از وسط پاساژ تندیس تا...
یک: از دفتر خاطرات یه کارمند که تو یه موسسه فرهنگی مدیره!
خستهام. بسیار خستهام. روزهای زیادیه که در درونم احساس خستگی میکنم. این همه درس خوندم و دویدم که مثلاً یهکارهای بشم و بتونم تاریخ رو عوض کنم اما هرچی جلوتر میرم احساس میکنم نه فقط قرار نیست تاریخ رو عوض کنم بلکه حتی نمیتونم تو زندگی خودم یه تغییر جدی ایجاد کنم. کاغذهای مدارکم جلوم ریخته؛ از ارشد مدیریت فرهنگی تا دورههای زبان و مدیریت و غیره و ذالک. همهاش هم خوبه اما منو راضی نمیکنه. اصلاً روز اول کی به من گفت که تو اگه بری این رشته رو بخونی میتونی موفق بشی؟ چرا خودم فکر نکردم؟
وای...! حالا که فک میکنم میبینم من دوس داشتم برم تو کار هنر. خط کار کنم و نقاشی. این همه تابلوهایی که دور و برم هستن نشون میده که من میتونستم یه هنرمند خوب بشم اما نمیدونم چرا یهو سر از این جا درآوردم. خستهام. از این رفت و آمدهای الکی و بحثهای دور و دراز سر واژهها. نمیدونم... حتمن برای اونایی که با علاقه دارن مدیریت فرهنگی میخونن این رشته خیلی جذابه ولی من ...؛ من غریبهام تو این جمع. من غریبم.
دو: از دفتر خاطرات یه بسیجی قدیمی
این جا میدون تجریشه من این جا تو یه پاساژ بزرگ که اسمش تندیسه ایستادهام. ماشینم رو توی پارکینگ چند طبقهی پاساژ گذاشتهام و منتظر دوستی هستم که منو برای افطار به رستوران معروف پاساژ تندیس دعوت کرده: اردک آبی. جلوی رستوران یه صف بزرگ تشکیل شده از آدمایی که اونا هم می خوان افطارشون رو تو اردک آبی بخورن اما باید منتظر باشن تا جا خالی بشه. یه نگاهی به آدمایی می کنم که تو پاساژ مشغول رفت و آمدن. بعضی هاشون رسماً روزهخواری میکنن. بعضی از دختر و پسرها کم مونده که برن تو بغل هم!
خیلی از خانوم ها لباسایی پوشیدن که من نمیدونم قراره دقیقاً چه کمکی به پوشش اونها بکنه! بعضی از آقایون محترم (!) هم مشغول شغل بسیار مهم و فراگیر«چشمچرانی»اند! خیلی از لباسایی که تو مغازههاست ظاهراً برای پوشیدن در بیرون از خونه است ولی انصافاً پوشیدنشون تو خونه هم کمی راحتی لازم داره. من البته کاری ندارم به این که این آدمایی که این جا رفت و آمد میکنن، آدمای خوبی هستن یا نه. چون اصلاً در صلاحیت من نیست که نظر بدم؛ خودشون میدونن و خدای خودشون! چه بسا و بلکه حتماً همهشون از من گناهکار بهترن. همچنان که من نمیدونم و نمیتونم ادعا کنم که میدونم کی بهشتیه و کی جهنمی چون من خیلی هنر کنم بتونم درمورد سرنوشت خودم یه کارایی بکنم اما اینو میفهمم که من از جنس اینا نیستم، اینا هم از جنس من نیستن. من این جا بشدت غریبهام. پیش خودم فکر میکنم که من برای چی اینجام؟ برای افطار؟ افطاری که تقریباً کلی دختر آرایشکرده و پسر زیرابروبرداشته _که نه من به اونا میخورم و نه اونا به من_، هم تو صف همون افطار ایستادهان؟ خوب حتمن و بیتردید اونا از من بهترن و من اینو با اعتقاد میگم اما ممکنه که دو نفرِ خوب، با هم غریبه باشن؛ غریبه. من تو این جمع غریبم...
سه: از دفتر خاطرات یه نفر دیگه
کلی زحمت کشیدم و بیدار موندم تا بتونم جلسهی امشب رو حتمن برم! میگن حاج منصور غوغا میکنه. شبای ماه رمضون و مسجد ارک و مناجاتای حاج منصور.... چی قشنگتر از این؟! همه میگن که محاله بیای تو جلسه حاجی و منقلب برنگردی؛ منم که سالهاس که انگار اشک با چشمام قهر کرده. دلم لک زده برای یه دل سیر گریه کردن. حاج منصور میاد و شروع میکنه به خوندن. اما هنوز یک بیت نخونده دو نفر شروع میکنن به فریاد زدن. اوه اوه اوه! چه فریادی! از جا میپرم از ترس.من تو حال زمزمهی خودم بودم ولی نمیدونم چرا اینا یهو داد زدن! خب لابد حالشون بد شده. اما تو بیت بعدی سه نفر دیگه هم خودشونو میزنن. اینا چرا اینجوری با خدا حرف میزنن؟ نمیشه با خدا مگه آروم حرف زد و مناجات کرد؟ اتفاقاً جلویی من هم سرش رو میکوبه به دیوار و من نگران میشم که نکنه سرش خون بیاد؟ من شک ندارم که این جمع به خاطر اخلاصشون و به خاطر نواهای مناجات حاجمنصور، حتمن از من بهترن و حتمن بهشتیاند اما دارم کمکم به این فک میکنم که من اینجا غریبهام. اصلا من این جا چیکار میکنم؟ من مال این جنس نیستم. این جنس هم مال من نیستن.
به حالشون غبطه میخورم و به صفایی که دارن. اما من نمیتونم مث اونا باشم. من غریبهام اینجا. غریبم...
چهار: از دفتر خاطرات یه آقای تازه داماد که با ناراحتی از پیش خانوادهی همسرش اومده!
خب چیکار کنم که من از یه خانوادهی پرجمعیتم؟ من عادت دارم بلند بلند حرف بزنم چون ماها اگه بلند حرف نمیزدیم اصن صدامون به هم نمیرسید. میدونم که امروز اذیتش کردم ولی من واقعاً عصبانی نبودم یا نمیخواستم صدام رو بلند کنم؛ به طور عادی وقتی من یه چیزی میخوام، یه کمی صدامو بلند میکنم. خب من دوس دارم شوخی کنم. عادتم اینه که تو جمع جک بگم و مجلسگردونی کنم. این که بیفرهنگی نیس، این عین فرهنگه! اصن این یعنی این که تو میتونی بجوشی با مردم! این یعنی اخلاق خوب. چرا خانومم و خونوادهاش اینو نمیفهمن؟ اونا نمیفهمن یا من نمیفهمم؟ من فقط خواستم همهی خونوادهی خانومم بفهمن که من دوستشون دارم، که اگه خونوادهام رو به خاطر خانومم ترک کردم اونا هم مث خونوادهی من هستن. نمیدونم؟ شاید هم من عوضیام. من از جنس اینا نیستم، من غریبهام تو این جمع، من غریبم...آخی... چقدر دلم برای خندههای بلند برادرم تنگ شده...
پنج: از دفتر خاطرات یه شهید
این جا دیگه جای من نیس... من اینجا غریبهام؛ غریبم
و حرف آخر:
این روزا وقتی بعد نمازهات میخونی: اللهم رُدَّ کلَّ غریب، به همهی غریبها و غریبهها فکر کن...
محمد شیخ الاسلامی سردبیر سایت تبیان
مطالب مرتبط: