تبیان، دستیار زندگی
یک هفته مانده به عید فطر خواب های ناجوری میدیدم.خواب آدم هایی که به سحری خوردن نرسیده بودند و همه اش تقصیر من بود.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حلالیت رادیویی

یک هفته مانده به عید فطر خواب های ناجوری می دیدم. خواب آدم هایی که به سحری خوردن نرسیده بودند وهمه اش تقصیر من بود.

مجتبی شاعری - بخش ادبیات تبیان
سفره افطار

کار ما شده بود روز خوابیدن . بعد از اذان صبح نیم ساعتی توی رادیو می ماندیم و بعد سرویس ها می آمدند و هر کس را می رساندند خانه اش. تا ظهر می خوابیدم و بعد بیدار می شدم و متن برنامه ی بعد را مرور می کردم . تا افطار خانه بودم و حدود یک بعد از نیمه شب دوباره سرویس ها می آندند که برویم رادیو . برنامه ی ویژه ی سحر یک ربع به سه شروع می شد .

سه هفته ی اول ماه رمضان خواب می دیدم اما یادم نمی ماند . یکی دو بار وسط خواب بلند شدم که هر چه دیدم را فوری بنویسم که یادم بماند اما تا دستم به کاغذ و قلم برسد همه چیز از ذهنم پاک می شد .

هفته ی آخر قضیه فرق کرد . خواب ها واضح تر شدند . خواب اول را توی خود رادیو دیدم . شب احیای آخر بود و سرویس ها کم بودند و قرار شد یک سری از همکارها اول بروند و بقیه منتظر باشند . من هم روی همان صندلی های اتاق رژی یا همان اتاق فرمان خوابم برد . توی همان بیست دقیقه دیدم که کلی آدم دور یک سفره ی بزرگ نشسته اند و مدام چشمشان به یک ساعت بزرگ است و تند تند به هم زمان اعلام می کنند :

ده دقیقه مونده بجنب ، آب بریزم ، بیا بیا چاییتو خنک کردم ، خالی نخورش ضعف می گیرتت ، بدو دیر شد ، پنج دقیقه ، فقط پنج دقیق مونده ، برم مسواک بزنم ، ولش کن ، بذار بعد ، آخه نمی شه که ، بدم مسواک بزن یه لیوان دیگه آب بدم بهت

هنوز همه مشغول بودند که من آمدم و نشستم سرسفره . دست ها را مشت کردم و سر سفره را گرفتم و ناغافل کشیدم طرف خودم . سفره به هم ریخت و غذا ها پخش شد و تنگ ها ی آب خالی شدند . با قدرت از جایم بلند شدم و رفتم و بیچاره ها التماس یک جرعه آب می کردند .

از آن شب به بعد ، به خانه که می رسیدم دلم نمی خواست بخوابم . می ترسیدم . می ترسیدم از آدم هایی که دنبالم می افتادند و یک دقیقه فرصت می خواستند برای آب خوردنشان . برای یک لقمه بیشتر خوردنشان . ومن مثل آدم هایی که از دست کارمندهایشان خسته شده اند ، بی توجه راه می رفتم و گوشم بدهکار نبود .

من سردبیر و تهیه کننده ی رادیو تهران بودم و غیر از رادیوی ما هفت رادیوی دیگر هم برنامه ی ویژه ی سحر داشتند . همان هفت رادیو برنامه ی ویژه افطار هم داشتند . کلا می شدیم شانزده گروه که برنامه های ویژه ی سحر و افطار را برگزار می کنند . یک روز مانده به روز آخر رمضان مدیر رادیو همه یمان را جمع کرد توی اتاقش که افطاری بخوریم . می خواست خسته نباشید و خدا قوت بگوید و برخی از نظرهای مخاطبین را انعکاس دهد جهت پیش برد و ارتقای برنامه ها در سال های آینده .

از آن جا که هشت گروه درگیر مراسم زنده ی اذان مغرب بودند ، افطاری ساعت ده شب برگزار شد و فقط بساط شام به راه بود .

