دالوی بیگدلی و چند نمایشنامه دیگر
گفتوگو با احمد بیگدلی به بهانه انتشار «دالو و چند نمایشنامه دیگر»
کمتر نویسنده ایرانی را میتوان به سرزندگی و فعالی احمد بیگدلی سراغ گرفت. داستاننویس 69 ساله از 24 سالگیاش که نخستین داستان او در مجله ادبی فردوسی چاپ میشود تا به امروز، مهمترین دغدغهاش نوشتن است.
جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی در سال 1385 برای رمان «اندکی سایه» بیتردید مهمترین شانس زندگی هنری او برای بهتر دیده شدن بود. نیمه دوم دهه پنجاه اوج فعالیتهای تئاتری اوست. در همین سالهاست که در گروه تئاتر دزفول برخی از بهترین نمایشنامههایش را مینویسد. نمایشنامههایی که از آن میان «دالو» به تازگی در کتابی از سوی نشر افراز منتشر شده است. از بیگدلی تا به امروز کتابهای داستانی زیادی منتشر شده است. «من ویران شدهام»، «بیتردید سهشنبه بود»، «شبی بیرون از خانه»، «آنای باغ سیب»، «آوای نهنگ» و «اندکی سایه» ازجمله آثار چاپی او در حوزه ادبیات داستانی هستند. انتشار مجموعه نمایشنامه «دالو و چند نمایشنامه دیگر» بهانه این گفتوگو است.
در این مجموعه نمایشنامههایی گنجانده شدهاند كه بیگدلی آنها را در فاصله سالهای 56 تا 83 نوشته شده است.
احمد بیگدلی كه دو نمایشنامه از این مجموعه را خود كارگردانی و بقیه را به همت دیگر كارگردانان روی صحنه برده، اكنون آنها را در قالب یك مجموعه منتشر میكند.
این نمایشنامهها، به اعتقاد بیگدلی، متنهای خوبی دارند و به لحاظ دیالوگ و پرداخت نمایشی نیز خیلی خوب هستند.
دالو، ژنرال شبانه، سیاه دوم، حكایت همچنان باقی است و موش از جمله این نمایشنامهها هستند.
بخشهایی از این گفت و گو:
«دالو و چند نمایشنامه دیگر» حکایت از نمایشنامهنویسی دارد که بر فنون نمایشنامه مسلط است. از سویی تاریخ نگارش نمایشنامهها از نمایشنامهنویسی حکایت دارد که از دهه پنجاه تاکنون دلمشغولیاش نمایش بوده است. از اینجا شروع کنیم که از کجا دل به دنیای تئاتر دادید؟
در یک چنین مواردی که بخش عمده آن از ضمیر ناخودآگاه آدمی برمیآید، نمیتوان گفت ذوق نوشتن داستان یا نمایشنامه یا فیلمنامه از کجا و چگونه بر انسان غلبه میکند.
اگر اشتباه نکنم نوشتن نمایشنامه برای شما در وهله نخست اهمیت و اولویت قرار گرفته است. این دغدغه محوری زندگیتان چگونه و چرا به حاشیه رانده میشود؟
خوشحالم با کسی مصاحبه میکنم که مرا خیلی خوب میشناسد. با هم نوشتهایم، با هم کار کردهایم و ارتباط چندین ساله داریم. باور میکنید که بیش از ده دوازده طرح برای نوشتن نمایشنامه دارم.
هر کدام از این نمایشنامهها باید برای اجرا نوشته شده باشند. چراکه لابد شما هم به این حرف علی نصیریان اعتقاد دارید که هر نمایشنامهای ایدهای برای اجراست. میخواهم بدانم ایده تکتک این نمایشنامهها چگونه شکل میگیرد؟
میخواستم مختصر حرف بزنم اما در این مورد نمیتوانم. به هرحال تمام این پنج نمایشنامه که برگزیده بیش از بیست و چند نمایشنامه هستند، اجرا شدهاند. بهترین اجراها را نمایشنامه «دالو» به خود اختصاص داد که بارها به عناوین مختلف- بیذکر ماخذ- مورد سوءاستفاده قرار گرفته است و یکی «سیاه دوم» که شما (حسن محمودی) در اصفهان و بهمناسبت نخستین جشنواره انجمنهای تئاتر کشور و در تالار هلالاحمر روی صحنه بردید که همه ازجمله مرحوم ارحام صدر را تحتتاثیر قرار داد. اگر یادتان باشد که هست، من و پسرم در آن نمایشنامه به اجرای نقش پرداختیم. نمایشنامه «موش در گنجه» را بر و بچههای قزوین کار کردند و در جشنواره تئاتر فجر هم حضور یافتند. «ژنرال شبانه» را خودم کار کردم که در جشنواره منطقهای هم مورد توجه قرار گرفت و قرار بود به فجر هم برسد اما بیماری قلبی مانع از آن شد که خودم ادامه بدهم. «حکایت همچنان باقی است» را که بنا به مصلحت اداره کل ارشاد، نامش به «حکایت» تبدیل شد، دو سال بعد کار کردم؛ نمایشنامهای که آن را بهشدت دوست دارم و احتمالا از آن داستان بلندی خواهم نوشت و «دالو» هم که داستانش مفصل است.
