آتشبسی برای مادران غزه
امشب تو بخواب، من برای فرزندان مان لالایی میخوانم. بعد از این شبهایی که گذشت و کابوس بمبی که ممکن است خواب کودکت را به هم بریزد، بیا امشب فکر کنیم آتش بس شده است.
بعد از سالها دلم میخواهد برای فرزندم لالایی بخوانم، در سکوت شب، کنارش بنشینم و موهایش را نوازش کنم. پردهی اتاقش را کنار بزنم و به آسمان آرام، هرچند بی ستارهی شهرمان چشم بدوزم و به تو فکر کنم. به روزهایی که پشت سر میگذاری و شبهایی که خواب به چشمانت نمیآید، به تویی که نمیشناسمت اما این روزها بیشتر از هر چیز قلبم از اندوه تو سرشار است. نیازی نیست نامت را صدا بزنم تا بتوانم به تو بگویم در تمام این روزهای گذشته، دل نگران تو و فرزندانت بودهام. دیروز دستی بر گونهی فرزندم کشیدم، جایی که در عکسی دیده بودم، گلوله گونهی فرزند تو را زخمی کرده بود. هر چند صورت فرزند من جای زخمی نداشت اما زیر انگشتان دستم، زخم صورت فرزند تو را حس کردم و تصور دردی که بر جسم او و بر قلب تو نشسته، روحم را زخمی کرد.
چند وقتی است که از جایی در گوشهای از این دنیای بی در و پیکر، عکسهای تو را میبینم، عکسهایی که قصه نیست، عکسهایی که افسانه نیست. کاش واقعی نبود، کاش معجزهی فتوشاپ بود در این روزهایی که همه در انتظار معجزه هستیم؛ اما این عکسها آن قدر واقعی هستند که صدای انفجارشان هم به گوش میرسد. خونشان حس میشود و زخمشان درد میکند.
امشب بعد از سالها دوباره هوای لالایی خواندن به سرم زده است. میدانم تو دیگر دل و دماغ لالایی خواندن نداری و شاید هم زندگی به تو آموخته است تا در هر شرایطی برای فرزندت لالایی بخوانی، شاید این آخرین خواب او و فرصت تو باشد.
تو عروسک بازی میکنی، بزرگ میشوی، عاشق میشوی، ازدواج میکنی، مادر میشوی اما در کنار تمام این کارها میآموزی که تا آزادی خانه و کاشانهات باید مبارزه کنی.
میدانم تو دیگر دل و دماغ لالایی خواندن نداری و شاید هم زندگی به تو آموخته
است تا در هر شرایطی برای فرزندت لالایی بخوانی، شاید این آخرین خواب او
و فرصت تو باشد
از همان کودکی با همبازیهایت مشق جنگ میکنی چون میدانی جز الفبای زبان مادریات، باید الفبای مقاومت بیاموزی تا در امتحان ایستادگی قبول شوی. تو از سالها قبل در کوچه پس کوچههای نوجوانی؛ دوستان و عزیزانی را از دست دادهای که به تو آموخته زندگی به همراه مبارزه با خود از دست دادنهای زیادی را به همراه دارد؛ اما هیچکدام از اینها باعث نمیشود تا به این از دست دادنها عادت کنی. تو یک مادری و این یعنی هر صدای گلوله تو را میمیراند و نفس فرزندت دوباره زندهات میکند.
روزگاری مادران این سرزمین هم چون تو و زنان سرزمین تو، برای دفاع از آنچه «مام وطن» مینامندش، ایستادگی کردند. هشت سال ایستادند و بالای سر فرزندشان قرآن گرفتند و «و ان یکاد» بدرقهی راهش کردند و حتی برخی در شهادت عزیز دلشان سیاه نپوشیدند تا نشان دهند، برای حفظ کشورشان، عزیزترین چیزی که در دست دارند را فدا خواهند کرد. تا بگویند مرد کارهای سخت بودن، تنها یک کار مردانه نیست.
اما من و همسن و سالانم که آن روزها طعم آژیر قرمز و ترس، نگرانی، پناهگاه و بمباران را چشیدهایم، شاید حال فرزندان امروز سرزمین تو را کمی درک کنیم هرچند تفاوت زیادی است بین تعداد بمبهایی که در این هشت سال به کشور من و به کودکی من اصابت کرد و تعداد بمبهایی که در این چند روز به شهر تو و خوابهای کودک تو اصابت کرده است.
تو در محاصرهای و دنیا نظاره گر این همه ظلم و تنهایی است. دردناک تر از دردهای تو، سکوت قدرتمندانی است که گویی نمیبینند و نمیشنوند اما خداوند وعده داده است که خون مظلوم پایمال نخواهد شد. او به وعدهاش عمل میکند. من و تو که به یک کتاب آسمانی اعتقاد داریم، خوب میدانیم که خدا با صابران است.
هنوز نتوانستم برای فرزندم لالایی بخوانم، فکر تو و خواب پراضطراب کودکانت نمیگذارد. لالاییهایم را فراموش کردهام. یاد شعری از سیمین دانشور میافتم: اگر دنیا دست زنها بود، جنگ کجا بود؟ شاید باید میگفت: اگر دنیا دست مادرها بود، جنگ کجا بود؟
حال که دنیا در دستان من و تو نیست، بیا یک امشب فکر کنیم آتش بس اعلام کردهاند، بیا فکر کنیم، دشمن تو آن قدر نامرد نیست که آتش بس را بشکند. در دنیای خیال هر چیزی ممکن است، بیا یک امشب را کمی بخواب. من کنار خانهات میایستم تا نگذارم بمبها بر سر فرزندانت فرود بیایند. بیا با هم لالایی بخوانیم تا خواب هیچ کودکی با کابوس بمب و جنگ آشفته نشود.
ندا داودی
بخش خانواده ایرانی تبیان