وَلیجان
داستانی از رضا فکری، نویسنده جوان کشورمان:
همیشهی خدا یک نفر هست که بهخاطرش بیاییم اینجا. ناخوش که بشویم حالا هر یکمان، راست میآورندمان همین شفاخانهی بَر میدان. دکتر میگوید: "با خاکِ ریهی این پیرمرد میشود یک خانه را کاهگل کرد". بیانصاف جلو روی وَلیجان هم این را گفته میکند. انگشت شصتم را محکم نگه داشته توی دستش. صورتش زار است. میگویم: "وَلیجان، آب میخوری بیاورم؟" اگر نایی برایش مانده بود حتما میگفت: "نه بچه، همهچیز خوردهام". من از لبهای چروکاَش میفهمم که چیزی نخورده، از بوی تند و تیز دهانش که میزند به صورتم، از خِسخِس توی نفساش. زور میزند که چیزی بگوید، لبهایش را میخوانم: "مرا ببر به خانه". میگویم: "تو که همیشه این شفاخانه را خوش داشتی ولیجان، تا صحتمند نشدی که نمیشود برویم خانه". هُشیار که بشود و بفهمد معمار پولش را تمام و کمال داده حتما حالش خوبِ خوب میشود. بداند حقاش را گرفته دوباره از جایش بلند میشود و کلنگچهاش را میگیرد دستش. باید برای نسخهاش بروم دواخانه، سُرماش دارد تمام میشود.
به پول نبود که میرفتم شاگردیاش. حق پدری داشت به گردنم. رنگ و بوی پدرم را داشت. به پدرم فقط یک برادر نبود، همدماَش هم بود. میدانستم که پدرم همهی گپهایش را با او میزده. من هم همهی راز دلم را با او میکردم. از همین دختر صاحبمغازه هم مفصل برایش گفته کرده بودم. اولبار که شنید، زد توی سَرم. نه که طوری بزند دردم بیاید، هر از گاهی خوش میکرد دستی پرت کند طرفم. حتما از این که فکر نکنم کسی بالای سرم نیست و سَرخود نشوم یکوقت. همیشه هم میگفت: "درست است که این دختره مقبول است اما اسباب سَر دَردت نشود بچه! به مردهای این جماعت وفایی نیست، زنهاشان را که دیگر خدا باید به داد برسد". من هم میگفتم: "وفاشان را کاری ندارم ولیجان، این دختر فقط گاهی با برادرش میآید توی مغازه و کمی با هم گپ میزنیم و بعد هم میرود دنبال زندگیاش. خطری ندارد، برادرش طفل خُردی بیشتر نیست". اینطور وقتها ولیجان خندهای میکرد و آخر سر هم جملهی همیشگیاش را میگفت: "بچهی همان پدری دیگر، کلهخراب و نفهم!"
سُرماش را عوض کردهاند. توتِ زمینی برایش خریدهام. یکیاش را میگیرم جلوی چشمِ نیمه بستهاش، بلکه قرمزیاش را ببیند و هُشیار شود. نفستنگی رهایش نمیکند. عرق کرده درست مثل وقتی که کلنگچهاش را نیم ساعت مُدام میکوبید روی زمین تا به خاک نرم برسد. من همیشه بالای چاه میماندم و دَلو خاک را خالی میکردم یا روشنایی را میفرستادم پایین و پمپ هوا را خاموش و روشن میکردم. از دهانهی چاه پایین میشد و مثل یک کرم زمینی میان خاک آنقدر میلولید تا عاقبت دَلو پُر شود و طناب را تکان بدهد و من دکمه را بزنم. دَلو که بالا میآمد به آغوش میکشیدم و خالیاش میکردم روی تلِّ خاک. خودش که بالا میشُد، پیش از اینکه سُرفه کند و آب قهوهایرنگ دهانش را بدهد بیرون، اول سَرم قهر میشد که: "مگر نمیگویم بکِش، چرا اینقدر معطل میکنی بچه؟" کمی آب که به سر و رویش میپاشید و خسخس سینهاش که میخوابید، میگشت و کتابم را از آن گوشهها پیدا میکرد و فریاد میکرد: "پس سَرت گرم این نوشتهجات است. دلم خوش بود که دیگر مکتب نمیروی و سرت از چرند خالی شده، هنوز فهم نکردهای این جماعت خوش ندارند ما کار حسابی بکنیم؟" من هم دستپاچه میگفتم: "درس مکتبی که نیست وَلیجان، داستان است. اصلا این یکی را از هموطنهای خودمان نوشته کرده" دیگر چیزی نمیگفت. میرفت و دست و صورتش را دوباره شُسته میکرد. بال دریشیاش را از پایین پایش میگرفت و دستاش را باهاش خشک میکرد و مینشست. چای میریختم تا گلویش تازه بشود. یکنفس سر میکشید و بعد شروع میکرد: "پدرت هم لجباز بود و حرف توی کلهاش فرو نمیرفت. دوصد بار، شاید هم بیشتر گفتم نرو کلهخراب! تو فکر میکنی جاناَت ارزشی دارد به اینها؟ تو اگر مَردش هستی برو و برای مملکت خودت بجنگ، ناجوانی کرد در حق من. توی چشمهام زُل نگاه کرد و گفت مملکت من همینجاست. روا نیست نان و آبم از اینجا باشد، آنوقت جنگاش را بروم جای دیگر. جانش را مُفت داد. تازه بعد از همهی اینها نگذاشتند نعش پدرت را ببریم و توی گلزار دفناَش کنیم. به هرجایی هم که عقلمان میرسید نامه روان کردیم، اما نشد که نشد.