بعد از چهار دهه از نوشتن نخستین نمایشنامهتان در این کتاب؛ یعنی «دالو» هماکنون آثارتان به زیور چاپ آراسته شده است. چاپ این نمایشنامهها در زمان کنونی، بیشتر برای تحقق رویای چاپ شدن آنهاست یا فکر میکنید هنوز هم ایدههایی باشند برای تئاتر امروز؟
راستش را بخواهی باید بگویم برای دالو مدعی زیاد پیدا شد. این اواخر هم در اهواز آقای «ط» ادعا دارند که اساسا نمایشنامه دالو را او نوشته و من آن را بلند کردهام. حال آنکه داستان دالو در تابستان 52، در صفحه ادبی روزنامه اطلاعات چاپ شده بود و بهرام داوری، نویسنده آن روزگار پانویس هم به آن اضافه کرد. این آقا در آن سال احتمالا پنج یا شش سالش بوده است. اولین کسی که قصه دالو و بردگوری که نامی زردشتی- بختیاری است، را به ادبیات امروز وارد کرد، من بودم. حالا از مرگ پلنگ میگذریم که خودش داستانی دارد. البته چیزی بهنام «خرّفخانه» بوده و همین بردگوری. اما این داستان، داستان من است. گویا چنین سرنوشتی را هم نمایشنامه «ژنرال شبانه» پیدا کرده است. میگویم گویا، نه از این بابت که بیحضور نویسنده اجرا شد؛ به این دلیل که پنج شش سال بعد شنیدم آقایی آن را در تالار مولوی به روی صحنه برده است، به فکر افتادم پیش از تاراج همه آنها به قول شما به زیور طبع آراسته شود. نمایشنامه «دریا پشت پنجره» هم که یک نمایشنامه بلندی است، آماده است که چاپ شود. ناشری که بیش از اینکه دلش برای نمایشنامه بسوزد، دلش به حال من بسوزد-که از همه بیگناهترم- پیدا بشود مرا خوشحال خواهد کرد. بله ایدههایی دارم، اگر سفارشدهندهای پیدا شد، مینویسمشان. اگر نبود و خدا عمری به من داد که ننوشتههایم را بنویسم، یقینا مینویسمشان. فکر میکنم «حکایت همچنان باقی است» یا «موش در گنجه» ایدههایی بدون تاریخ مصرف باشند.
آیا در شرایط فعلی باز هم دغدغه نوشتن برای سینما و تلویزیون را دارید؟
نه. اصلا کابوسش مرا میآزارد. عمر تلف شدهام یکی از مهمترین دغدغههایم است. عمری که پای نوشتن برای تلویزیون گذاشتم و هر ساعتش صدها هزارتومان ارزش دارد. اما برای سینما، نه. حق قانونی و شرعی و عرفی مرا بدهند، مینویسم. من فیلمنامه را بخشی از ادبیات نمایش میدانم و اتفاقا نوشتنش را خوب بلدم. در دانشکده هنرهای دراماتیک درس خواندهام. سینما را خوب میشناسم. یک فیلم بلند بازی کردهام و مهارتم در دیالوگنویسی آنقدر هست که آبروی کارگردان را نبرد.
تدریس داستاننویسی یکی از دغدغههای مهم شما در سالهای اخیر است. آیا این امر به جهت همان موضوع امرار معاش است یا حسی دیگر و دغدغهای جداگانه شما را وامیدارد بخش عمدهای از زمان خود را صرف تدریس کنید؟
در درجه اول امرار معاش که بیشترین دغدغه تمام سالهای زندگیام بوده است. بعد حضور در جمع دانشجویان جوان پرانرژی، آن خلاء هولناک تنهاییم را کاهش میدهد. گاهی دانشجویی داستانی میخواند که من میمانم و احساس میکنم هنوز مانده تا داستاننویس بشوم.
شتاب شما در نوشتن نشان میدهد قصههای زیادی هنوز ننوشتهاید و برای نوشتن آنها عجله دارید؟ فکر میکنید یک نویسنده تا چه زمانی همچنان برای نوشتن مضطرب است؟
کمتر کسی باور میکند من با این بیماری قلبی، تماموقت مینویسم و حداقل روزی پنجاه صفحه کتاب میخوانم و فاصله میان دو داستان را با خوشنویسی پرمیکنم. من روزنامه نمیخوانم، تلویزیون نگاه نمیکنم. خبری سیاسی یا هنری باشد، پروانه دخترم، مرا در جریان میگذارد. تهران بودم میرفتم نمایشگاه یا دفتر مجله داستان همشهری میگفتم سلام. یا میرفتم ایسنا و خبرگزاری مهر. دو تا رفیق خوب آنجا دارم یا دفتر همین فرهیختگان و خسته نباشید میگفتم. ترسم از این است که در این جای بیکسی، بیتنوع و بیپژواک، به تکرار بیفتم. شاید برای همین است که چشم به پشتسرم دوختهام یا هفتهای یکروز چهل کیلومتر راه میروم تا برسم به دانشگاه سپهر و در انبوه صداهای جوان، خودم را فراموش کنم.
آنقدر موضوع برای نوشتن دارم که آرزو میکنم همانطور که خوابیدهام، مینوشتم. من ناگزیرم حداقل هفت ساعت بخوابم. گاهی فشارخونم تا 27 هم میرسد. آنکه مرا 46 سال همراهی کرد، میآید و آن را میزان میکند که نمیرم. میدانم باید باشم تا بنویسم. این شتابزدگی عصیان وار است که خیلی زود خستهام میکند. اهل سیگار هم نیستم یاحتی قهوه. برایم خوب نیست. چشمم به آستانه آسمان است.
آیا فکرش را میکنید که روزی به فکر بازنشستگی در نوشتن بیفتید؟
نه. مگر اَجل در هیات کودکی زیبا از راه برسد و همانجا پشت میز تحریر یا کنار باغچه خانهام دستش را دراز کند و بگوید: خُب آقای بیگدلی فرصتت تمام شد. دستت را به من بده که وقت رفتن است. گوش کن، این نوای دلپذیر موسیقی را برای تو ساختهاند.
منابع: فرهیختگان، ایسنا