به من دادند، گفتند برخی اجباری و برخی اختیاری است، اما برای شما همه اختیاری است. من واحدهایی را برداشتم که برای اول لیسانس است. چون علمش را نداشتم و می خواستم از پایه شروع کنم.

کار من در خیابان روی دیوار می رود. کار نباید محیط را آلوده کند. باید مردمی که نگاه می کنند خوششان بیاید، چون مصرف کننده کار ما مردم هستند.

با آن شرایط در روزهای بعد از انقلاب چرا ترجیح ندادید همان جا بمانید و تدریس کنید؟

من نمی خواهم. من در این خاک متولد شدم. آنجا در نهایت من یک غریبه هستم، اما اینجا من با شما حرف می زنم. این اخلاق من است. وقتی هم آمدم هیچی نداشتم. از قاشق چایخوری خریدن شروع کردم. منتها من عاشق این مملکتم و با دنیا هم ارتباطم را دارم. من تاجر نیستم که مثلا بگویم الان آنجا کار هست و دیگر نروم ایران. من اولین ایرانی بودم که در آتلیه میلتون گلیزر کار می کردم. طراحان آمریکایی به من حسودی می کردند. برگشتم به کشورم و راضی هم هستم. هنوز در خط خودم هستم. با سیاست هم کاری ندارم. من به عنوان یک طراح مولف عاشق کارم هستم.

برخی تصور می کنند هر چه از رنگ های مرده بیشتر استفاده کنند انگار هنری تر و روشنفکری تر است.

متوجهم. کارهای لهستانی این طور بود. شاهکار بود، اما تلخ. برای مشرق زمین خوب نیست. ما ملتی هستیم که به جای موکت فرش داریم. این اوج زیبایی است. ما عاشق زیبایی هستیم. پوسترهای من نمی تواند به این زیبایی بی توجه باشد. این یک روند شرقی است. ما ملتی هستیم که روی آفتابه هم استادکاران مان حکاکی می کنند. پوسترمان هم باید همین باشد. تا به حال شده در حفاری ها یک تابلوی نقاشی بیرون بیاید؟ هرگز. چون هنرمندان نژاد پارسی معتقد بودند که هنرشان را جایی مصرف کنند که در زندگی مردم باشد. پس هنر ما رفته روی قالی و کاسه. غرب بعدها به این رسید. الان معلم ما می رود سر کلاس و به دانشجوهایش می گوید گرافیک از غرب آمده. اشتباه می کند. تمام هنرهای ما از قدیم به معنای امروز گرافیک است. گرافیک به عنوان یک رسانه از غرب آمده. آثار ما باید متناسب با فرهنگ ما باشد. ما شرقی هستیم. ما غربی نیستیم. گرافیک زاییده ایران است. بروید کوزه ها و کاسه ها را ببینید. تابلو نقاشی زمان صفویه به غلط آمد. کمال الملک رفت ته موزه لوور و آمد اینجا گفت نقاشی یعنی این. در حالی که نقاشی های زمان قاجار ما خیلی زیباتر است. به همین دلیل نقاشی های قاجار در کلکسیون های تمام دنیا هست، اما یک کار کمال الملک در موزه های دنیا نیست. او استاد بود، در این شکی نیست. اصلا دلش می خواسته زنبور بکشد، اما آن سیستمی که سرمایه گذاری می کند روی او خیلی مهم است. نقاشی قاجار در حین توسعه مینیاتور، طعم غرب را هم دارد. به همین دلیل نقاشی های قاجار در موزه های دنیا هست.

یعنی کمال الملک از نقاشی های غربی کپی کاری می کرد؟

نمی خواهم این را بگویم. من به عنوان نقاش دوست دارم زنبور بکشم، به کسی چه ربطی دارد؟ اما وقتی دولت می گوید نقاشی یعنی این، هنرستان باز می کنند و کمال الملک ها از آنجا درمی آید، غلط است.

البته در دوره پهلوی با توجه به قاجار ستیزی این طبیعی بود.

سیاست ها هست، منتها معتقدم فرهنگ هر مملکتی را هنرمندانش باید حفظ کنند، نه سیاستمدارانش. اگر گرافیک لهستان شده گرافیک لهستان، دلیلش رئیس جمهور یا نخست وزیر یا رئیس مجلس لهستان نیست. دلیلش هنرمندان آن کشور است. ما برعکس شدیم. دیش هنرمندان ما امروز به سمت غرب است. یافته های آن طرف را به فارسی دوبله می کنند. این زشت است. من از آتلیه گلیزر برگشتم به کشورم و بدبختی اش را هم تا امروز به لحاظ مادی تحمل می کنم. این دفتر اجاره ای است. بعد از 50 سال کار هنوز دفتر ندارم، اما کشورم را دوست دارم.

هنوز هم نقاشی می کنید؟

برای خودم نقاشی می کنم، اما امروز نقاشان برای نمایشگاه ها نقاشی می کنند و این کاملا غلط است.

چیزی هست که می خواستید به آن برسید و نرسیدید؟

زندگی من جستجو است. تجربه کردن، جستجو و با کارم ایجاد تفکرکردن. هنوز هم کاری را که دوست دارم انجام می دهم. هنوز هم علاقه ام گرافیک است. هنوز هم دوست دارم یکی به من زنگ بزند سفارش دهد و من با کارم او را راضی کنم و در عین حال دیدگاهم را هم در کارم منعکس کنم.

چقدر از این بدتان می آید که بگویند سفارشی کار هستید؟

اصلا اگر سفارشی نباشد، من چه کار کنم؟ گرافیک براساس نیاز مردم است. من نقاش نیستم که برای دلم تابلو بکشم. گرافیک هرجای دنیا چه خوب و چه بد یک سفارش دهنده دارد.

وقتی سفارش ندارید با چه چیزهایی خودتان را سرگرم می کنید؟

طراحی می کنم، نقاشی می کشم، کتاب می خوانم و سفر می روم.


منبع: جام جم/ با تلخیص