تبیان، دستیار زندگی
شمس الدین معزپور که خود از رزمندگان هشت سال پایداری است و امروز در حوزه فرهنگی فعالیت می کند برادر شهید «محمود معزپور» است.او از برادر کوچک خود در بیستمین مجمع خبرنگارن حوزه دفاع مقدس گفت.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهادت جلوی چشم برادر


شمس الدین معزپور که خود از رزمندگان هشت سال پایداری است و امروز در حوزه فرهنگی فعالیت می کند برادر شهید «محمود معزپور» است.او از برادر کوچک خود در بیستمین مجمع خبرنگارن حوزه دفاع مقدس گفت.

شهید معزپور

برادر شهیدتان را معرفی می کنید؟

محمود چهارشنبه، 13 شهریور 1347 شمسی (10 جمادی الثانی 1388 قمری) در تهران متولد شد. اولین حضورش در جبهه، عملیات والفجر 8 در شبه جزیره «فاو» است. 19 سال گذشت تا چهارشنبه‌ای دیگر مورخ 19 فروردین 1366 شمسی (8 شعبان المعظم 1407 قمری) ، پای بر بساطِ «عند ربهم یرزقون» بگذارد.

سنگ مزار شهید از طراحی خاص و بامعنایی برخوردار است از چگونگی تهیه آن برای خوانندگان تبیان بگویید.

سنگِ مزار این شهید «محمود معزپور» در بهشت زهرای تهران، توسط برادرش طراحی شده است، وی می گوید: دو ساعتی پای مزارش نشستم تا ادای دین کوچکی به بزرگواری هایش بکنم، وقتی طرح سنگ آماده شد سراغ استاد سنگ تراش رفتم و سفارش دادم. هزینه پرداخت آن را نیز از سهم الارث خود محمود پرداخت کردم چون اعتقاد داریم شهدا زنده‌اند پس ارث هم می برند.

خبر شهادت وی را از کسی شنیده‎اید؟

محمود در برابر چشمان خودم شهید شد.

نحوه شهادتش را به خاطر دارید؟

سال 65 در یكی از عملیات ها در خط بودم و برادرم نیز مسئول مخابرات گردان «المهدی» بود. او سه سال از من كوچكتر بود و خیلی هم پرتحرك بود. علاوه بر كار مخابرات بعضی مواقع «آر پی جی» هم می‌زد. آرپی جی زن گردان مجروح شده بود و همه بچه ها زمین گیر شده بودند كه او یكدفعه بلند می شه تا موشك آرپی جی را شلیك كند اما تركشی به موشك اصابت می كند و موشك در صورت برادرم منفجر می شود. حس خوبی نداشتم، اولین چیزی كه گفتم: «إنا لله وإنا إلیه راجعون».

خبر شهادت را خودتان به خانواده دادید؟

راستش می‌خواستم ادای امام را دربیاورم. مشكلاتم دو چندان شده بود از یك طرف داغ برادر برایم خیلی سخت بود اما مشكل بزرگتر دادن خبر شهادت برادرم به خانواده بود. به دامادمان تلفن زدم و ماجرا رابرایش تعریف كردم. ازش خواستم هر جوری شده ماجرا را برای خانواده توضیح دهد. او آدم خیلی راحتی بود. به پدرم می گوید: خواب دیدم امام حسین (ع) بچه‌ام را می‌خواهد؛ خواهرم آن زمان باردار بود. پدرم هم گفته بود، محمدجان بچه را باید در راه خدا داد. بعد از چند ساعت، نزدیك های اذان مغرب به مسجد می‎رود و باز این داستان را تكرار می كند. پدرم هم همان جواب را می دهد. محمد ناراحت می شود و می گوید: « اگر الان خبر شهادت شمس الدین یا محمود را به شما بدهند چی؟» پدرم می‌ گوید: هیچ طوری نمی شود. دامادمان هم از موقعیت استفاده می كند و می گوید: «شمس الدین زنگ زده و خبر شهادت محمود را داده.» پدرم هم تا این خبر و می شنود همانجا غش می كند و در مسجد بیهوش می شود.

به هیچ صدایی توجه نمی كردم فقط باخودم كلنجار می رفتم كه جواب پدر را چی بدهم. چون داداشم را خیلی دوست داشت. به همین دلیل از روی شوخی به جای محمود صدایش می كردیم «یوسف»

من هم كه از چیزی اطلاع نداشتم تماس گرفتم منزل و محمد گوشی را برداشت. سلام وعلیك كردیم و گفت: «گوشی، با بابات صحبت كن.»

