تبیان، دستیار زندگی
حمید رضا لطفی جانباز 70 درصد از ناحیه قطع دو پا و یک دست است که در سال 1359 با شروع جنگ تحملیلی آماده می شدم تا پشت نیمکت های کلاس پنجم ابتدایی بنشیند. او امروز بر روی ویلچر پشت تریبون تبیان آمد تا از گذشته و امروز خود بگوید:
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گذری به زندگی جانباز قطع دست و دوپا


حمید رضا لطفی جانباز 70 درصد از ناحیه قطع دو پا و یک دست است که در سال 1359 با شروع جنگ تحملیلی آماده می شدم تا پشت نیمکت های کلاس پنجم ابتدایی بنشیند. او امروز بر روی ویلچر پشت تریبون تبیان آمد تا از گذشته و امروز خود بگوید:

گذری به زندگی جانباز قطع دست و دوپا

از کودکی خودتان و قبل از رفتن به جبهه برای مخاطبان تبیان بگویید.

بچه منطقه جنگی دزفول هستم و آن روزها از جنگ فقط صدای توپ و تانک و موشک هایی که به شهر می خورد را می شنیدیم. هواپیماهایی که می آمد و شهر را بمباران می کرد. 8 سال دفاع مقدس را در دزفول بودیم. در بسیج محله عضو بودم و فعالیت می کرد. جلسات قرآن داشتیم و تقریبا از کودکی فعالیت می کردم و در مسجد بودم با جلسات قرآن و مذهبی اخت شده بودم.

چه سالی و چگونه به جبهه اعزام شدید؟

در سال 1365 اعزام شدم. به خاطر حضورم در بسیج محله موقع جنگ تا پاسی از شب هم در مسجد بودم و فعالیت می کردم. کارهای فرهنگی و حفاظتی انجام می دادیم. سال 65 به جبهه اعزام شدم ، تقریبا قبل از عملیات کربلای 4 یک اتفاقی افتاد و مجبور شدم به خانه برگردم. اما 2ماه قبل از این که عملیات کربلای 5 شروع شود دوباره به جبهه برگشتم. لشکر 7 ولیعصر گردان عمار، جنوب بودم. در قسمت پشتیبانی توپخانه خط حمله منطقه شلمچه را حضور پیدا کردم. بعد از 3ماه که عملیات تمام شد من برگشتم خانه و امتحانات پایان دوره دبیرستانم را تمام کردم و بعد هم به مشهد مقدس مسافرت رفتم.حالت خاصی به من دست داد که وصف ناپذیر بود.

چگونه مجروح شدید؟

یک ماه بعد دوباره با بچه ها تصمیم گرفتیم جبهه برویم. من به بچه ها گفتم این بار اگر من با شما آمدم دیگه برنمی گردم. حس خاصی داشتم که یک اتفاقی برای من می افتد. پس از اعزام به پادگان کرخه رفتیم. دو سه ماه بعد از عملیات بود و در خط شلمچه پدافندی بودیم. پدافند یعنی خط مقدم جبهه را نگه می دارند.

آنجا بیسیم چی بودم. بچه ها چون تازه خط را گرفته بودند خیلی هایشان بی تجربه بودند و برای دفعه اول بود که به جبهه اعزام شده بودند. با عراقی ها هم تقریبا 100 تا 150 متر بیشتر فاصله نداشتیم. سربازان عراقی خیلی تیراندازی می کردند و می خواستند هیجاناتشان را خالی کنند. دوتا از بچه ها اتفاقی تیربار را گذاشتند جلوی سنگر فرماندهی و شلیک کردند. گرای تیربار را گرفتند و یک یا دو ساعت بعدش آنجا را کوبیدند. اتفاقی یکی از خمپاره ها برگشت و افتاد در سنگر بین من و فرمانده که او درجا شهید شد. من هم یک پا و یک دستم را درجا قطع شد. من را با آمبولانس به اهواز رساندند و یک هفته ای در اهواز بودم. به هر حال جنگ بود و امکانات در حد خودشان داشتند و نتوانستند کاری انجام دهند و من را به اصفهان اعزام کردند. وقتی رسیدیم اصفهان، دکتر گفت باید این یکی پایت را هم قطع کنم چون قانقاریا گرفته است و پای چپم را هم قطع کردند.

