بوسهی رهبر بر دست یک جانباز
رسیدم خدمت آقا و جلوی ایشان زانو زدم، دست زخمیام را، هر دو دستم را بردم خدمت حضرت آقا و سلام کردم. گفتم: آقا من بیشتر از درد جنگ، درد شهادت دارم، دعا کنید شهید بشویم.
خیلی درد داشتم، درد جانسوز. دردی که دیگر به کلافگی رسیده بودم. همه وجودم سخت در درد پیچیده بود. دیگر از درد ترکشها بریده بودم. وقتی میگویم درد، دردی نیست که با یک آمپول و قرص و درمان سطحی تسکین پیدا کند، درد جانسوزی که کلمات از نوشتن باز میمانند، به هر کجا که رفتم، گفتند راه درمانتان تنها در کشور آلمان است و دیگر دنبال این دکتر و آن کلینیک نباش، گفتند برو خارج، برو آلمان، برو بنیاد شهید بگو حال خرابت را درمان کنند.
رفتم و هر چه به این سو و آن سو زدم نشد، ناچاراً دست به دامان نماینده مجلسی شدم که خیلی با بنیاد شهید ارتباط نزدیکی داشت، درد دلم را گفتم و حال خراب مرا که دید، فهمید که خیلی به تنگ آمدهام.
مرا به یک جایی معرفی کرد و آنجا به بنیاد شهید؛ و بنیاد شهید با هزار برو بیا مرا فرستاد کمیسیون پزشکی. 45 روز در پایتخت ماندم تا همه چیز به نوعی آماده شد. رفتم کمیسیون پزشکی و برنامهها داشت کمکم ردیف میشد که بناست بروم برای درمان به آلمان، واقعاً همه چیز آماده شد، رفتیم بیمارستان و یک دوره دیگر باز کمیسیون نهایی و چند وقتی دربدری و تقریباً این ماجرا هشت ماه طول کشید و کار اعزام، صدرصد درست شد.
روزی که بنا بود بروم دنبال برنامههای نهایی، جلوی در ساختمان بنیاد شهید، همان نماینده مجلس با (شهید) حاج داوود کریمی خوردند به پست من. سلام و علیک و روبوسی و حاج داوود را برای اولین بار بود که میشناختم، آشنا شدیم. با آن نماینده مجلس که واسطه کار بود، همراه حاج داوود با هم وارد آسانسور شدیم. نامه را نشان نماینده دادم و خیلی تشکر کردم که لطفتان را فراموش نمیکنم، حاج داوود نامه را گرفت، نگاهی به من کرد و دستم را گرفت، نامه در دست دیگرش، دستم را محکم فشرد، از آسانسور خارج شدیم. داخل اتاقی رفتیم و حاج داوود، ته قصه را که فهمید، فقط یک حرف کوتاه و غریبانهایی به من گفت.
گفت: ببینم تو بیشتر درد جنگ داری یا درد شهادت؟
من یک حال عجیبی شدم، خدایا این چه حرفی است که میگوید!
گفت: ببینم تو بیشتر درد جنگ داری یا درد شهادت؟
من یک حال عجیبی شدم، خدایا این چه حرفی است که میگوید!
گفتم: حاجی، معلومه که بیشتر درد شهادت دارم تا درد جنگ. حاجی گفت: به خودت بیشتر فکر کن، بیشتر درد جنگ داری یا درد شهادت؟
دوباره گفتم: درد شهادت.
گفت: مرد حسابی، کسی که این مسیر الهی را طی کرده و بعد افتاده به اینجا که حس میکنه درد شهادت داره، بعد میره دنبال پارتی و این و آن را دیدن که ای واویلا، من درد جنگ دارم من را بفرستید آن سر دنیا و درمان کنید. واقعاً تو این را نفهمیدی یا نه خودت را داری سر کار میگذاری؟
گفتم: حاجی به خدا نه، اینطور نیست من واقعاً بیشتر درد شهادت دارم.