پدرم تا گوشی را گرفت زد زیر گریه. با همان صدای گریه گفت: دیدی بی برادر شدی، بدبخت شدی. شكه شده بودم، توان صحبت نداشتم . مقداری مِن، مِن كردم و گفتم: «حاج آقا این حرفها چیه؟» چرا داری گریه می‌كنی، مگر چه اتفاقی افتاده؟ با تمام توان خودم را نگه داشتم كه گریه نكنم . كیسه اشك جمع شده بود در چشمم و بغض گلویم را گرفته بود ولی خودم را كنترل كردم كه جلوی پدرم گریه نكنم .

پیکر شهید را خود به تهران آوردید؟

محمود قبل ازرسیدن به تهران زیارت مشهد رفت. پیکرش اشتباهی با شهدای مشهد رفته بود و بعد از 2 روز توانستیم پیدایش كنیم. مرخصی گرفتم و تهران آمدم. از قطار پیاده شدم و دربست گرفتم رفتم رسالت. سر كوچه رسیدم و از ماشین پیاده شدم، لباس نظامی به تن داشتم و كوله پشتی برادرم را به دوش انداخته بودم. همین كه آمدم از سر كوچه بیام داخل، اعلامیه برادرم را روی دیوار كوچه دیدم. حال خیلی بدی به‌هم دست داد. نمی دونم چرا؟ او جلوی خودم شهید شد، خودم اطلاع شهادتش را به خانواده داده بودم اما یكدفعه با دیدن اعلامیه شوكه شدم و حس خیلی بدی داشتم. اعصابم خورد بود و آرام آرام به طرف منزل رفتم. احساس می كردم مثل یك وزنه‌بردار كه زیر وزنه 250 كیلویی می موند، من زیر این كوله مانده بودم. اصلا انگار نیروی جاذبه پاهایم را گرفته بود و نمی گذاشت حركت كنم.

تا نزدیك خانه 50 متر بیشتر نمانده بود، با مصیبتی بالاخره خودم رو رساندم. در بین راه هر كسی از اهالی محل به من می رسیدند می گفت: حاج آقا تسلیت می‌گویم. به هیچ صدایی توجه نمی كردم فقط باخودم كلنجار می رفتم كه جواب پدر را چی بدهم. چون داداشم را خیلی دوست داشت. به همین دلیل از روی شوخی به جای محمود صدایش می كردیم «یوسف». نزدیك های خانه رسیده بودم ، گام هایم را آهسته برمی داشتم.

اولین برخوردتان با چه کسی بود و عکس العملش چه بود؟

دلم نمی‎خواست به خانه برسم و کسی را ببینم. تو حال خودم بودم كه یكدفعه پدر از در خانه بیرون و تا من را دید بغلم كرد و زد زیر گریه. در بین گریه هاش می گفت‌: «خدا صبرت بدهد.» من هم گفتم: «خدا به من صبر داده ولی انگار به شما نداده.» یادم نیست چه كسانی در حیاط خانه بودند تنها كاری كه كردم دویدم سمت اتاقم و در را قفل كردم. در اتاق های پایین تمام فامیل و آشنایان نشسته بودند. چند لحظه ای در اتاق تنهایی با خودم فكر كردم، چطوری بروم پایین، چه بگویم؟ به هر ترتیب خودم را راضی كردم و رفتم پایین. وقتی داخل اتاق شدم دیدم همه دارند گریه می‌كنند. از یك طرف دلم خیلی پر بود و می خواستم فریاد بزنم ، از طرف دیگر می خواستم به دیگران روحیه داده باشم. به همین دلیل گفتم: «چرا گریه می كنید؟ گریه نداره. اگر می‌خواهید گریه كنید برای امام حسین(ع) گریه كنید.» هنوز جمله ام تمام نشده بود كه زدم زیر گریه. با بردن نام امام حسین (ع) دلیلی برای گریه كردن داشتم. گفتم: برای امام حسین گریه كنید، برای مظلومیتش. بعد از روضه خوانی و گریه كردن ها اینقدر احساس خستگی می كردم كه دیگر نمی توانستم تحمل كنم

بعد برادرتان دیگر به جبهه برنگشتید؟

روز برگزاری مراسم شب هفت برادرم رادیو اعلام كرد عملیاتی در غرب كشور انجام شده است. دلم دیگر طاقت ماندن در شهر را نداشت، به همین دلیل به مادرم گفتم: اگر اجازه دهید من بروم. بعد از آنكه مقداری برای آنها تحمل مسئله شهادت برادرم آسانتر شد؛ به جبهه برگشتم.

مصاحبه: سامیه امینی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


مطالب مرتبط:

زندگی مشترک کمتر از یک سال

عاشورای ذوالقدر

مهمانی تیپ حضرت زهرا(س) شناسایی شد