تبیان، دستیار زندگی
کسانی که داوطلب اعزام به جبهه بودند، توی یک صف طولانی ایستاده بودند تا پس از نام نویسی، برگه ی اعزام بگیرند. پاسداری که ثبت نام می کرد، دست تنها بود و از صبح که مشغول کار شده بود،
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ 8 سال دفاع مقدس


حسین از پشت خاک ریز، به جایی که غرش مهیب تانک ها در آسمان می پیچید، نگاه کرد. انگار سیل تانک های عراقی به طرف سنگرهای رزمندگان جاری شده بود. اگر تانک ها از نقطه عبور می کردند، همه ی رزمندگان را به شهادت می رساندند و به سرعت به خاکریزهای بعدی می رسیدند و ...


حیاط مسجد، ازدحام جمعیت، نزدیک غروب

کسانی که داوطلب اعزام به جبهه بودند، توی یک صف طولانی ایستاده بودند تا پس از نام نویسی، برگه ی اعزام بگیرند. پاسداری که ثبت نام می کرد، دست تنها بود و از صبح که مشغول کار شده بود، حتی فرصت یک استراحت کوتاه هم پیدا نکرده بود. داوطلبانی که در صف ایستاده بودند، مرتب گوشزد می کردند که:

(( برادر، لطفاً عجله کن. خیلی وقت است که در صف ایستاده ایم.))

پسر نوجوانی که لا به لای جوان ها و مردان بزرگسال ایستاده بود، بیش از همه داد و قال می کرد و عجله داشت که زودتر نوبتش بشود. مردی که پشت سرش ایستاده بود، نگاهی به قد و قواره ی او انداخت و گفت: (( پسر جان، این جا چه کار می کنی؟ برو خانه. پدر و مادرت نگرانت می شوند)). اما او نه از جایش تکان خورد و نه حرفی زد. فقط با یک لبخند صمیمانه، مرد را راضی کرد که فعلاً دست از سرش بردارد.

صف داوطلبان جلوی میز ثبت نام

داوطلبان، یکی یکی به پاسداری که برگه اعزام صادر می کرد می رسیدند و با احساس رضایت، برگه می گرفتند و صف را ترک می کردند. نوبت به پسر جوان رسید. پاسدار، همان طور که پشت میزش نشسته بود، بدون اینکه توجهی به پسرک بکند، نفر بعدی را صدا کرد. ولی پسر با تندی گفت:

(( چرا نوبت مرا به او می دهید؟ می خواهم ثبت نام کنم))

پاسدار با مهربانی و شوخی پاسخ داد:

(( ای به روی چشم ... برو هر وقت سنت اجازه داد، بیا در خدمتیم))

ولی پسر نوجوان دست بردار نبود.

تاریخ 8 سال دفاع مقدس

وقتی پسرک دست به سر می شود!

- برو رضایت نامه ی پدرت را بیاور!

- آخر او اجازه نمی دهد ... اصلاً مگر این جا مدرسه است که پدر من را می خواهید؟!

- اگر پدرت اجازه نمی دهد، من هم اجازه نمی دهم.

- پس شما به چه کسانی اجازه می دهید؟

- کسانی که هم سنشان و هم قد و قواره شان اجازه بدهد!

ناکام و سرگردان و دست خالی از مسجد بیرون آمد، ولی در دلش آتشی روشن بود که آرامش نمی گذاشت.

یک روز دیگر، حیاط مسجد، صبح زود

با اعتماد به نفس کامل، کپی شناسنامه ای را که در دست داشت، جلوی روی مردی که برگه ی اعزام می داد، گذاشت. مرد نگاهی به عکس شناسنامه انداخت و نگاهی هم به صاحب عکس. هر دو، یکی بودند. تاریخ تولد را هم دید، ولی متوجه نشد که دستکاری شده است. شاید آن موقع پسرک (( پا بلندی)) کرده بود و شاید هم طوری حرف زده بود که مرد پاسدار چندان متوجه چهره ی کودکانه اش نشده بود.

برگه ی اعزام صادر شد و او وقتی نام (( حسین فهمیده )) را روی اجازه نامه ی حضور در جبهه دید، دلش بیش از پیش هوای جبهه کرد. (( حسین )) بلافاصله خودش را به کاروان اعزام شوندگان به جبهه رساند و با دلی پر از شور و شوق، رهسپار جبهه شد.

خط مقدم، لحظه ی هجوم تانک های عراقی، سیزدهم آبان ماه

جبهه،حسین را مرد تر از پیش کرده بود. آن روز نیروهای عراقی با جسارت بیش تری وارد عملیات شده بودند. این طرف، نه نیرو به تعداد کافی بود و نه تجهیزات لازم در اختیار بود. حسین با نارنجک هایی که در دست داشت یا به کمرش بسته بود، این سو و آن سو می دوید تا فرمانده را پیدا کند. اما تانک های عراقی امان رزمندگان را بریده بودند.

تا لحظاتی پیش، از درو شلیک می کردند و حالا حسین می دید که یک تانک عراقی از خاکریز عبور کرده و به سمت نیروهای ایرانی پیش می آید.

آر.پی.جی زن ها کارشان را کرده بودند. بعضی از آن ها به شهادت رسیده بودند و بعضی دیگر که مجروح شده بودند، بدون اینکه بتوانند کاری بکنند، به تلاش های دل سوزانه ی (( حسین )) نگاه می کردند که عشق و هیجان همه ی وجودش را پر کرده بود.

تاریخ 8 سال دفاع مقدس

حسین، تانک عراقی و ان چه در دل داشت!

حسین از پشت خاک ریز، به جایی که غرش مهیب تانک ها در آسمان می پیچید، نگاه کرد. انگار سیل تانک های عراقی به طرف سنگرهای رزمندگان جاری شده بود. اگر تانک ها از نقطه عبور می کردند، همه ی رزمندگان را به شهادت می رساندند و به سرعت به خاکریزهای بعدی می رسیدند و ...

(( حسین )) تصور کرد که دقایقی بعد، چه فاجعه ای رخ خواهد داد! یاد انبار تدارکات افتاد که از آن جا آب برای رزمندگان می آورد. یاد بروبچه هایی افتاد که در سنگرها بودند. یاد پیرمرد مهربانی افتاد که به تنهایی چندین تانک را شکار کرده بود. یاد ... اما چه می توانست بکند ...؟! اگر او آر.پی.جی زن خوبی بود ... اگر توپی که شلیک می شد ... اگر همان پیرمرد مهربان اینجا بود ...

مقصود نعیمی ذاکر

نشر لک لک


منبع: حماسه ی ایران

تاریخ هشت سال دفاع مقدس

حماسه ی ایران - قسمت سوم

حماسه ی ایران - زمینه چینی برای جنگ

حماسه ی ایران- جنگ تحمیلی 1359

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.