-شما پُرسان نکردید چرا؟ مگر پدرم کُشتهی جنگ نبود؟
- پُرسان که کردیم، گفته کردند: "به هر حال برادران افاغنه هم خارجیاند و نمیشود توی گلزار خاکشان کرد، ببریدش یک جای دیگر". ما به یک اُمیدی مهاجر شده بودیم به اینجا. مصیبتهای زیادی را هم از سر گذشتانده بودیم اما هیچکدام بدتر از این نبود که جنازهی برادرم بماند روی دستم و ندانم کجا باید بکنماش زیر خاک. تقصیر خودِ ناقص عقلش بود. هرچه گفتم نرو حرفهایم را گوش نگرفت. همان شب اول، وقتی جنازهاش هنوز توی سردخانهی همین شفاخانهی بَر میدان بود آمد به خوابم، سرش قهر شدم و هرچه ناسزا توی دهانام بود گفتم.
-پدرم چی گفت؟ چی جواب داد؟
- چیزی که نگفت. فقط خنده کرد.
-خنده؟ به چی؟
-فهم که نکردم به چی، شاید از اینکه خارجی به حسابش آوردهاند ذوق کرده بود!
"کاغذپَرانباز" را دخترک پس آورده. کتاب را باز میکنم، لای برگههایش چیزی نیست، حتا یک تار مویی که ناغافل خزیده باشد میان نوشتهها. خانهشان درست چسبیده است به مغازه. ربعساعت پیش آمد و پشت دروازهی شیشهای مغازه آنقدر این پا و آن پا کرد تا سرم خلوت بشود. من هم یک بُشقاب خرمای زاهدی اصل گذاشتم روی میز و مشتری که رفت تعارفش کردم بیاید داخل. اول از همه هم لچک روی سرش را عقبتر داد و بیمعطلی گفت: "چرا از سر و روی همه آدمهای این کتاب این همه بدبختی میزند بیرون؟ اصلا چرا سرنوشت شماها را با جنگ و مصیبت گره زدهاند؟ من که بیشتر از چهل پنجاه صفحه نتوانستم بروم جلو". گفتم: "این نویسنده مال ما نیست. یعنی هست، اما چون از بچگی رفته غرب دیگر دیدش مثل ما نیست. ما خیلی دور نشدهایم توی این سالها و بارها هم رفتهایم آنطرف و برگشتهایم. وضع آنقدرها هم ناخوش نیست که او نوشته کرده. این ما هستیم که همه چیز را با گوشت و پوست و خونمان چشیدهایم و لمس کردهایم. او چه میداند که مثلا یک چیزی مثل بُرقع چیست و چه نقشی دارد توی زندگی؟ که اگر همین الان زنها بُرقعشان را بردارند از سرشان چه فاجعهای میشود؟ من خودم هم که برمیگردم آنجا محال است دریشی تنم نکنم". بیشتر از این نمیتوانستم موضوع را برایش باز کنم. ظرفیتاش نیست. بیشتر این گپها به دل خودم است. این دختر که وقت ختم دائیاش آنقدر بزک روی صورتش دارد که آدم فهم نمیکند به عروسی روان است یا عزا چه میداند من چه گفته میکنم؟
کرکرهی مغازه را کشیدهام پایین. دیگر از اینشهر، از جایی که توی کارتم نوشته شده بیرون نمیروم. به ولیجان گفته بودم دست بردارد از این کار. گفته بودم بیاید و با این سالخوردگیاش دل بکند از کندن زمین. گفته بودم که عاقبت سَر درد همهمان میشود. از شاگردیِ این مغازه هرچه درمیآمد میگذاشتیم توی سفره و میخوردیم با هم. هر بار میگفت: "یک کم دیگر تحمل کن بچه! شاید از این یکی، یک گنجی نصیب ببریم و خلاص بشویم هردومان" این بار آخر هم برای اینکه حرف ولیجان روی زمین نماند، به خاطر حق پدریاش که به گردنم بود، همراهش رفتم سر ساختمان. رفته بود پایین و من هم بیخیال بالای سر چاه کتاب ورق میزدم که این معمار، با شکم بشکهاش آمد و من را زد کنار و کلهاش را کرد توی چاه و ولیجان را صدا کرد. بعد هم که ولیجان بالا شد معمار گفت: "وَلی! بگو چقدر کندهای تا مزدت را بدهم". وَلیجان، گِل توی دهانش را تُف کرد و با یک تکه میلگرد یک مستطیل کشید روی خاک کُپه شدهی دور چاه: "معمار! یک اتاق شش در چهار آن پایین برایشان گود کردهام که اگر پنجاه سال هم با کُل ایل و تبار، خودشان را خالی بکنند پُر نمیشود. معمار دلبَد شده بود یا افتاده بود