ناگفته هایی درباره سیمین بهبهانی
وی که نام خانوادگی اصلیاش سیمین خلیلی بود، ترجیح داد که به نام خانوادگی همسرش مشهور شود و بهبهانیاش بخوانند. سیمین خلیلی فرزند عباس خلیلی از روحانیون مبارز نجف در ابتدای قرن بیستم و از روزنامهنگاران شاخص ایرانی دوره پهلوی بود.
تبارشناسی سیمین بهبهانی
میرزا حسین میرزا خلیل که خلیلی تهرانی نیز مشهور بود، به خاطر کهولت سن و پیشکسوت بودنش نخستین فقیه بزرگ نجف بود که مشروطه را امضا کرد و تا زمانی که زنده بود، نامش در کنار آخوند خراسانی و شیخ عبدالله مازندرانی به عنوان مراجع ثلاث نجف که حامی مشروطه بودند، در بیانیههای تاریخی آن روزگار به چشم میخورد.
درباره فرجام مشروطهخواهی میرزا حسین خلیلی تهرانی دو شایعه در منابع تاریخی مطرح شده است؛ نخست آنکه برخی مخالفان مشروطه معتقدند که وی در اواخر عمر از مشروطهخواهیاش پشیمان شد و عمرش کفاف نداد که ندامت خود را علنی کند. دیگر آنکه برخی موافقان مشروطه ادعا کردهاند که وی به دست فرزند و نزدیکان شیخ فضلالله نوری مسموم شده و به قتل رسیده است.
فعالیت سیاسی خانواده خلیلی تهرانی پس از سرخوردگی دوره مشروطه، با تلاش عباس خلیلی در جریان اشغال عراق به دست بریتانیاییها در جریان جنگ جهانی اول ادامه یافت. فعالیت عباس خلیلی به قدری پررنگ بود که به وی لقب «فتیالاسلام» یا شاخصترین جوان مسلمان را داده بودند. به گفته عبدالرزاق حسنی از مورخین مشهور عراقی، نام پدر سیمین بهبهانی در میان موسسین جمعیت نهضت اسلامی دیده میشود. این جمعیت با هدف نجات عراق از اشغال انگلیس و در راستای استعمارستیزی تأسیس شد و طلاب و روحانیونی چون سید محمدعلی بحرالعلوم، شیخ محمدجواد جزائری، شیخ محمدعلی دمشقی و شیخ عباس خلیلی در آن عضویت داشتند. عباس خلیلی از پرشورترین و فعالترین اعضای این جمعیت بود.
واپسین اقدام انقلابی عباس خلیلی در عراق، مشارکت در شورش 1918 نجف بود که با قتل یک نظامی برجسته انگلیسی آغاز شد و پس از محاصره چهل و چند روزه شهر نجف به دست بریتانیاییها سرانجام سید محمدکاظم یزدی (صاحب عروه) به عنوان مرجع تقلید اول شیعه در زمان خود، تصمیم گرفت به منظور جلوگیری از نابودی شهر و اهالی آن با شرایط بریتانیاییهای اشغالگر موافقت کرده و از جمله با تسلیم شماری از شورشیان حوزوی و غیرحوزوی به نجات شهر مهم شیعه کمک کند.
عباس خلیلی سرخورده از رفتار مرحوم سید محمدکاظم یزدی به ایران گریخت و در شهر آبا و اجدادیاش تهران به فعالیت مطبوعاتی همت گماشت. روزنامه اقدام را طی سالیان متمادی منتشر کرد و به طرز محسوسی از گذشته مذهبی و حوزوی خود فاصله گرفت. با این حال بغض فروخفته خویش به بریتانیاییها را حفظ کرد.
ناگفتههای بهبهانی از ادبیات و زندگی خود / مهدی مظفریساوجی
19 خرداد 86
سیمین خانم امروز کمی از مواضع سیاسی پدرش صحبت کرد.
گفت: تا جایی که به خاطر دارم عضو هیچ حزبی نبود و موضع خاصی هم نداشت؛ فقط به یاد دارم جبهه ملی را که تشکیل دادند، در شمار یاران مصدق بود. البته این حزب، اول حزب «یاران» نام داشت و بعدها نامش شد «جبهه ملی» از این دوره عکسی هم دارم که پدرم با دکتر مصدق، عمیدینوری، حسین فاطمی، حسین مکی و دیگر اعضای حزب در
یک سفر گرفته است. به یاد دارم که در دربار تحصن کرده بودند و پایه جبهه ملی را گذاشتند. پدرم بعد از مدتی دیگر با حزب همکاری نکرد. تا جایی که به خاطر دارم زمانی که مصدق روی کار بود پدرم به زندان هم افتاد؛ و این در جنجال کشتهشدن روزنامهفروشی به نام «شبستری» بود که پدرم را ناروا به آن متهم کردند و سرانجام بیگناهی او ثابت شد.
گفتم: چطور به «جبهه ملی» گرایش پیدا کرده بود؟
- گفت: خب، اعضای «جبهه ملی» همفکران و دوستان پدرم بودند. عمیدینوری، حسین مکی، مظفر بقایی، حسین فاطمی و… همه از دوستانش بودند. البته در عکسی که گفتم از اعضای حزب و پدرم دارم یکی، دو نفری هم هستند که نمیشناسمشان.
5 آذر 86
گفتم: مادرتان چه نقشی در تربیت شما داشت؟
گفت: مادرم برای من خیلی زحمت کشید و خیلی به من محبت میکرد. مرا به کودکستان آمریکاییها فرستاد. آن موقع هیچکس نمیدانست کودکستان چیست. الان از خیابان قوامالسلطنه که رد میشوم یاد آن کودکستان میافتم که بعدها جمع شد و کلیسا شد. بعد که مادرم شوهر کرد و رفتیم خیابان شاهپور، دیگر به آن کودکستان نرفتم. آن موقع پنج سالم شده بود. مادرم میترسید زیاد خانه بمانم پیش کلفتها و نوکرها. خودش میرفت مدرسه، من را هم از پنجسالگی گذاشت مدرسه «ناموس» کلاس «تهیه» که امروز «مهد کودک» جای آن را گرفته است. بعد از آن رفتم کلاس دوم. یعنی کلاس اول را دوسال خواندم. آخر سال ما بایست قرآن را امتحان میدادیم. اگر قرآن را از رو درست نمیخواندیم، یکسال دیگر در کلاس اول میماندیم. من همان موقع قرآن را یاد گرفته بودم و میخواندم.
گفتم: مادرتان در دوران کودکی برایتان قصه میگفت یا شعر میخواند؟
گفت: دونفر برای من قصه میگفتند، یکی دایهام بود که قصههای معمولی و قشنگی بلد بود، قصه «شاه پریون»، «حسن کچل» و از این جور قصهها و دیگری مادرم که حکایت فردوسی را میگفت. اینکه فردوسی با چه تلاش و سختی «شاهنامه» را نوشته و محمود غزنوی پول فردوسی را نداده یا اینکه دختر فردوسی چقدر بلند همت بوده. بعد از درگذشت فردوسی آمدند و پول آوردند برای دخترش، ولی قبول نکرد و گفت پدرم این پول را میخواست برای ساخت یک پل که مردم بتوانند به راحتی از روی آن عبور و مرور کنند و… کتابی هم بودکه قصههای فرانسوی داشت؛ اسم آن «شابته» بود. «شا» یعنی گربه و «بته» یعنی چکمهپوش. «شابته» یعنی «گربه چکمهپوش». این داستان را هم همیشه برای من میگفت.
گفتم: به زبان فرانسه؟!
گفت: به زبان فرانسه میخواند و ترجمه میکرد. تا 18، 19سالگی که از مادرم جدا شدم فرانسه را خوب حرف میزدم. آن کتابی هم که ترجمه کردهام، ته مانده زبان فرانسه در ذهن من بعد از 30، 40سال است که یک کلمه هم صحبت نکرده بودم.
گفتم: چهطور شد که ترجمه کردید؟
گفت: کتاب همان قصههایی بود که مادرم میگفت. اینها یادم بود و در مدرسه هم فرانسه خوانده بودم و با مادرم هم که همیشه فرانسه حرف میزدم. بعد که شوهر کردم و 30 سالی گذشت، آقای ابراهیم مکلا مطلبی را از «پیام نو» که ترجمان آرای سازمان یونسکو است برایم آورد و گفت تو فرانسه بلدی؟ گفتم: هی، کمی، گفت: متنی دادهاند، لطفا ترجمه کن گفتم: من خیلی وقت است به فرانسه حرف نزدهام، یادم رفته. گفت: حالا امتحان کن. آن موقع «دیکسیونرنیکلا»ی مادرم هنوز بود.
گفتم: فرانسه به فارسی بود؟
گفت: بله. آن دیکسیونر را گذاشتم و بعد فرستادم یک «لاروس» هم برایم خریدند. الان هم هر دو را دارم.
گفتم: مطلب راجع به چه بود؟
گفت: راجع به اینکه چرا جنگ میشود.
منابع: دین آن لاین ، شرق