لبخندی زد و مجوز و برگه اعزام درمان خارج از کشور را آتش زد و خاکستر شد و ریخت از پنجره بیرون. باد، خاکستر را به هوا میغلطاند و من، هاج و واج نگاه میکردم. نگاه کردم و دیدم اصلاً درد ندارم. دیدم حال خیلی خوشی پیدا کردم. دیدم آدم دیگری شدم. دیدم حق با حاج داوود است. من بیشتر درد شهادت دارم و خودم جای دردها را قاطی کردم. بدون هیچ ناراحتی برگشتم شهر و دیگر یک بار هم برای درمان به هیچ دکتری مراجعه نکردم.
این ماجرا گذشت و دو سال قبل در یک دیدار خصوصی، خدمت مقام معظم رهبری رسیدم. همراه برو و بچههای امتداد بود. رضا مصطفوی، حمید داوود آبادی و ...
آنجا یک اتفاقی افتاد، جمع بسیار خودمانی. همه جمع شاید کمتر از بیست نفر بودیم. تیم ما شش هفت نفر بود که حاج حسین یکتا بلند شد خدمت حضرت آقا، بچههای امتداد را یکی یکی معرفی کرد. اسم همه را گفت و اصلاً اشاره به من نکرد، خیلی ناراحت شدم. آخر نام هرکدام از بچهها را که میگفت؛ آقا لبخندی میزد و آن فرد بلند میشد و به آقا سلام میکرد. توی مجلس، تیمهای دیگر هم بودند، یادم هست علی مطهری هم بود. از افغانستان هم بودند، خلاصه همه خدمت آقا با معرفی خودشان، عرض ارادتی کردند و آقا برایشان لبخندی زد.
من داشتم میسوختم، آخه این چه سرنوشتی است، هم از قافله شهادت مانده و از بیت حضرت آقا رانده، عجبا مگر میشود، انتهای جلسه بود که از وسط جمع بلند شدم و هاج و واج رفتم سمت حضرت آقا و گفتم اگر این فرصت بزرگ را از دست بدهم، دیگر هرگز نصیب من نمیشود.
حتی یک هفته قبل که بنا بود برویم، مانده بودم که حال رسیدم خدمت آقا، من اولین کلمهایی که بگویم چیست؟ دلم داشت به آسمان میچسبید. خدایا حالا دارم میرسم خدمت آقا.
رسیدم خدمت آقا و جلوی آقا زانو زدم، دست زخمیام را، هر دو دستم را بردم خدمت حضرت آقا و سلام کردم. گفتم: آقا، من بیشتر از درد جنگ، درد شهادت دارم، دعا کنید شهید بشویم.
آقا یک جوری، یک کاری کرد، سرش را پایین آورد و دست زخمیام، کف دستم را بوسید.
گفتم: آقا جون من، مولای من، آقا دعا کن شهید بشویم... من میخوام شهید بشم...
حس غریبانهایی ریخت توی دلم و بغض گلویم را فشرد و هق هق گریههام بالا گرفت. حضرت آقا دستی کشیدند بر سرم و دست زخمیام را محکم فشردند.
گفتند: انشاءالله به آرزویتان خواهید رسید.
گفتم: حضرت آقا، من میخوام که شهید بشوم.
لبخندی زدند و گفتند: انشاءالله، انشاءالله ...
پس از آن ماجرا، میدانم رسالتی که اکنون بر شانه من است، روزی پایان خواهد پذیرفت و منتظرم تا آن وعده الهی محقق گردد و به همرزمان شهید خود ملحق بشوم، انشاءالله و آمین.
فارس
باشگاه کاربران تبیان - ارسالی از: nasimesahri
برگرفته از انجمن: فرهنگ پایداری
مطالب مرتبط:
شهید بابایی: من فخر فروشی نمیکنم
نکات خواندنی از روحیات شهید خرازی