تبیان، دستیار زندگی
میلر نویسنده ای دقیق و ریزبین و موشکاف است. از نیازهای اصیل جامعه ما، بازخوانی شخصیت نویسندگانی است که نه برای نام و نان که برای اعتلای انسانیت و بالندگی شعور عمومی قلم زده اند. هنری میلر یکی از این نویسندگان است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از حراج کلمات می‌ترسم

اندکی درباره ی هنری میلر

میلر نویسنده‌ای دقیق و ریزبین و موشکاف است. از نیازهای اصیل جامعه ما، بازخوانی شخصیت نویسندگانی است که نه برای نام و نان که برای اعتلای انسانیت و بالندگی شعور عمومی قلم زده‌اند. هنری میلر یکی از این نویسندگان است.

فرآوری: زهره سمیعی- بخش ادبیات تبیان
هنری میلر

بچه که بودیم ورزش بدترین و سردستی‌ترین زنگ مدرسه بود. معلم مستقل نداشت و هرکس، از هرجا می‌ماند یا بیکاری می‌کشید، آن زنگ، سرکردن با دانش‌آموزان کنجکاو را به او می‌سپردند. در روزگار ما مباحث علوم‌انسانی، فلسفه، فرهنگ و در رأس آنها ادبیات، کتاب و بهداشت فکری روانی جامعه به چنین دردی مبتلا شده‌اند. هنری میلر در خاطراتش می‌گوید: اگر ادعا می‌کنی نویسنده‌ای بیا بگو چه نویسندگانی را دوست داری و آثار چه نویسندگانی را می‌پسندی تا بهت بگویم چه می‌گویی و از نویسندگی چه می‌خواهی؟

دغدغه نویسنده بودن آن‌طور که سالیان‌سال برای بسیاری از علاقه‌مندان به نوشتن مطرح مانده، تقریبا بی‌سابقه است. چرا نویسندگی این همه مهم شده است؟ چرا نوشتن، بیش از سایر عرصه‌های فکری زیر ضرب افتاده است؟ چرا هر کس به تصور خود حکایتی از جهان ادبیات بر پیشخوان می‌راند و سعی دارد، جایی در صف نوشتن و نویسندگی برای خود دست و پا کند؟ ادبیات جهان هرگز این جمله از فیلیپ ورلیکان را فراموش نخواهد کرد که از دانشجویان خود می‌پرسید: آیا نگارش وقایع یا حاشیه‌نویسی بر واقعیت‌هایی از زندگی که به نظرتان خیلی مهم می‌آید، قادر است از یک انشاء‌نویس احساساتی یک نویسنده مضمون‌یاب، جدی، مستقل و موثر بسازد؟

متاسفانه چنین تلقی‌های سردستی سبب شده تا هر تازه از راه رسیده‌ای بر سقف فروریخته نویسندگی رخش راهوار خود را بتازاند.

هنری میلر بی‌شک از جذاب‌ترین نویسندگان آمریکایی است که در طول عمر 88 ساله‌اش هرگز اسیر تبلیغات آمریکایی نشد و قلمش را به بنگاه‌های تبلیغاتی یا شرکت‌های تولیدی سرمایه‌داران نوپای آمریکایی نفروخت. بسیاری او را وقایع‌نگاری شوریده احوال می‌دانند. برخی دیگر او را درگیر با ذهنیات پراکنده می‌شمارند اما از آن‌جا که معمولا در نظر دادن‌های سردستی، چیزی که از دیده‌ها پنهان می‌ماند اصل ماجراست در برخورد با میلر نیز این اتفاق افتاده است.

میلر نویسنده‌ای دقیق و ریزبین و موشکاف است. از نیازهای اصیل جامعه ما، بازخوانی شخصیت نویسندگانی است که نه برای نام و نان که برای اعتلای انسانیت و بالندگی شعور عمومی قلم زده‌اند. هنری میلر یکی از این نویسندگان است.

یک پرسش یک جهان پاسخ

آقای میلر! من هم دلخورم از این‌که نگذاشته‌اند سه‌گانه شما منتشر شود. من هم دلخور شده‌ام که با یک نویسنده این‌گونه رفتار کرده‌اند. من هم در عجب مانده‌ام که چرا و برای چه این اتفاق افتاده است؟ آخر مگر می‌شود یک نویسنده عمرش را با کلمات و در بهشت کلمات سپری کند و متهم شود که با شیطان در بهشت کلمات قدم زده است؟ اصلا مگر چنین چیزی ممکن است؟ شما بیشتر از بسیاری از رک و رفقای خودتان ادبیات را می‌شناسید. این‌گونه که در جمع دوستان‌تان معروف هستید با کسی تعارف ندارید. اما در هر حال شما از نویسندگانی هستید که با شور و عشق با شعر و داستان زندگی می‌کنید. شعر در شما نفس می‌کشد و شما در داستان قدم می‌زنید. حالا برای ما بفرمایید که التفات شما به کدام یک از این دو موجود کلمه‌ای بیشتر است: شعر یا داستان یا چیزی دیگر؟ چه زمان به سراغ شعر می‌روید چه زمان موسیقی یقه‌تان را می‌گیرد و چه زمان‌هایی دست در دست کلمات جهانی را که دوست دارید می‌آفرینید؟

من هنری میلر هستم

اجازه می‌خواهم این گفت وگو را با یک خودزنی شروع کنم. عرض می‌کنم خدمت‌تان که من آدم بیسوادی هستم و از این چیزهایی که شما فرمودید هیچی سر در نمی‌آورم. دست بر قضا یک وقتی خیلی هم دلم می‌خواست همین را می‌فهمیدم که هر چی زور زدم نشد. حالا آمده دستم که فهمیدن تفاوت‌ها به نظرم خیلی مایه می‌خواهد. آب می‌طلبد تا آدم بفهمد هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. من آدمش نبودم و نیستم. در زندگی آمریکایی اتفاقاتی می‌افتد که در زندگی اروپایی نمی‌افتد. در زندگی آسیایی لحظاتی وجود دارد که برای ما آمریکایی‌ها یا اروپایی‌ها سر سوزنی درک‌شدنی نیست. اینها را نمی‌شود با کسی در میان گذاشت چرا که اسمش تفاوت است. تفاوت هست تا باشد. اما فهم تفاوت خودش خیلی ماجرای جالبی است. وقتی قرار باشد آدم به تفاوت‌ها فکر کند یک جورهایی باید دانش و شعور این را هم داشته باشد که هر چیزی را سر جای خودش ببیند. به نظرم آن وقت است که «تفاوت» معنی پیدا کند. در مورد تفکیک قایل شدن بین شعر و داستان هم شاید بشود به تفکیک قلمرو مفهومی شعر و داستان اشاره کرد که بله، شعر عرصه خیال است و داستان عرصه روده‌درازی. بگذارید اقرار کنم که یک روزهایی همین حرف‌ها را برای آنیس هم نقل می‌کردم. بیشتر زمانی که با دوچرخه رکاب می‌زدیم و وقتی به دشتی سرسبز می‌رسیدیم که در بوی سیب‌های کال و جوش شکوفه‌های گیلاس غرقه شده بود حرف زدن ما گل می‌کرد و ما، گل می‌گفتیم و گل می‌شنفتیم. آن‌جا خیال می‌آید سراغ آدم. هر چه که فکرش را بکنید. از بوی گل گرفته تا بوی نا و نموری لای شاخسار درخت‌ها یا بوی گس عبور یک خیال در دور دست‌ها شاید در آمریکا یا کوچه پس‌کوچه‌های شیکاگو. آنیس می‌خندید و قهقهه‌های او مرا به جانب دیگر کلمات می‌رساند. اما این یک تعریف همچنان یک موضوع و حرف خیلی کلی است. معلوم است که چیزی را حل نمی‌کند و به هیچ پرسشی پاسخ نمی‌دهد اما بسیار بجا است؛ همین پرسش جا دارد که روزی صدبار پرسیده شود آن هم از نویسندگانی که خب، با کلمات آکروبات‌بازی می‌کنند بله! می‌خواهم بگویم که کلیات آدم را مقید می‌کند که هر جوری که دلش می‌خواهد رفتار نکند. آن هم با متن که در اصل و اساس خیلی برای ما اهمیت دارد و نامش، یک جورهایی از همان روز اول شیرخوارگی‌های‌مان، در جان ما در رفت و آمد بوده است. درست مثل فرشته‌ای که وقتی احساس بی‌پناهی در جهان به سراغ‌مان می‌آید با بال‌های نازک و مهربانش، گونه‌های خیس کودکانه‌مان را تمیز می‌کند: متوجه هستید چه می‌گویم خانم؟

من از بازاری شدن شعر می‌ترسم. ارسطو بود یا افلاطون یا کنفسیوس که شعر را الهه می‌دانست و الهه‌اش می‌نامید. شعر الهه راستی است.

