تبیان، دستیار زندگی
روزگارم عجیب گره خورده به 8 سالی که کودکی بیش نبودم، آن روزها تنها تعریفی که جنگ داشتیم جع آوری کمک به جبهه بود و آژیر قرمز و خط موشک و پناهگاه.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کودکانه ای از 8 سال دفاع مقدس


روزگارم عجیب گره خورده به 8 سالی که کودکی بیش نبودیم، آن روزها تنها تعریفی که جنگ داشتییم جع آوری کمک به جبهه بود و آژیر قرمز و خط موشک و پناهگاه.

دفاع مقدس

سنگر برایمان گونی های چیده شده در معبر تعریف می شد و نشانه انفجار چسب های ضربدری رو شیشه کلاس و خانه بود. وقتی گوینده رادیو می گفت وضعیت قرمز است یعنی بازی تعطیل و اعلام وضعیت سفید شروع گرگم به هوا بود. خرمشهر برای ما ممد نبودی بود و بس.

شب های پناهگاه مهمانی خانوادگی تلقی می شد. روزی که کوچه بالایمان موشک خورد، پسر جوان همسایه با مشتی سرب داغ آمد؛ خندان. آن روز نمی دانستم جمع کرن سرب چرا خنده دارد؟ به نظرم می آمد باید چیز خوبی باشد وقتی به پسرهمسایه گفتم یکی هم به من بدهد؛ گفت برو بچه.

اما وقتی از خدا خواستم یک تک از آن را هم نصیب من کند جز شیون و سوزش انگشتان پایم چیز خوبی به یاد نمی آورم اما امروز می گویم بر آنان که جانشان از این سرب ها سوخت تا ترکشی یادگار داشته باشند چه گذشت؟ راستی حالا می دانم سرب داغ چرا می توانست لبخند به لب پسر همسایه بیاورد گویا او در لحظه های سوختن و جان دادن همشهریان و هم کیشانش تنها به چند اسکناسی فکر می کرده که از فروش آن ها به کف می آورد. امروز بیشتر از آنکه به حال جوانک سرب فروش دلم بسوزد به حال وطن فروشانی می سوزد که در زمان سرب خوردن جوانان، به دشمن کمک می کردند تا سرب به قلب آنان داغ بگذارد و بگذرد.

هفته ای که گذشت با نام دفاع مقدس مزین شده بود و من دیگر آن کودک خردسال نیستم و تعریفم از جنگ آنقدر محدود نیست. امروز برای ما دهه شصتی ها جنگ بوی خون می دهد، بوی خون فرماندهان جوان و رزمندگان نوجوانی که به فرمان امام خود نگذاشتند حتی قطعه ای ناچیز از خاک پاک ایران به دست دردندگان بیافتد و «چو ایران نباشد تن من » را خوب ترجمه کردند. هرچند در این میان پیران سهم خود را نیز ادا کردند.

امروز چند سالی است که از کنار تعداد معدود بازماندگان عاشورای ایران می گذرم و گاهی نیز قلم می زنم، گهگداری هم در منابع از حال و روز رزمندگان و فرماندهان خداترس آن 8 سال با خبر می شوم. دیگر می دانم چرا ممد نبود تا آزادی خرمشهر را ببیند او فاتحانه همراه همرزمانش می آمد تا قاصد خبر خوش شکست حصر آبادان به پیشوای خود باشد که دیدارش به لقاالله پیوست.حالا می دانم که جنگ فقط موشک و خط موشک نیست؛ جنگ گاز خردل هم بود، تیربار و رزم شبانه هم بود، جنگ عملیات و هادت داشت. جنگ مادران چش به راه داشت. امروز فهمیده ام سنگر مال شهادت هم بوده، سنگر تنها گونی های کنار جوب نیست. سنگر گونی های آغشته به خون هم است.

امروز 8 سال دیگر برای من تنها خاطره جمع آوری هدایای جبهه نیست، دیگر هاله ای از مشماع سفید رنگ با چاپ مشکی و قرمز و آبی نیست

با تمام وجودم درک می کنم جنگ از آن بعثیان و بود دفاع از جانب ما. خوب می فهمم که چرا تا فاو رفتیم و تادیب تجاوزگر کشورگشایی نیست اما هنوز نمی دانم جانباز اعصاب و روان کیست؟ شیمیایی شدن چیست؟ پدر ویلچری یعنی چه؟ همسر جانباز گردنی شدن یعنی ایثار؟ شاید روزی اینها نیز معنا شوند و من امیدوارم که آن روز هنوز دیر نشده باشد.

در هفته دفاع مقدس سراسر ایران برنامه بود در برخی یادی از شهدا می شد و در بعضی از فرماندهان تجلیل شد اما چند مراسمی هم برای تقدیر از همسران جانبازان و شهدا برپا شد که باز امیدوارم مرحم بر زخم بوده باشند نه نمک.

امروز 8 سال دیگر برای من تنها خاطره جمع آوری هدایای جبهه نیست، دیگر هاله ای از مشماع سفید رنگ با چاپ مشکی و قرمز و آبی نیست. تنها شب بیدار ماندن تا مادر کیسه را پر کند نخواهد بود. امروز رنج دوری مادر سالخورده از استخوان های پسر در آن کیسه افزوده شده، امروز وقتی به داخل کیسه نگاه می کنم تا ببینم پر شده یا نه پای جامانده می بینم. به جای گوشه حوله که مادر روی وسایل گذاشته ماسک اکسیژن بیرون زده، امروز وقتی در اتاق خانم ناظم مشماع من را خالی می کنند تا تقسیم بندی و بسته بندی شود، داروهای ساده نیست انواع اسپری هایی دیده می شود که جانبازن شیمیایی توان خریدش را ندارند.

می ترسم حرف های زنجیرشده به دلم در را بگویم و دردی بر دردهای پدر منتظر بیافزایم پس دیگر سخن کوتاه و زبان در دهان می نشانم تا تن کاغذ از زخم قلم آرام بگیرد.

سامیه امینی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


مطالب مرتبط:

هنوز رزمنده ایم 

ارزانی شربت شهادت به پنج سردار

به سوی تشکل های ایثارگری