اشعار حضرت قاسم بن حسن علیهماالسلام
(1)
عسل سـرخ شهـادت چقـدر شیرین است می جنت که خدا گفته به قرآن این است
سم اسبان به روی سینه من سنگین نیست بر مـن امـروز غریبـی عمـو سنگین است
صورتی را که حسن بوسه چو قرآن میزد کاش میدید که از خون جبین رنگین است
استخـوان بدنـم زیـر سـم اسـب شکست این سم اسب به از گردن حورالعین است
روز وصـل است و عروس اجلم در آغوش قاتلم تیغ بـه کـف دارد و بـر بالین است
من که پیش از شب میلاد، حسینی بودم شکـرلله کــه امــروز همینم دیـن است
ای عمـو زود بیـا جـانب میـدان و ببیـن یک کبوتر ز تو در پنجه صد شاهین است
زخمهــای بدنـم لالــهصفت میخنــدند پـای تا سر بدنم غرق گـل و نسرین است
ما شرار از جگر خویش بـه «میثم» دادیم در صف حشر همه دار و ندارش این است
غلامرضا سازگار
***
(2)
نوجوان قبیله خورشید
عالم دَهر مکتب توحید
آمده نیزه جمل در دست
سیزده شیشه عسل در دست
نام او چیست در عشیره عشق؟
قاسم بن الحسن،نبیره عشق
کارصد تیغ کرده مژگانش
خشم عباس برق چشمانش
با لب خشک خود غزل می خواند
شعر اهلا من العسل می خواند
از نگاه و صداش غم می ریخت
رجزش دشت را به هم می ریخت
نعره می زد: منم یتیم حسن
کفنم را حسین کرده به تن
غیرتی سبز خون رگهایم
نوه ی بوتراب و زهرایم
آمدم پابه پای شمشیرم
انتقام مدینه را گیرم
یا علی گفت و لب تر از می کرد
اسب ها را یکی یکی پی کرد
تیغ را رقص ذوالفقاری داد
همه کفر را فراری داد
با دل شیر تا کجا رفته!؟
چقدر او به مجتبی رفته!!!
گر چه از چارسو گلاویزند
کوفیان مثل برگ می ریزند
لشگر ظلم را چه شاکی کرد
مرحبا، خوب گرد و خاکی کرد
تیغ می زد،سینجلی می گفت
مست و مدهوش یاعلی می گفت
عاقبت تشنگی به بندش کرد
نیزه ای آمد و بلندش کرد
از لب آسمان زحل افتاد
سیزده شیشه عسل افتاد
طاقت صبر را زکف برده
مثل زهرا چه بد زمین خورده!؟
دیدم از رد بند نعلینی
قد کشیده به طرفة العینی
دشنه کینه را صدا کردند
سر مهتاب را جدا کردند
کاروان را ز کربلا بردند
سر او را مغیره ها بردند
وحید قاسمی
***
(3)
هر که از عاشقی خبر دارد در دلش میل ترک سر دارد
آنکه از نسل حیدر و زهراست شوق پرواز بیشتر دارد
کربلا جای پر کشیدن هاست قاسم از راز آن خبر دارد
رنگ و بوی حسین دارد او همنشینی گل اثر دارد
سیزده ساله است و با این حال جگری مثل شیر نر دارد
ذکر احلی من العسل به لبش پیش او مرگ هم شکر دارد
بی زره آمده، عدو می گفت: چقدر این پسر جگر دارد
آمده مثل شیر می غُرَّد نسل حیدر عجب ثمر دارد
یاد صفین زنده شد امروز بس که او جلوه پدر دارد
زاده یوسف است و یوسف روی جلوه هایی چنان قمر دارد
نور چشم حسن نظر نخوری چشم این گرگ ها خطر دارد
تو برای حسین یک حسنی با تو انگار بال و پر دارد
هم برایت عمو و هم پدر است نشده چشم از تو بردارد
مجتبای حسین صبری کن که عمو چشم های تر دارد
قول داده مراقبت باشد چه کند کربلا خطر دارد؟
تو برای حسین یک حسنی
گر چه مثل حسین بی کفنی
زاده مجتبی زمین افتاد ناگهان، بی هوا، زمین افتاد
فرق او تا شکافت دشمن گفت: آفرین، مرحبا، زمین افتاد
ناله اش بین هلهله گم شد گر چه او با صدا زمین افتاد
مثل حیدر شهید شد قاسم یا علی گفت تا زمین افتاد