شعر فروختنی نیست

اما، راستش را بخواهید من خیلی شعر را دوست می‌دارم. یک دلیلش این است که شعر، یعنی کلماتی که در اقیانوسی از خیال دست و پا می‌زنند، مرا و جانم را از دنیای واقعیت‌های تحقیر‌کننده که یکجورهایی مدام به شعورم توهین می‌کند، بر می‌دارد و می‌برد جایی دیگر که فقط کلمه‌ها، بی‌هیچ ‌هاله‌ای از دروغ و نفرت نفس می‌کشند. این جوری است که بعضی اوقات ترجیح می‌دهم بقیه عمرم را در چنین فضایی بگذرانم. یعنی بروم وسط موج‌های این اقیانوس بنشینم و بگذارم موج‌های سهمگین بیایند و جان مرا مانند یک متکای کوچک مخصوص نوزادان بر بال‌های خود تا بالابالاها ببرند و در میان گرداب‌های کف‌آلوده رها کنند تا کمی از شورابه اقیانوس به درون بکشم و فرو بدهم آن شورابه را و سرم گیج برود و تلوتلوخوران بر تخته پاره‌ای بچسبم و فریاد بزنم: مادر! بگو که تو دوچرخه مرا نبردی و نفروختی! خب معلوم است که کلمات به تنهایی یا شعر بدون این‌که در جان آدمی مثل من کارهای خودش را بکند هرگز نمی‌تواند این فضا را بدهد یا بسازد و خب اصلا چنین چیزی واقعی نیست. با زندگی ما فاصله نجومی دارد. با این حال این را هم برایتان بگویم که همیشه، برای پرکردن و پوشاندن این فاصله نجومی دست به دامان نگاه‌های مهربان و عاشقانه کسانی می‌شوم که دوستم دارند و کلمات‌شان، هر جا که باشند، به‌من می‌گویند: هی! میلر! حواست رو جمع کن! ما دوستت داریم ...

حالا به فکر دیگری افتاده‌ام؛ جست‌وجوها و تجربه‌هایم در شعر، دربدری کشیدن برای رسیدن به همین قلمرویی بود که اسمش را گذاشته‌ام زندگی با کلمات. آخر مادرم می‌گفت: هی! امیدوارم با کلمات همنشین بشی و اون‌ها، از صبح تا شب، یک ریز و یک نفس، توی گوش‌های تو وزوز کنند! آخر او از دست من و برادرانم به ستوه آمده بود. دوست داشت برود و آخر عمری جایی تک و تنها بی‌هیچ دغدغه‌ای سر بگذارد زمین و تاریخ روزهای نخستین عمرش را در سطر پایان به نقطه برساند. هم او بود که به‌من یاد داد، شعر پیش من این کلمات نیست که تو با پررویی و پوست کلفتی یله‌شان می‌کنی روی کاغذ. شعر چیزی است میان زندگی و چشم‌هایی که از شدت اشک نمی‌توانند باز شوند: شعری که خود زندگی باشد نه نقالی برای مشتی آسمان جل یا علاف که فقط و فقط بلدند سکه بشمارند یا واقعیت‌های دستچین شده در خیالات این شاعر وامانده و آن شاعر سرخورده در کوچه‌های برلین یا پس‌کوچه‌های شیکاگو یا سینه‌کش کوه‌های آلپ لم داده را بدزدد و به نام خودش جایی پیش شاهی، وزیری، قداره‌بندی بخواند و پولش را بگیرد و بزند به زخم محبت. از این دست شعرهایی که توی بازار سانچو تک بیتی از آنها را روی نعل یابو یا قاچ زین قاطرها نقر می‌کنند. بگذارید اقرار کنم! من از بازاری شدن شعر می‌ترسم. ارسطو بود یا افلاطون یا کنفسیوس که شعر را الهه می‌دانست و الهه‌اش می‌نامید. شعر الهه راستی است. الهه‌ها نمی‌توانند در بازار و میان همهمه مردم راست راست بگردند و خیال‌شان راحت باشد که کسی کاری به کارشان ندارد. الهه‌ها دزدیدنی‌ترین محبوب‌های زندگی‌اند. شما مجبورید که مواظب الهه‌های زندگی‌تان باشید. الهه شما شاید همین کسی باشد که آن طرف این دیوار نشسته و به تمام شدن این لحظه‌ها فکر می‌کند. شاید مادری باشد که برای سالم بازگشتن فرزندانش از جنگ روزی‌ هزار بار صلیب می‌کشد یا شاید خود من باشم که به کلمات، به بسیاری از کلمات که بیشتر شبیه وراجی‌اند و فاقد هرگونه جوهره شعوری هستند اجازه نمی‌دهم به نوشته‌های من راه پیدا کنند و آن وقت، سردبیر شما، نفر اول ورق پاره‌ها و سیاه‌مشق‌های شتابزده شما، به بهای چه چیزی، الهه ما یعنی زیباترین حس کلمات انسانی را قربانی می‌کند؟ مستحضرید چه می‌گویم؟


منبع:
روزنامه شهروند