بچه ها چون تازه خط را گرفته بودند خیلی هایشان بی تجربه بودند و برای دفعه اول بود که به جبهه اعزام شده بودند. با عراقی ها هم تقریبا 100 تا 150 متر بیشتر فاصله نداشتیم. سربازان عراقی خیلی تیراندازی می کردند و می خواستند هیجاناتشان را خالی کنند.

بعداز بهبود مجروحیت چه کردید؟

3ماه در اصفهان بستری بودم. دوران نقاهتمان در اصفهان بودم و چندین عمل روی دست و پای من انجام شد. بعد از 3ماه به دزفول برگشتم و زندگی عادی را شروع کردم. سال سوم دبیرستان را در خانه نشستم و خودم درس خواندم. بعد رفتم دنبال پای مصنوعی و شروع کردم به تمرین کردن راه رفتن با پای مصنوعی.

سه ساعت صبح تمرین راه رفتن می کردم و سه ساعت بعد از ظهر. اول یک جوری بود؛ قالب گچی درست کرده بودند و پایینش یک چوب گذاشته بودند که پای من در قالب گچی می رفت. در بین نرده های دوطرفه که اول تمرین ایستادن کردم و بعد تمرین راه رفتن و حدود 3ماهی طول کشید تا تقریبا توانستم راه بروم. هیچ کسی قبول نمی کرد که من با این وضعیتم راحت بتوانم راه بروم. کلاس چهارم دبیرستانم نیمه کاره بود که تهران آمدم. بعد از چهلم امام بود. دیپلمم را تهران گرفتم و دانشگاه تهران هم قبول شدم.

گذری به زندگی جانباز قطع دست و دوپا

تحصیلاتتان چیست؟

ابتدا فوق دیپلم علوم آزمایشگاهی گرفتم اما بعد اتفاقی علاقه مند به عکاسی شدم و دو یا سه دوره عکاسی رفتم. بعد یک دوره فوق دیپلم عکاسی دیدم از سازمان هنرهای فرهنگی، پس از فارغ التحصیلی خانواده گفتند که باید برگردی و من هم به دزفول بازگشتم. بعد از یک یا دوسال که بعد از تحصیل در تهران گشتم و به عکاسی هم علاقه مند شده بودم.

شغلی هم برعهده داشتید؟

در دزفول یک شهرستان کوچک بود و کم امکانات بود و برای امثال ما مشکلاتی دارد. نحوه رفت و آمد و خانه هایی که آن موقع وجود داشت. خیلی تحت فشار بودم و 2 یا 3 ماهی رفتم و در یک دفتری که مربوط به بهزیستی بود کار کردم. کودکان عقب مانده بودند که من مدیرش بودم.2 یا 3 ماهی هم رفتم و در یک مغازه کار کردم. تقریبا 6ماهی داستان نویسی کار کردم. بعد آخرسر به هیچ نتیجه ای نرسیدم و شروع کردم به درس خواندن. کنکور قبول شدم و این دفعه بورسیه مدیریت بیمه دانشگاه امور اقتصاد و دارایی در تهران شدم. من بورسیه وزارت اقتصاد و دارایی شدم و در انتها کارمند بیمه شدم.

صبح سرکار می رفتم و بعد از ظهر درس می خواندم. تا این که چهارساله دانشگاهمان تمام شد و به صورت دائم کارمند بیمه بودم. تا سال 86 به بعد بود که من خودم را از بیمه بازنشست کردم.

از فعالیت های امروز خود بگویید.

از سال 81 بود که من وارد باشگاه تیراندازی شدم و آنجا تقریبا تا سال 90 تیراندازی کار کردم. الان هم کار می کنم ولی بیشتر موقعی که مسابقه ای باشد و ما یک هفته ای می رویم تمرین می کنیم و از سال 86 هم شنا کار کردم. البته بیشتر برای مسابقاتی که در حد خودمان است و شنایمان به صورت نیمه حرفه ای تا حرفه ای است. دو سال پیش هم در باشگاه شهید مهرانی شمشیربازی راه انداختیم و بعد یک مشکلاتی پیش آمد که شمشیربازی را رهایش کردم. سال گذشته نیز دانشگاه پیام نور قبول شدم و الان مشغول خواندن فوق لیسانس مدیریت دولتی هستم.

مصاحبه : سامیه امینی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


مطالب مرتبط:

جانباز انقلاب

عاشق آن لباس سبز بودم

پای دردل های همسر یک جانباز