پیش قاسم رسید و از گریه حضرت کربلا زمین افتاد
یادش آمد مدینه مادر هم وسط کوچه ها زمین افتاد
بر زمین خوردن ارث مادری ست هر که از نسل ما، زمین افتاد
آن طرف تر کنار علقمه هم ساقی با وفا زمین افتاد
بر زمین پای می کشد از درد
صورتش گاه سرخ و گاهی زرد
حسین ایزدی
***
(4)
لالهی خشك شده ! زینت صحرا شدهای
باغبان نیست ببیند كه چنین وا شدهای
سنگ ها نُقل شدند و به سرت پاشیدند
تازه دامادِ عمو...بَهْ..! كه چه زیبا شدهای
آن قَدَر جسم نحیف تو به هم پیچیده
هرچه كه مینِگرم شكل مُعمّا شدهای
خیز و برگرد به خیمه كه ببیند نجمه
مثل سقّا چه قَدَر خوش قد و بالا شدهای
استخوانی سر راه نفسَت سبز شده
بیجهت نیست كه یادآور زهرا شدهای
علی صالحی
***
(5)
آیینه ی مرد جمل آمد به میدان یک شیر دل مانند یل آمد به میدان
با سیزده جام عسل آمد به میدان ای لشگر کوفه! اجل آمد به میدان
باید که قبر خویش را آماده سازید
در دل جگر دارید اگر بر او بتازید
رفته به بابایش که اینگونه شریف است از نسل پاک صاحب دین حنیف است
قاسم اگر چه قدّ و بالایش ظریف است امّا خدایی او سپاهی را حریف است
گوید به او عمّه: به بدخواه تو لعنت
مه پاره ی نجمه! به بدخواه تو لعنت
شاگرد رزم حضرت عباس، قاسم آمد ولی در هیبت عباس، قاسم
در بازوانش قدرت عباس، قاسم به به که دارد غیرت عباس، قاسم
عمّامه ی او را عمویش با نمک بست
مانند بابایش حسن، تحتالحنک بست
قاسم حریف تن به تن دارد؟ ندارد این نوجوان جوشن به تن دارد؟ ندارد
چیزی کم از بابا حسن دارد؟ ندارد اصلاً مگر ازرق زدن دارد؟ ندارد
ازرق کجا و شیر میدان خطرها؟!
قاسم بُوَد رزمندهی نسل قمرها
وقت پریدن ناگهان بال و پرش ریخت یک لشکری را ریخت آخر پیکرش ریخت
از میمنه تا میسره روی سرش ریخت از روی زین افتاد قلب مادرش ریخت
مثل مدینه کوچه ای را باز کردند
پرتاب سنگ و نیزه را آغاز کردند
محمد فردوسی
***
(6)
بالاترین محله ی پرواز جاش بود
خورشید از اهالی صبح نگاش بود
خال لبش كه ارثیه ی آفتاب هاست
یك آسمان ستاره ی قطبی فداش بود
یك بند بسته، بند دگر را نبسته است
این اشتیاق تازه ی نعلین پاش بود
کم كم بزرگ می شود و مرد می شود
آن قدر سنگ و تیر و بهانه براش بود
افتاده بود و دور خودش داد می كشید
یك «استخوانْ درد» بدی در صداش بود
آن جاده ای كه ما به غبارش نمی رسیم
این نوجوان قافله در انتهاش بود
علی اكبر لطیفیان
***
(7)
هیچ موجى از شكست شوق من آگاه نیست در كنار ساحلم امّا به دریا راه نیست
تا مپندارند با مرگم تو مى میرى بگو اینكه می بینید فعل است و ظهور، الله نیست
در مسیر لا و الا خون عاشق مىدود در دل معشوق مطلق راه هست و راه نیست
كاروان تشنه اشكت را نشانم داده است منزل من چشم هاى توست، پلك چاه نیست
روى بر سمّ ستوران دادم و گفتم به خاك در مقام جلوه خورشید جاى ماه نیست
مى برى من را و پا را مىكشم روى زمین در ركاب شوق حرف از قامت كوتاه نیست
صوت داود است جارى از فضاى سینهام در مسیرش استخوانى گاه هست و گاه نیست
مى زنیدم ضربه امّا من نمى ریزم فرو كوه را هیچ التفاتى بر هجوم كاه نیست
رضا جعفری
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان