تبیان، دستیار زندگی
یكی بود، یكی نبود، چوپانی بود كه هر روز، گله ی گوسفندانش را به چرا می برد. این چوپان، همیشه دوست داشت سربه سر مردم بگذارد برای همین، یكدفعه فریاد می زد:« گرگ آمد... گرگ آمد!»
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چوپان دروغگو

چوپان دروغگو


یكی بود، یكی نبود، چوپانی بود كه هر روز، گله‌ی گوسفندانش را به چرا می‌برد. این چوپان، همیشه دوست داشت سربه‌سر مردم بگذارد برای همین، یكدفعه فریاد می زد:« گرگ آمد... گرگ آمد!»


واحد فعالیت: صداقت و راستگویی

یكی بود، یكی نبود، چوپانی بود كه هر روز، گله‌ی گوسفندانش را به چرا می‌برد. این چوپان، همیشه دوست داشت سربه ‌سر مردم بگذارد برای همین، یكدفعه فریاد می زد: « گرگ آمد... گرگ آمد!»

مردم كه صدای او را می شنیدند، به سرعت، هرچه دم دست داشتند برمی‌داشتند و برای كمك به چوپان می‌دویدند. آن‌ وقت چوپان شروع به خندیدن می‌كرد و می‌‌گفت:  «شوخی كردم!»

وقتی چندبار این‌ كار را تكرار كرد، مردم تصمیم گرفتند كه دیگر به او كمك نكنند و حرفش را قبول نكنند و اسم او را چوپان دروغگو گذاشتند.

تا این‌كه یك ‌روز واقعاً گرگی بزرگ و گرسنه به گله‌ی گوسفندان چوپان حمله كرد. چوپان كه خیلی ترسیده بود از درختی بالا رفت؛ هی فریاد زد  گرگ آمد، گرگ آمد...  اما مردم كه فكر می‌كردند كه چوپان باز هم دروغ می‌گوید، به آن اهمیتی ندادند. گرگ وحشی همه‌ی گوسفندان گله‌ی چوپان دروغگو را پاره كرد. چوپان كه از بالای درخت مشغول تماشا بود، با ناراحتی دست رو دستش می‌زد و می‌گفت: «ای‌كاش هیچ ‌وقت دروغ نگفته بودم! فهمیدم كه خداوند آدم‌های دروغگو را دوست ندارد... مردم هم همین‌طور... نه دروغگو را دوست دارند، نه دیگر حرفش را باور می كنند! »

مقصود نعیمی ذاکر
نشر لک لک


منبع: آموزش مفاهیم دینی به خردسالان، راهنمای آموزش قصه

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.