کلید ؛ داستانی از میترا داور
همین طور که با کفش روی قالیچه قدم می زد گفت : البته نقشه ی جالبی دارد ، من تا به حال روی هیچ فرشی چهره زنی را ندید ه بودم که.
جلوتر که رفتم بساطی از قفل و کلید چیده شد ه بود ، کلید ها و قفل های زنگ زده وسیاه . یکی از قفل های زنگ زده را برداشتم . فروشنده قفل را از دستم گرفت .
گفتم : این قفل کجاست ؟
گفت : چه کار داری ؟
چند متر آن طرف تر کلید بزرگی روی دیوار آویزان بود و کنار آن ویترین بزرگی که توی آن پر از چشمی بود و انواع و اقسام کلید . یک قفل برای در ، یک قفل اطمینانی هم برای بالای آن و یک چشمی ، به اضافه ی یک زنجیر ، بیشتر زنجیرها زرد یا سفید بودند در انداز ه های بیست یا سی سانت . چند تا زنجیر هم جلوی در آویزان بود ، زنجیرهای پهن و کلفت . البته به نظر من هیچ کدام این ها ا منیت خانه را تا مین نمی کرد .
مرد قد بلند جلو رویم ایستاد ه بود . گفت : بفرمائید !
گفتم : می خواهم قفل آپارتمانم را عوض کنم .
مرد لا غری با گونه های فرو رفته مشغول تراش دادن کلید ها بود . صدای سوهان کلید تو دستگاه می پیچید . مرد لاغر چه قدر شبیه آقای بلوچیان بود . رفتم جلو و سلام کردم . طوری نگاه ام کرد که یعنی تو را نمی شناسم . خیلی شبیه آقای بلوچیان بود ، به خصوص دست هایش . همین دیشب که کلید تو قفل شکست ، گفتم می روم کلید ساز می آورم گفت نه خا نم چرا خودتان را خسته می کنید .
یک کیسه کلید داشت . یکی یکی کلید ها را از تو کیسه بیرون می آورد و امتحان می کرد . بالاخره یکی از کلید ها در را باز کرد ... شاید هم اشتباه می کردم ...
گفتم : ببخشید ! شما شبیه یکی از همسایه های ما ...
صدایم تو سرو صدای دستگاه تراش گم شده بود . باصدای بلند فریاد زدم : شما شبیه ...
مرد قد بلند به کناره ی کفشم زد : خودتا ن را خسته نکیند خانم ! این مرد چیزی نمی شنود ... تشریف بیاورید ا ین جا ! ما نمایشگاه قفل و کلید داریم .
هر چه جلوتر می رفتم بوی زنگ زده گی فلزات بیشتر می شد . به طرف در ورودی برگشتم . فقط تاریکی می دیدم . گفتم : در ورودی !
مرد قد بلند گفت : نترسید خانم ! این جا کلید سازی معتبری است .
گفتم : انتهاش کجاست ؟
گفت : چیزی نمانده .
به جایی رسیدیم که پر از کلید بود. بعضی از کلید ها سابقه ی هزار ساله داشت . باد سردی کلید ها را می لرزاند .صدای به هم خوردن کلید ها تو دالن پیچید . گفتم : یکی از کلید ها را ...
گفت : کدام یکی ؟
گفتم : یک کلید سوئیچی ... قفلش هم ...
منتظر بود که من یکی از آنها را انتخاب کنم . دست بردم جلو ویکی از کلید ها را نشان دادم.
گفت : یکی را بردار ، کلید قبرستان که نیست !
دست بردم جلو ، کلید زرد رنگی را برداشتم .
گفت : خیلی خوب ! بهتراست با هم برگردیم به آپا رتمانت ، قفلی را هم برایت آماده می کنم . آدرست کجاست ؟
گفتم : شما زحمت نکشید !
گفت : زحمت نیست .
گفتم : خودم درستش می کنم .
گفت : کلید ساز که نیستی ، شاید هم باشی ! هان !
