تبیان، دستیار زندگی
اکنون همچنین علمای اهل زمان در علوم موی می شکافند، و چیزهای دیگر را، که به ایشان تعلق ندارد، بغایت دانسته اند و ایشان را بر آن احاطت کلی گشته، وآنچه مهم است و به او نزدیکتر از همه آن است خودی اوست و خودی خود را نمی داند. همه چیزها را به حل و حرمت حکم ....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حکایاتی از فیه ما فیه

گدا

1- حکایت می آورند که حق تعالی می فرماید که ای بندهء من، حاجت تو را در حالت دعا و ناله زود برآوردمی، اما در اجابت جهت آن تاخیر می افتد تا بسیار بنالی که آواز و نالهء تو مرا خوش می آید. مثلاً، دو گدا بر در شخصی آمدند؛ یکی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم مبغوض است. خداوند خانه گوید به غلام که زود، بی تاخیر، به آن مبغوض نان پاره بده تا از در ما زود آواره شود؛ و آن دیگر را که محبوب است وعده دهد که هنوز نان نپخته اند، صبر کن تا نان برسد.

2- سوءال کرد که از نماز فاضلتر چه باشد. یک جواب آنکه گفتیم جان نماز به از نماز، مَعَ تقریرِه. جواب دوم که ایمان به از نماز است، زیرا نماز پنج وقت فریضه است و ایمان پیوسته، و نماز به عذری ساقط شود و رخصت تأخیر باشد. و تفضیلی دیگر هست ایمان را بر نماز که ایمان به هیچ عذری ساقط نشود و رخصت تأخیر نباشد و ایمان بی نماز منفعت کند، و نماز بی ایمان منفعت نکند_ همچون نماز منافقان. و نماز در هر دینی نوع دیگر است، و ایمان به هیچ دینی تبدیل نگیرد؛ احوال او و قبلهء او و غیره متبدل نگردد. و فرقهای دیگر هست، به قدر جذب مستمع ظاهر شود. مستمع همچون آرد است پیش خمیر کننده؛ کلام همچون آب است در آرد: آن قدر آب ریزد که صلاح اوست.

3- درد است که آدمی را راهبر است. در هر کاری که هست، تا او را درد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد، او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد او را میسر نشود_ خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غیره. تا مریم را درد زه پیدا نشد، قصد آن درخت بخت نکرد که: فاجاء ها المخاض الی جذع النخله. او را آن درد به درخت آورد، و درخت خشگ میوه دار شد.تن همچون مریم است، و هر یکی عیسی داریم: اگر ما را درد پیدا شود، عیسای ما بزاید؛ و اگر درد نباشد، عیسی، هم از آن راه نهانی که آمد، باز به اصل خود پیوندد_ الا ما محروم مانیم و ازو بی بهره.

جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ،
دیو از خورش به تخمه و جمشید ناشتا.
اکنون بکن دوا که مسیح تو برزمی است؛
چون شد مسیح سوی فلک، فوت شد دوا.

4-گفت: پیلی را آوردند بر سر چشمه ای که آب خورد. خود را در آب می دید و می رمید. او می پنداشت که از دیگری می رمد.نمی دانست که از خود می رمد.

همه اخلاق بد_ از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر _ چون در توست، نمی رنجی؛ چون آن را در دیگری می بینی، می رمی و می رنجی.

5- درویشی به نزد پادشاهی رفت. پادشاه به او گفت که: ای زاهد.

گفت: زاهد تویی.

گفت: من چون زاهد باشم که همه دنیا از آن من است!

گفت: نی، عکس می بینی: دنیا و آخرت و ملکت جمله از آن من است و عالم را من گرفته ام؛ تویی که به لقمه ای و خرقه ای قانع شده ای.

پادشاه

6-می گویند پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غیره آموخته بودند و استاد تمام گشته_ با کمال کودنی و بلادت. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم.

گفت: آنچه داری گرد است و زرد است و مجوف است.

گفت: چون نشانیهای راست دادی، پس حکم کن که آن چه چیز باشد.

گفت: می باید که غربیل باشد.

گفت: آخر، این چندین نشانیهای دقیق را، که عقول در آن حیران شوند، دادی از قوت تحصیل و دانش؛ این قدر بز تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟

اکنون همچنین علمای اهل زمان در علوم موی می شکافند، و چیزهای دیگر را، که به ایشان تعلق ندارد، بغایت دانسته اند و ایشان را بر آن احاطت کلی گشته، وآنچه مهم است و به او نزدیکتر از همه آن است خودی اوست و خودی خود را نمی داند. همه چیزها را به حل و حرمت حکم می کند که این جایز است وآن جایز نیست، و این حلال است یا حرام است. خود را نمی داند که حلال است یا حرام است، جایز است یا نا جایز، پاک است یا ناپاک!

7- بهانه می آوری که من خود را به کارهای عالی صرف می کنم، علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طب و غیره تحصیل می کنم. آخر، این همه برای توست. اگر فقه است، برای آن است تا کسی از دست تو نان نرباید و جامه ات را نکند و تو را نکشد تا تو به سلامت باشی. و اگر نجوم است، احوال فلک و تأثیر آن در زمین_ از ارزانی و گرانی،امن و خوف_ همه تعلق به احوال تو دارد، هم برای توست. و اگر ستاره است_ از سعدونحس_ به طالع تو تعلق دارد، هم برای توست.چون تأمل کنی، اصل تو باشی و اینها همه فرع تو. چون فرع تو را چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالمها بوالعجب بینهایت باشد، بنگر که تو را که اصلی چه احوال باشد.

8-یوسف مصری را دوستی از سفر رسید. گفت: جهت من چه ارمغان آوردی؟ گفت: چیست که تو را نیست و تو بدان محتاجی؟ الا آن‌که از تو خوب‌تر هیچ نیست، آینه آورده‌ام تا هر لحظه روی خود را در وی بنگری. چیست که حق تعالی را نیست و او را بدان احتیاج است؟ پیش حق تعالی دل روشنی می‌باید بردن تا در وی خود را ببیند....ان الله لاینظر الی صورکم ولا الی اعمالکم و انما ینظر الی قلوبکم


تهیه و تنظیم برای تبیان : مریم امامی -زهره سمیعی