هول نشو! به هردویمان میرسد!
یادی از بذلهگویی رزمندگان در جبهه
بین بچههای راننده، در به مقصد رساندن برادران پیاده، رقابت بود. گاهی که دو تا از این رانندگان با هم جلوی جمعی ترمز میکردند، رو به یکدیگر میگفتند: «هول نشو! به هردویمان میرسد!»
سوار کردن پیادهها
بین بچههای راننده، در به مقصد رساندن برادران پیاده، رقابت بود. گاهی که دو تا از این رانندگان با هم جلوی جمعی ترمز میکردند، رو به یکدیگر میگفتند: «هول نشو! به هردویمان میرسد!» و بچههای پیاده هم با صلواتهای پیدرپی برای سلامتی راننده و اتومبیلش، دعای خیرشان را بدرقه راه آنها میکردند.
این دفعه با خودم بیا، کارت را درست میکنم!
از آن فرماندهانی بود که زبانزد بودند در نیرو و به خط بردن و در جا گذاشتن! یعنی بچههای مردم را شهید میکردند و خودشان صحیح و سالم برمیگشتند عقب! دریغ از یک ترکش نخودی یا نمکی؛ چه رسد به ترکش ابوالفضلی! بعد هر کجا مینشست، با یک سوز و گدازی میگفت: من از روی خانواده شهدا خجالت میکشم. اصلاً دلم نمیخواهد بعد از عملیات مرخصی بروم و کسی را ببینم، و از این قبیل حرفها که: من چقدر بیلیاقتم، کمسعادتم، آلوده و ناپاکم که خدا مرا نمیبرد و...
راست هم میگفت و بچهها مو به مویش را قبول داشتند؛ نه این نسبتها را که به خودش میداد، این که همیشه پیشاپیش همه حرکت میکرد و خودش را سپر بلای نیروهایش میکرد و حاضر بود بمیرد اما به پای بچههایش، خار نرود. حاضران هم با عباراتی نظیر: شما که خودت شهید زندهای، یا هر چه مصلحت خدا باشد و شما ذخیره و باقیات صالحات شهدا هستید، دلداریاش میدادند؛ که یک مرتبه یکی از بچههایی که اصلاً نمیدانست «ملاحظه» را مینویسند یا میخورند، به شوخی یا جدی، مثل پدربزرگی که به نوهاش وعده و وعید میدهد، با یک قیافه حق به جانبی، هر چه بچهها ریسیده بودند، پنبه میکرد و میگفت: عیبی ندارد، غصه نخور؛ این دفعه با خودم بیا خط، کارت را درست میکنم. قول میدهم ترتیبی بدهم که همان اول بسمالله، شهید بشوی و دیگر نباشی تا شرمنده بشوی. فقط بگو جنازهات را به کی تحویل بدهم، بقیهاش با من!
بچهها غش میکردند از خنده و میگفتند: لابد اگر شهید نشود، خودت یک جوری سرش را زیر آب میکنی؟ و او در جواب میگفت: انشاءالله که کار به آنجاها نمیرسد. با هماهنگی که با برادران مزدور عراقی کردهایم، فکر نمیکنم نیاز بشود. قرار شد تو کانال پای کار که رسید، من بگویم فرماندهمان این جاست و فرار کنم. سعی خودم را میکنم؛ شما حالا چرا این قدر دلتان شور میزند؟ مثل این که شما بیشتر از من عجله دارید برای این کار خیر؛ درست است؟ دوباره حاضران میخندیدند.
اگر ما را تا فردا تعویض کردید
گویا پاک یادشان رفته بود که در این نقطه هم نیرو دارند؛ انگار نه انگار، نه سری، نه سراغی. باز هم خدا پدر تدارکاتچی یگان را بیامرزد که ما را فراموش نکرده بود؛ هفته به هفته یک مشت خرت و پرت به اسم جیره جنگی برای ما میآورد، بعد هم راست شکمش را میگرفت و میرفت. مثل آسایشگاه سالمندان، کار ما شده بود بخور و بخواب. برای این که به دلمان هم بد نیاید، گاهی یکی دو ساعت نگهبانی میدادیم.
بچهها بالاخره جمع شدند و طوماری تهیه کردند و شرح ماوقع را برای مسوول خودشان نوشتند. یکی یکی هم پای ورقه را درشت و محکم امضا کرده بودند؛ و حالا مسوول واحد داشت نامه آنها را که راننده آورده بود، در سنگر فرماندهی میخواند. به جایی رسید و نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. وقتی از او پرسیدند که چی نوشتهاند؟ تنهایی حال میکنی؛ سرش را تکان داد و گفت: من را تهدید کردهاند. همه کنجکاو شدند که: خوب به چی تهدید کردهاند؟
گفت: نوشتهاند اگر ما را تا فردا تعویض کردید، کردید، اگر نکردید... پس کی تعویض میکنید؟ که این قسمت آخرش را درست نوشته بودند. همه خندهشان گرفت و با خودشان گفتند: اینها هم مثل این که ما را خوب میشناسند؛ میدانند که ما خیلی پوست کلفتیم و هیچی بهمان برنمیخورد، و الا به جای درشت نوشتن، درشت میگفتند!
تقسیم تنقلات
در مسیر شهر به منطقه و یا در جابهجاییهایی که در خود جبهه صورت میگرفت، وقتی کسی تنقلاتی داشت، از پسته و تخمه و بادام یا کشمش، مشت میکرد و راه میافتاد، از این سر ماشین به آن سر ماشین، حتی اگر شده به هر دو نفر، دو تا پسته، دو تا تخمه، و ... برسد، سهم راننده را اگر به حد کافی بود، دو برابر میدادند. یکی به اعتبار رانندگی و دیگر برای اینکه سرگرم باشد و جبران تنهاییاش بشود.
باشگاه کاربران تبیان - ارسالی از: بهروز رها
برگرفته از انجمن: فرهنگ پایداری
مطالب مرتبط:
شهید بابایی: من فخر فروشی نمیکنم