وقتی جلوی در رسیدیم ، مرد قد بلند رو به مر دکلید ساز گفت : این قدر ترسید ه بود ، انگار میخواهم کلید قبرستان را به اش بدهم.
مرد کلید ساز سرش را بالا گرفت .
گفتم : این آقا !
مرد کلید ساز تو چشم هایم نگاه کرد و خندید .
_ بفرمائید خانم !
گفتم : شما زحمت نکشید !
گفت : پس واسه ی چی این جا پرسه می زنی ؟ یک دقیقه برات درست می کنم !
از بساط قفل و کلید ها و کلون ها و سردری ها گذشتیم . دوباره نگاه ام افتاد به قفل زنگ زده .
مرد قفل ساز پرسید : تو کار عتیقه ای ؟
گفتم : نه .
گفت : چشمات پی قفل های قدیمی یه .
چند لحظه کناربساط ایستادم .
گفت : عتیقه متیقه چی داری ؟
_ هیچ چی !
از دکه بیرون آمدیم . صدای پایش را می شنید م که دنبالم می آ مد گفت : تو خانه ات چی داری که می خواهی قفل آپارتمانت را عوض کنی ؟
گفتم : کلیدش شکسته بود .
گفت : می توانی کلیدش را عوض کنی . نگفتی چی داری ؟
- هیچ چی ! همین چهار تکه وسایل اولیه ی زند ه گی : دو تا قابلمه ، یکی دو دست رختخواب ، یک قالیچه وچند تا کتاب .
_ همین ؟
_ همین .
_ حتماً قالیچه قیمتی یه !
_ نه . قیمتی نیست ، منتها چون خودم بافتم .
_ کتاب ها چی ؟
_ دربار ه ی طرح و نقش فرش هاست .
_ اصلا ً نگران نباش ! قفلی برات می سازم که-
آقای بلوچیان هم خیلی از در دوستی وارد می شد ، البته هیچ موقع هم ندیدم چیزی از وسا یلم کم شود ، فقط همین نگاه اش به قالیچه ، قالیچه شاید هیچ ارزشی ندا شت ، اگرسمساری می آمد ، ده هزار تومان هم برش نمی داشت ، یک بار که آمده بود کمد شکسته و تختم را ببرد ، اتفاقا پرسید این قالیچه چند ؟ همین جوری گفتم چند برمی داری گفت ده هزارتومان .. فکرش را هم نمی توانستم بکنم . قالیچه به جانم بند بود . هربار که حالم بد بود، قالیچه را بی رنگ و رو خواب می دیدم ، هر بار که حالم خوب بود ، قالیچه را خوش رنگ و ر و می دیدم . تشکم را همیشه روی قالیچه پهن می کنم ، اصلاً تختم را فروختم که فقط روی این قالیچه بخوابم .
از پله ها بالا رفتیم ، وقتی جلوی در رسید یم گفت : برو کنار ببینم .
با پیچ گوشی چهار طرف قفل را باز کرد . قفل جدید را وصل کرد . چند بار کلید را تو در چرخاند . درباز شد . من همین طور تو پاگرد ایستاده بودم .
گفتم : خیلی ممنون .
داشت تو آینه ی جلوی در خودش را نگاه می کرد . بعد آمد تو . قالیچه را نگاه کرد و گفت : برا ی این قالیچه نگران بودی ؟
یاد خواب شب قبل افتادم : درآپارتمانم باز بود ، گمانم مهمانی بود . پیرمردی داشت قالیچه را جمع می کرد و من داشتم در را چهار قفل می کردم که قالیچه را بیرون نبرد .
گفت : چی یه ! ترسیدی ؟ عزرائیل که ندید ی ؟
گفتم : چه قدر شد ؟
گفت : پولی نیست .
گفتم : مگر می شود !
همین طور که با کفش روی قالیچه قدم می زد گفت : البته نقشه ی جالبی دارد ، من تا به حال روی هیچ فرشی چهره زنی را ندید ه بودم که.
