تبیان، دستیار زندگی
بع 􀀯􀀯 د از حادثه دردناك هفتم تیر ، ام 􀀯􀀯 ام خمینی برای آن كه انتخابات ریاست جمهوری تحت الشعاع مسائل دیگر قرار نگیرد ،در پیامی ،مردم را به شركت فعال در انتخابات ریاست جمهوری و انتخابات میان دوره ای مجلس دعوت كردند و از آن ها خواستند به وظیفۀ شرعی خو
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
انتخابی دیگر


در همین گیر و دار بود كه از یكی شنیدم : « توی نخست وزیری بمب گذاشتند. كار منافقینه . » پرسیدم : « كسی چیزیش شده ؟ » یكی دیگر جوابم را داد : « می گن رجایی و باهنر شهید شدن... »


انتخابی دیگر

بعد از حادثه دردناك هفتم تیر ، امام خمینی برای آن كه انتخابات ریاست جمهوری تحت الشعاع مسائل دیگر قرار نگیرد ،در پیامی ،مردم را به شركت فعال در انتخابات ریاست جمهوری و انتخابات میان دوره ای مجلس دعوت كردند و از آن ها خواستند به وظیفه شرعی خود عمل كنند. شوارای نگهبان از بین 71 داوطلب انتخابات ریاست جمهوری، چهار نفر را تأیید كرد. از تاریخ 22 تیرماه ،رقابت انتخاباتی نامزدهای ریاست جمهوری ( آقایان عباس شیبانی ،حبیب الله عسگراولادی ،علی اكبر پرورش و محمد علی رجایی) آغاز شد.

امام خمینی

برهمۀ ملت واجب است در تعیین رییس جمهور دخالت داشته باشند.

به دنبال برگزاری دومین انتخابات ریاست جمهوری در دوم مرداد ماه سال 60 ، محمد علی رجایی كه قبل از آن به عنوان اولین نخست وزیر جمهوری اسلامی مشغول به كار بود ،با حدود 13 میلیون رأی به ریاست جمهوری برگزیده شد.

رجایی

محمد علی رجایی در سال 1312 هجری شمسی در شهرستان قزوین متولد شد و تحصیلات ابتدایی را تا اخذ گواهینامه ششم ابتدایی در همین شهرستان انجام داد.در سال 1327 به تهران مهاجرت كرد و در سال 1328 به نیروی هوایی وارد شد. در مدت 5 سال خدمت در نیروی هوایی ،با تحصیل شبانه ، دوره متوسطه را گذراند و مدرك دیپلم خود را گرفت. سال 1334 در شهرستان بیجار به معلمی مشغول شد. سال 1335 به دانشسرای عالی وارد شد و سال 1338 تحصیلات خود را در رشته ریاضی به پایان رساند و با سمت دبیر ریاضی به استخدام وزارت فرهنگ در آمد. از سال 1340 به طور جدی و فعال به مبارزات سیاسی روی آورد. این فعالیت ها منجر به دستگیری او در اردیبهشت سال 42 شد و برای 50 روز به زندان افتاد. پس از آزادی ،به فعالیت های فرهنگی و مبارزات خود ادامه داد. در سال 1353 به اتهام مبارزه مسلحانه با حكومت شاه، دوباره دستگیر شد و مدت 4 سال در زندان بود. در سال 1357 همزمان با اوج گیری انقلاب اسلامی ایران آزاد شد. بلافاصله به صف مبارزان پیوست و به اتفاق عده ای از همفكرانش برای سازماندهی مبارزات مخفی معلمان مسلمان ، تلاش گسترده ای را آغاز كرد و موفق به ایجاد انجمن اسلامی معلمان شد.

پس از پیروزی انقلاب ،در سال 58 مسوولیت وزارت آموزش و پرورش را برعهده گرفت و در زمان وزارت خود ،تمام مدارس را دولتی كرد. پس از آن ، در اولین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی ،به عنوان نماینده مردم تهران انتخابات شد. سر انجام ،به دنبال انتخابات ریاست جمهوری ،از جانب رییس جمهور به مجلس شورای اسلامی معرفی شد و به عنوان اولین نخست وزیر جمهوری اسلامی ایران از مجلس رأی اعتماد گرفت.

جدول

بعد از تنفیذ حكم ریاست جمهوریِ محمد علی رجایی از سوی امام خمینی، او در تارخ دوازدهم مرداد ماه ،دكتر محمد جواد باهنر را به عنوان نخست وزیر به مجلس شوارای اسلامی معرفی كرد. مجلس در 13 مرداد ماه به دکتر با هنر ،با اكثریت آراء رأی اعتماد داد و محمد جواد با هنر به عنوان نخست وزیر برگزیده شد.

فرار

با عزل بنی صدر از مقام ریاست جمهوری ،او در جایی مخفی شد و مدتی را در خفا زندگی كرد. بنی صدر در این مدت ،از حمایت سازمان مجاهدین خلق (مشهور به سازمان منافقین) و سر كرده آن ها ، مسعود رجوی ،برخوردار بود. به دنبال جریانات پیش آمده ،بنی صدر و رجوی راهی جز فرار از كشور نداشتند ؛ به همین دلیل ،در ساعت 10 و 45 دقیقه روز هشتم مرداد ماه ،در حالی كه تغییر چهره داده بودند ،مخفیانه از ایران فرار كردند. خلبان هواپیما، سرهنگ « معزّی » خلبان شاه مخلوع بود.او بعد انقلاب، اجازه پرواز نداشت ، اما قبل از عزل بنی صدر از ریاست جمهوری ، این اجازه را مجدداً گرفته بود. هواپیمای حامل بنی صدر و رجوی ،پس از ورود به فضای هوایی كشور تركیه و گذر از كشورهای یونان و ایتالیا ، وارد خاك فرانسه شد و آنان به عنوان پناهنده سیاسی در آن جا ماندگار شدند.