سر لَج، نمیدانم. هرچه بود ... پاهایش را کرده بود توی یک کفش: "وَلی! این یکی را باید با هم برویم پایین و متر کنیم". داشتم سکته میکردم. قاعدهاش این نبود. همه اول یک کم چانه میزدند و دست آخر با چند تومانی بالاتر یا پایینتر قال قضیه را میکندند. هیچ کس دلِ پایین شدن به چنین جایی را نداشت. این معمار پایین شده بود و همان پایین هم مشاجرهاش با ولیجان بالا گرفته بود. زیر نور روشنایی، از روزنهی چاه میدیدم که وَلیجان، بیلچهاش را گرفته توی دستش و دهان به دهان معمار شده و کم مانده یک خشتپارچهای بکوبد توی سر معمار. قبل از اینکه دست به یقه بشوند با هم، معمار جفت پاهایش را گذاشته بود توی دلو لاستیکی و من بیمعطلی کلید بالابر را زده بودم. سرش که از دهانهی چاه بیرون زد گفت: "پدرتان را درمیآورم، شارلاتانها!". من هرچه ولیجان را صدایش کردم که بیاید بالا، نیامد. فریاد کرد: "من همینجا مینشینم تا حقاَم را بدهد". بعد هم چیزهایی زیر لب گفت که فهم نکردم به معمار است یا به من یا به پدرم.
معمار رفت اما زود برگشت، ترسیده بود انگار. این را میشد از عرقی که از سر و رویش روان بود فهمید. با هم صدایش زدیم که جواب نداد. داد زدم: "ولیجان، تو را به روح پدرم بیا برویم از اینجا" باز جوابی نیامد، گم و گور شده بود به یکی از گوشههای تاریک اتاقکِ ته چاه و از بالا نمیشد فهمید کجاست. به معمار گفتم: "باید زنگ بزنیم به جایی" زبانش بند شده بود. بی که جوابم را بدهد سوار دَلو شد و گفت: "بزن" دکمه را زدم و رفت پایین. وَلیجان، بههوش نبود. معمار گرفتهبودش توی بغلش و با هم آمده بودند بالا. خیز زد و وَلیجان را پهن کرد عقب وانتش و آوردمان به همین شفاخانهی آبا و اجدادی. زیاد وقتی هم نماند. پیش از رفتنش یک مشت پول خاکی چپاند توی جیبم و من را کشید طرف خودش و سر گوشی گفت: "گیر از خودش بود، من باهاش بد تا نکردم، کردم؟ خودت همانجا بودی؟ نبودی؟ با این حال من اُجرتش را کامل دادم که حرفی تویش نباشد". هنوز از در اتاق بیرون نرفته بود که گفتم: "اُتاقک را خودم تمامش میکنم. به همان اندازهای که با وَلیجان قرار کرده بودی".
از خویشهای خودمان را گفتهام بیاید سر ساختمان، برای کمک. باید بیاید و بالای چاه بنشیند کنار قرقره، یکی دو روزه اگر همراهیام کند اتاقک شش در چهار ته چاه را تمامش میکنم. کنار تخت وَلیجان نشستهام و دست چروکش را گرفتهام توی دستم. نمیدانم یکدفعه چی به خاطرش آمده که دارد میخندد. همینطور با چشم بسته میخندد. درست مثل همان روزی که آمده بود کمپ و آفتاب اُفتاده بود توی چشماَش. گفتم: "خنده دارد ولیجان؟ فقط برای کارِ بازو کردن، دستبند به دستم زدهاند و من را انداختهاند توی این دخمه، انگار که یک آدمِ دستکَج گرفته باشند، آنوقت تو خنده میکنی؟". گفت: "بچه! باید یک چیزی کف دستشان میگذاشتی و خودت را خلاص میکردی. تو که میدانی بیشترمان مجوز کار نداریم. یکوقت پول میدهیم، یکوقت فرار میکنیم. یادت باشد محبس مال بیعرضههاست، نه مال بچهی برادر من". همهی قومها و خویشها کُپه شدهاند توی راهروی شفاخانه. در اتاقش را بسته نمیکنم. باید بدانند که ولیجان، هنوز زندهجان است. چه خوب که نگذاشتم ببرندش شفاخانهی دیگر. ولیجان همینجا خوشتر است. آخر مرگ و زندگی همهمان وصل شده به همین شفاخانه. هر مصیبتی هم که میخواهد سرمان بیاید باید همینجا باشد. همینجا زنهایمان زایش میکنند، بچههامان مایهکوب میشوند، قد میکشند و کلان میشوند و دوباره همینجا بچههاشان ولادت میکنند.
منبع: مجله ی تجربه