مرد کلید ساز روی راحتی لمید ه بود ، انگار سال ها مر ا می شناسد . چرا این همه از من سئوا ل می کرد و این که می توانست کلیدی ازآپارتمان من برای خودش بسازد .
گفتم : چه قدرشد ؟
_ قا بلی ندارد ، فقط اگر یک چایی .
بعد قاه قاه خندید . شبیه همان مردی بود که هفته ی پیش پنهانی از پله های آپارتمان ما بالا آمد . شب چهار شنبه سوری بود . همسایه ها چه آتیشی راه انداخته بودند ، برق هم رفته بود . می دانستم که خیلی از این دزدی ها در همین شب هاست ، کافی بود یک لحظه می رفتم پایین ، کی به کی بود ، تو تاریکی .... به هر حال نرفتم پایین .
دوتا قاشق را به هم می زد و می گفت : چی داری تو کوله ی ما بریزی ؟
نگاه او هم به قالیچه بود .
گفت : راستی ! فکر نکردی چه طور یک کلید ساز به این راحتی کار و کاسبی اش را ول می کند و می آید که مثلا کار یک ...
گفتم : کارت همین است ، بعدش هم خودت اصرار کردی .
_ کارم فروش قفل وکلید است ، به این راحتی که راه نمی افتم تو کوچه و خیابان .
_ زحمت کشیدی . چه قدر شد ؟
_ هنوز نیامدی تو باغ . خوب نگاه ام کن ، شاید یادت بیاید ! البته تو هم اشتباه کردی ، می دانی ! آدم نباید در را به روی مرد غریبه باز کند ، البته من غریبه نیستم ها! خوب که نگاه ام کنی یادت می آید .
به صورتش خیره شدم .
گفت : یادت نیا مد؟
گفتم : مردها همه شبیه هم هستند .
گفت : جدی ؟
گفتم : چه قدر شد ؟
_ قابل ندارد ... راستی ! آن قفل و کلید زنگ زده را می خواستی چه کار ؟
_ همین جوری چشمم به اش افتاد.
_ که همین جوری ! می دانی چه قدر آن کلید می ارزد ؟ کلید گنجینه ی یکی از بزرگ ترین فرش های ایران است ... من ا ین قالیچه را خریدارم .
_ نمی فروشم .
_ چند ؟
_ نمی فروشم .
_ نگفتی چه طوری نقشه ی قالیچه را در آوردی ؟ البته این تا رو پودهای باز شده چیزی ندارد که برایش بترسی ، ولی من خریدارم .
_ فروشنده نیستم . چه قدر شد ؟
_ مهمان من !
کفشم را گذاشتم جلوی در ورودی که بسته نشود . بعد رفتم به اتاق خواب . چند تا اسکناس از توی کیفم برداشتم ، گذ اشتم روی میز . جلوی در ایستادم و گفتم : هر چه قدر شد بردار.
همین طور روی صندلی راحتی نشسته بود .گفت : نگفتی قالیچه را چند می فروشی ؟
گفتم : آقا من کار دارم ، تشریف ببرید و گرنه ...
_ چه کار می کنی ؟
به در آپارتمان آقای بلوچیان خیره شدم . شاید الان توی آپارتمانش بود و داشت از چشمی همه چیز را نگاه می کرد ، کافی بود داد بزنم . خیلی وقت ها داد نزده به کمکم می آمد ، همین دیشب که کلید تو قفل شکست ، فوری پرید بیرون و کلید شکسته را بیرون آورد ، بعد هم با آن کیسه ی پر از کلید ...
از روی صندلی بلند شد . جلوی در، سینه به سینه ام ایستاد و گفت : فکرت را خوب بکن ، بعداً به ات سر می زنم .
گفتم : خواب های خوب ببینی !
گفت : بالاخره یک روز گذرت به قبرستان می افتد که !
صدای پایش را می شنیدم که دور می شد . جا پای مرد کلید ساز روی فرش پیدا بود ، روی تارهایی که نخ نما شده بود .
منبع: مرور