تبیان، دستیار زندگی
در شعر هر شاعری - به ویژه در مشرق زمین – رگه هایی از عرفان را میتوان یافت. این رگه ها شاید ناخودآگاه باشد، اما قابل انکار نیست.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سخنان استاد محمود ارول قلیچ

پروفسور دکتر محمود ارول قلیچ استاد عرفان و تصوف دانشگاه معروف «مرمره» استانبول است و همگام با عرفان – که عرصه ی نهادین و مرکزی فعالیت اوست – در حکمت (فلسفه اسلامی)، شعر و ادبیات، زیبایی شناسی، هنر و سیاست نیز دستی دارد.

فرآوری: زهره سمیعی- بخش ادبیات تبیان
 استاد محمود ارول قلیچ

از پروفسور ارول قلیچ، شش اثر ارزشمند چاپ شده که یکی از آنها اخیراً به فارسی ترجمه و از سوی انتشارات «حقیقت» منتشر شده است. کتاب دیگری از او که مقدمه ای است بر اندیشه های ابن عربی و به فارسی ترجمه شده، از سوی انتشارات هرمس زیر چاپ است. کتاب «صوفی و شعر» او در ترکیه به چاپ نهم رسیده و کتاب درسی بعضی از دانشکدهه ای ادبیات است.

گفت وگویی با این ادیب عارف و شاعر ترک انجام شده که بخشهایی از سخنان او را در ادامه می خوانید.

عرصه ی عرفان را به راستی شاعران و نثرنویسان فارسی فتح کرده اند

اساس تخصص من عرفان است و با شعر و ادبیات به عنوان صحنه تظاهر و نمودگاه عرفان – به اجبار – ارتباط دارم. بیشک یکی از صحنه های قوی تظاهر عرفان، شعر و ادب فارسی است. در ادبیات فارسی با نامهای بسیار روبه رو هستیم که میتوان گفت نود درصد آنها عارف هستند و نام مبدعان، بنیانگذاران، گسترش دهندهگان و منتشر کنندگان عرفان نیز در این میان دیده میشود. من، بار دیگر با تاکید و اصرار میگویم که کار من عرفان است و به ادبیات به عنوان عرصه ی تظاهر و فهماندن عرفان نگاه میکنم و این عرصه را به راستی شاعران و نثرنویسان فارسی فتح کرده اند؛ به این معنا که عرفان را به زیباترین شکل مطرح کرده و فهمانده اند. به همین دلیل نیز مفتون شاعران و نثرنویسان فارسی هستم.

تمام ادبیات عرفانی در زبان فارسی – چه در ترجمه ها و چه در شرحها – «به اصلت برو، به اصلت برس» را القاء میکند و خواه ناخواه چگونه گی تجلی حس و ارائه این مفاهیم در زبان خود این شخصیتهای بزرگ کنجکاوی ام را بر انگیخت و سبب یادگیری و خواندن صرف و نحو فارسی با روش کلاسیک – نزد بعضی از استادان یا با استفاده از بعضی امکانات موجود – شد.

نقش زبان شعری مولوی

مولانا و امثال او به جای خاصی تعلق ندارند و جهانی هستند و این که در کجا به دنیا آمده، به چه زبانی نوشته و در کجا از دنیا رفته اند مهم نیست. مهم این است که مولوی بر دنیا - به ویژه بر عرفان – اثر گذاشته است.

نقش زبان مولوی – به ویژه در مثنوی – در این زمینه اهمیتی ویژه دارد. مولویه (پیروان طریقت منسوب به مولوی) با توجه به فارسی بودن آثار مولوی، برای خواندن و شرح آثار او، باید با زبان فارسی آشنا باشند به این دلیل در مولویخانه ها و مثنویخانه ها، خواه ناخواه زبان فارسی به کار برده میشود. در زمان عثمانی، در جغرافیای بسیار گسترده ای زبان فارسی به طور ویژه از طریق مولوی خانه ها انتشار یافته است.

پیش از این که درمورد یکی از کتابهایی که به این مورد اشاره کرده سخنی بگویم، بد نیست اشاره کنم که در جایی که امروز «کوزوو» خوانده میشود، شهری به نام پریزن – که در عثمانی به آن پورزرین "Purzerin" گفته میشود - قرار داشت. در تذکره ی لطیفی، ضمن معرفی شاعران بالکان و روم در زمان عثمانی، نوشته شده است: «نوزادی که در پورزرین زاده میشود، به محض زبان باز کردن، به زبان فارسی مادرش را «مادر» صدا میکند...» این نوشته نشانگر ایرانی بودن مردم پورزرین نیست، بلکه نشانگر اشاعه و انتشار زبان فارسی است. اطلاعات مربوط به این رواج و انتشار، در کتابهای دیگری هم آمده است.

در عرفان، عشق منبع و وسیله ی دانستن و شناخت است.

ما سعدی را عارف می دانیم

متأسفانه نوعی بیماری مدرن – به ویژه در میان اهل ادبیات مدرن! – شایع شده است - و این شامل ادیبان مدرن ترک هم میشود – که شعر شاعرانی را که به طور آشکار به تصوف و عرفان اشاره نکرده اند، شعر عارفانه نمیگویند و در نتیجه شاعر اینگونه شعرها را عارف نمیدانند. این قضاوت، حتی در مورد شاعران عارف زمان عثمانی معمول است.

حقیقت این است که یک شاعر عارف ملزم نیست از صبح تا شب شعر عارفانه و متصوفانه بنویسد و نوشتن درباره ی مظاهر و مسایل دیگر او را از عرفان بری نمیکند. بسیار هستند عارفانی که درمورد کشور یا حتی روستای خود، کوه و دشت، نوروزیه و تبریزیه (که به آن شهرانگیز گفته میشود - نوشته و سروده اند، اما نمیتوان و نباید گفت که آنان عارف نیستند. کاراکتر عمومی و حاکم بر شاعر باید حکم کند که او عارف هست یا نیست.