از آن شب به بعد ، به خانه که می رسیدم دلم نمی خواست بخوابم . می ترسیدم . می ترسیدم از آدم هایی که دنبالم می افتادند و یک دقیقه فرصت می خواستند برای آب خوردنشان

مدیر خیلی کوتاه حرف زد. سرحال نبود . سردبیرهای بخش اذان مغرب قبراق بودند . شام را که زرشک پلو با مرغ بود آوردند و اکثرا غذایشان را نیم خورده کردند و رفتند . ظرف های یک بار مصرف هم گذاشته بودند که هر کس خواست بقیه ی غذایش را ببرد.

به جز من و اخرا و صفا کیش هیچ کس نبرد . آمدیم پایین . آمدیم توی فضای باز قدم بزنیم . من و صفا کیش هم دوره بودیم و اخرا یک پانزده سالی با سابقه تر بود . اخرا آن قدیم ترها توی رادیو حرف هم می زد اصلا خود من خوب یادم می آید نوجوان که بودم

شب های رمضان صدای او بود که به عنوان مجری دم افطار پخش می شد .

بیست دقیقه ای قدم زدیم و هیچ کدام حرفی نزدیم و رفتیم سراغ کارهایمان . شب آخر قرار بود نیم ساعت زودتر شروع کنیم برنامه ویژه وداع با رمضان داشته باشیم .

برنامه شروع شدو بخش اول را رفتیم . بخش اول مجری و کارشناس مذهبی با هم در باب شرایط توبه حرف زدند و این که باب توبه همیشه باز است و اگر کسی شب های احیا را هم از دست بدهد باز هر وقت که تصمیم بگیرد توبه اش قبول می شود . بیست دقیقه ای که حرف زدند برگشتیم توی اتاق فرمان و مناجات پخش کردیم . مثل همان مناجات هایی که توی صحن امام رضا پخش می کنند قبل اذان صبح . به مجری گفتم که بیاید توی رژی . می خواهم خودم حرف بزنم . باورش نمی شد . آمد و من به جایش رفتم توی استودیو . مناجات تمام شد.

سلام کردم و آرزو کردم که طاعات شنونده ها مورد قبول خدا قرار گرفته باشد . خودم را معرفی کردم و گفتم که سردبیرو تهیه کننده ی این برنامه ام . بچه های رژی هاج و واج بودند که چرا من رفته ام توی استودیو . گفتم: مردم ! من اصلا مجری نیستم . فقط آمدم که یک چیزی را برای شما تعریف کنم . حالا یک هفته ای هست که من کابوس می بینم . دلیلش را هم می دانم . بیست روز قبل از ماه رمضان یک جلسه ای گذاشتند وهمه ی ما تهیه کننده های برنامه های ویژه ی سحر و افطار را دعوت کردند. برای هماهنگی بیشتر .

در ان جلسه مقرر شد که حدود سی ثانیه تا یک دقیق زودتر اذان صبح را اعلام کنیم ، که مدیون نباشیم . مدیون نباشیم که یک وقت دم اذان یا بعد از لحظه ی اذان صبح کسی چیزی بخورد و گناهش بیافتد گردن ما . مردم !ببخشید از آن طرف بوم افتادیم . برای همین بود که مدام می گفتیم که بلافاصله بعد از اذان صبح نماز نخوانید و صبر کنید دقیقه ای بگذرد .

حالا یک هفته ای است که شماها به خواب من می ایید و احساس گناه می کنم و حالا از شما می خواهم که مرا حلال کنید .

برنامه تمام شد و فردا روز عید فطر بود . همه ی گروه های برنامه های مناسبتی یک هفته مرخصی داشتند . برنامه تمام شد و آمدم پایین که سوار سرویس بشوم . راننده یمان گفت که رادیو را به هم ریختیم من و اخرا و صفا کیش . آن دو تا هم رفته بودند پشت میکروفون و چیزی شبیه همین ها را گفته بودند . راننده ی سرویس گفت گمونم باید به فکر یه کار دیگه باشید و راست می گفت .


آن شب اراجیف می گفت

شناسنامه ای برای ...