پرواز دو کبوتر

پرواز دو کبوتر

بام گچ كار بود. یكی – دو سالی بود كه هر تابستان با او سر كار می رفتم و كمكش می كردم. چیزی به باز شدن مدرسه ها نمانده بود. صبح زود بابا خیلی آرام مرا صدا كرد و گفت : « اصغر پاشو پسرم ،آبی به سر و صورتت بزن تا بریم » لحاف را پس زدم و خودم را از رختخواب كندم. اتوبوس راه آهن – انقلاب را سوار شدم و در میدان حُر پیاده شدیم. یك گونی كوچك پشتم انداخته بودم كه پر از خرت و پرت های بابام بود. از اتوبوس كه پیاده شدیم ،افتادیم تو كوچه پس كوچه ها و بالاخره به محل كارمان رسیدیم. صاحب كار مثل همیشه جلو در خانه ایستاده بود. آدم بد اخلاقی بود. هر صبح كه ما را می دید، غُر می زد.آن روز هم همین كه ما را دید ،غُرغُرش شروع شد: « اوستا ،من عجله دارم ...این جور كه هر روز سر كار می رسی ، فكر نمی كنم كار پیش بره... » بابا وسط غرغركردن های او ، سلامی داد ؛اما صاحب كار توجهی به سلام پدرم نكرد و به حرف زدنش ادامه داد : « عجله دارم...قول دادم خونه رو یك ماه دیگه تحویل بدم و گورمو گم كنم ... »

از اوضاع كشور زیاد دل خوشی نداشت. از جنگ و بمب هایی كه گاه و بی گاه در تهران منفجر می شد ،می ترسید. همه اش آیه یأس و نا امیدی می خواند.می گفت : عراق حمایت آمریكا رو داره ...بالاخره ،تمام ایران را می گیره ... چند وقت دیگه تو همین تهرون ،بكش بكشی بشه كه بیا و تماشا كن ... دیگه این جا جای ماندن نیست ... » خانه اش را فروخته بود ،می خواست آن را بعد از تعمیر ،تحویل خریدار بدهد و باقی پولش را بگیرد و به خارج ببرد. بابا زود دست به كار شد. من هم ور دستش ایستادم تا بهش كمك كنم. صاحب كار با عصایی كه در دست داشت ، بالای سر ما ایستاده بود تا مبادا شُل كار كنیم. ناهار كه خوردم ، سنگین شدم. دلم می خواست همان جا روی كاشی سرد اتاق دراز بكشم و بخوابم ؛ولی از صاحب كار می ترسیدم. یك دفعه زمین و زمان لرزید. صدای مهیبی توی خانه خلوت پیچید.شیشه ها شكست و دیوار ترك برداشت. من بی اختیار روی زمین نشستم . بابا هم با همان وسایلی كه دستش بود، در جا خشكش زد. ا ز آن طرف صدای صاحب كار بلند شد : « وای خاك بر سرم شد ... عراقی ها ،... بالاخره عراقی ها اومدن ... دارن بمب می ریزن سرمون... » سرم را از پنجره بیرون كردم. لحظه ای بعد ،صدای همهمه و دویدن مردم را شنیدم كه به طرف ته خیابان می دویدند.بیش تر خم شدم و ته خیابان را نگاه كردم.از پشت ساختمانی دود سیاهی به آسمان رفته بود. بابا مرا عقب كشید و گفت : « بیا كنار، شیشه دستت را می بره. » بعد خودش ، سرش را بیرون برد و ته خیابان را نگاه كرد و گفت : « یا حضرت عباس ... نخست وزیریه... » سراسیمه بیرون رفت و من هم دنبالش دویدم. با موج جمعیت به ته خیابان رسیدیم. مردم گروه گروه می آمدند.صدای آژیر آمبولانس ها یك لحظه هم قطع نمی شد. پاسداران ، نیروهای شهربانی و بسیجی ها ، خیابان را بسته بودند و نمی گذاشتند مردم جلوتر بروند ... در همین گیر و دار بود كه از یكی شنیدم : « توی نخست وزیری بمب گذاشتند. كار منافقینه . » پرسیدم : « كسی چیزیش شده ؟ » یكی دیگر جوابم را داد : « می گن رجایی و باهنر شهید شدن... » بابا با دو دست سفید و گچی اش زد توی سرش روز هشتم شهریور ماه ، فردی به نام « كشمیری » - یكی از عوامل نفوذی سازمان منافقین – بمبی را كه داخل ساكی جاسازی شده بود ، در ساختمان نخست وزیری و در محل جلسه هفتگی رییس جمهور و نخست وزیر قرار داد. لحظاتی بعد ، بر اثر انفجار بمب ،محمد علی رجایی و محمد جواد باهنر و سرتیپ وحید دستگردی ( رییس شهربانی كل كشور ) به شهادت رسیدند.

مردم

مقصود نعیمی ذاکر
نشر لک لک


منبع: تاریخ انقلاب - آسمان پر ستاره

آسمان پر ستاره -  قسمت  چهارم

آسمان پر ستاره -  قسمت سوم

آسمان پر ستاره - قسمت دوم

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.