سعدی، با گلستان و بوستان – و بقیه آثارش – قطعاً انسانی عارف است و ما او را عارف میدانیم، اما گاهی استناد سلسله طریق به عارف، او را عارف معرفی میکند. مثلاً سلسله طریق مولانا – یعنی پیرها و مرشدهایش – کاملاً مشخص است، اما سعدی و حافظ نه؛ یعنی این که سعدی «دست پیر» گرفته یا نه؟ و دست کدام پیر و مرشد را گرفته است؟ آشکار نیست و این، به معنای نداشتن پیر و مرشد نیست؛ چه، ممکن است پیر او اجازه و دستور افشای نامش را نداده باشد.

سعدی، ضمن سی سال سفر به جاهایی رسیده که بسیاری نتوانسته اند برسند و خود به «عالم دین» بودن قبیله و خاندانش اشاره کرده است ومیگوید:

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

به نظر میرسد چنین شخصی ممکن نیست عارف نباشد.

من نیز بر این باور هستم. ممکن نیست او عارف نباشد و تنها، نشناختن و ندانستن نام مرشد او نمیتواند عرفان بزرگ مردی را که میگوید: «بنی آدم اعضای یکدیگرند» زیر سوال ببرد. من به عرفان او ایمان دارم. پیرو سخنان پیشین اضافه میکنم: شاعر عارف یا عارف شاعر، انسانی است که زندگی بشری دارد و هیچ دلیلی ندارد که شعری مبنی بر زندگی بشری نسراید. به این نکته هم اشاره کنم که حتی درمورد مولوی – که عرفان او بدیهی است – گروهی اعتقاد دارند که شعرهایش دینی و عرفانی نیستند و کاملاً بشری و زمینی هستند و بر این عقیده اصرار میورزند و حتی ارتباط معنوی او را با شمس زیر سوال میبرند و به گونه ای دیگر تفسیر میکنند. اگر بپرسید چرا؟ میگویم خود آنها دوست دارند چنان ببینند و دیدگاه آنها این گونه است.

ذهنهای مشوش مدرن باعث نگرش «آن گونه که من میخواهم و میبینم» میشود و نگرش صاحبان این ذهنها به مولوی و سعدی و حافظ با دیدگاه و حال حقیقی این شاعران بسیار متفاوت است. نگرش ما باید این باشد که دیدگاه خود این شاعران چیست و چه میخواهند بگویند، نه این که آن گونه که خودمان میخواهیم ببینیم و قضاوت کنیم. حافظی که «من میخواهم و میبینم» با حافظ واقعی فرق دارد چون حافظی است که با دیدگاه من ایجاد شده است.

ارتباط عشق و عرفان

عشق، کشش دو جزء یا دو قطب متفاوت است به سوی یکدیگر، به این معنا که عشق، قدرت جاذبه ای است که دو چیز را به سوی هم میکشد. این دو جزء یا دو چیز هر قدر از یکدیگر دورتر باشند، شدت کشش بیشتر است.

ریشه ی واژه ی عشق، «عشقه» است. عشقه یعنی پیچک؛ پیچک با پیچیدن به دور درخت «هست» میشود. عاشق هم یک راست به سوی معشوق میرود تا به او بپیچد، پس از مدتی، عاشق و معشوق یکی میشوند.

در عرفان، عشق منبع و وسیله ی دانستن و شناخت است. «من عَشَقَنی، عَرَفَنی» یعنی کسی مرا میشناسد که عاشق من باشد. از سویی، عشق کشنده است: مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ یعنی کسی را که عاشق من باشد میکشم. سپس میگوید «کسی را که بکشم، پرداخت دیه او بر من واجب است» و این، عدالت خداست و وقتی است که عاشق و معشوق یکی میشوند.

عشق، پرده است زیرا یگانگی در آن نیست و دوتایی میطلبد. بنابراین، عشق مرحله ی نهایی نیست. عشق، دوری از خود میطلبد، عاشق باید معشوق شود نه خود. وظیفه ی عشق تا جایی است که عاشق و معشوق را یکی کند، پس از آن، عشق تحول مییابد و نامش به معرفت تبدیل میشود؛ معرفت مرحله ای بالاتر از عشق است.

همیشه نمیتوان عاشق ماند، عشق میسوزاند. عشق باید به حال تمکین درآید؛ از این روست که عارفان در بدایت عاشق و در نهایت عارفند.

عاشقی تا زمانی که دوری حاکم است، زیباست، اما به وسیله ی آن باید بالاتر رفت. عشق، حالی است که انسان را از خورد و خوراک می اندازد، پریشان میکند و عاشق، در هر طرف «لیلا» را میبیند و این، در عین زیبایی، سوزاننده و کشنده است. ما، عشق را مونث و عرفان را مذکر میدانیم.

اما درمورد این که مجاز راهی است برای صعود به سوی حقیقت، خداوند در قرآن فرموده است: کسی که میخواهد مرا دوست داشته باشد، نخست باید پیغمبرم را دوست بدارد؛ چنان چه حبیب مرا دوست بدارید به من نزدیک میشوید و به من میرسید.

عشق بسیار مهم است و حتی اگر مجازی باشد، تعالی روح را سبب میشود، اما متأسفانه در دنیای مدرن، در اصلاح دینی گم شده است مثلاً حضرت مولانا میگوید: «مذهب ما عشق است»، اما امروزیها این تعبیر را گم کرده اند. مولویون در پایان حرفهای خود میگویند Aşk olsun یعنی «عشق باشد» و این، بسیار زیباست.


منبع: آزما