تبیان، دستیار زندگی
شهید سید محمدرضا در تاریخ 13 تیر 1365 در عملیات «کربلای یک مهران» به دیدار معشوق شتافت.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از این شهید چه می دانید؟


شهید سید محمدرضا دستواره در تاریخ 13 تیر 1365 در عملیات «کربلای یک مهران» به دیدار معشوق شتافت. روایت همرزم شهید از منش اخلاقی او را بخوانید:

سردار نصرت الله قریب

تیرماه، ماهی برای پرکشیدن خیل بزرگی از ایرانیان است . از حادثه تروریستی 7 تیرماه در سال 1360 باشهادت شهیدبهشتی و 72 یارانش و چهاردهم تیر ماه 1361 ربایش خودروی سیاسی ایران توسط عوامل صهیونیستی که حامل حاج احمد متوسلیان بود تا حادثه شلیک به هواپیمای مسافربری ایران توسط ناوآمریکایی که عده زیادی از هموطنانمان برفراز آب های نیلگون خلیج فارس، همه این حوادث سایه غم را بر روزهای گرم تیرماه می افکند اما 13 تیرماه یادآور شهادت شهید «سید محمدرضا دستواره» قائم مقام لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص)، در سال1365 نیز است.

شهادت سید محمدرضا دستواره را بهانه کردیم و سراغ سردار نصرت الله قریب، دوست دوران کودکی و رزم شهید محمدرضا دستواره رفتیم.

در ابتدا خودتان را برای کاربران تبیان معرفی کنید.

نصرت الله قریب هستم. متولد 1339 در جنوب شهر تهران بزرگ شدم. از بچه های جنوب شهر تهران بودیم، از قشر مستضعف و متوسط به پایین آن زمان به حساب می آمدیم. من یادم می آید که شهید دستواره وقتی دیپلم را گرفت بخاطر وضعیت مالی دیگر نتوانست ادامه تحصیل بدهد. خانواده های ما با وجود این که مشکلات مالی بود کاملا مذهبی بودند. در همین شرایط هم ما رشد کردیم و بزرگ شدیم.

از چه مقطعی با شهید دستواره آشنا شدید؟

از طفولیت با حاج آقا دستواره دوست بودم و هم محله ایی بودیم. دوران انقلاب با هم بودیم و در سال 58 با هم وارد سپاه شدیم.

در مورد شهید خیلی صحبت شده است هرچند حق مطلب ادا نشده است اما می خواهیم از منش این شهید بزرگوارآموزه داشته باشیم برای همین زاویه ای از زندگی او را انتخاب کرده ایم و می خواهیم بر اساس آن با شما گفتگو کنیم، شما هم موافققید؟

چرا که نه شما از هر زاویه به منش سید نگاه کنید نکته ای برای پاسخ به سوالات امروزی پیدا خواهید کرد. حالا مدنظر شما چه موضوعی است؟

گویا شهید در زمان جنگ زندانی شدند، آیا این مسئله حقیقت دارد؟

بله همین طور بوده من نیز درآن اتفاق سهمی دارم.

چه خوب، پس در ابتدا واقعه را از دید خودتان شرح دهید.

شاید در مصاحبه هایی که شده است، خوانده باشید که شهید دستواره را در دوران جنگ یک ماه زندانی کردند؛ فکه، و عملیات والفجر مقدماتی فرمانده تیپ 3 ابوذر بود و من جانشینش بودم و شهید حسن زمانی معاون دوم، ما در آن زمان به دلیل کمبود چادر مجبور بودیم که به نیروهایمان بگوییم شب را در هوای آزاد بخوابند. می گفتیم به هر حال چادر نیست و بروید زمین را بکنید و رویش پتویی بکشید و بخوابید. فکه هم شب هایش خیلی سرد بود و به قول معروف استخوان می ترکاند. ما دائم این بحث ها را در جلسات مطرح می کردیم و می گفتیم که چادر نیست، دیگران هم در جلسه بودند و می شنیدند.

از طرفی هم عملیات والفجر مقدماتی که شروع شده بود برای بررسی اوضاع رفتیم البته هنوز آن رزمنده ها وارده عمل نشده بودند، رفتیم تا را قبل از عملیات ببینیم، دیدیم که یک تعدادی از بچه ها به دلیل نداشتن گونی های سنگری مجروح می شدند، نیم ساعت یا یک ساعت داخل خط بودیم و بعد برگشتیم.

شهیددستواره با این که این اتفاق برایش افتاد و یک ماه زندانی هم کشید و قصدش هم تنها گرفتن حق نیروهایش بود اما باز آمد و در جبهه ماند تا روز 13 تیرماه در عملیات «کربلای یک» در جریان آزاد سازی مهران شهید شد

در مسیر برگشتمان جایی به نام دهکده حضرت رسول(ص) که واحدهای تیپ 27 در آنجا مستقر بودند، قرار داشت. در آنجا به واحد تبلیغات تیپ برخورد کردیم، حدود ساعت 12 یا 1 ظهر و موقع نماز بود. خود شهید دستواره پشت فرمان ماشین بود، من و شهید زمانی هم در کنارشان بودیم. رفتیم واحد تبلیغات را دیدیم دورتا دور چادر زدند. ما از ماشین پیاده شدیم و یک به یک در این چادرها را بالا می زدیم و می دیدیم که چیز خاصی در آنها نیست. داخل یکی از چادرها آرم سپاه بود و یا یک سری تابلو که روی آن نوشته بود به سمت خط تیپ 27 و از این قبیل چیزها و اینها چیزهایی نبود که نیاز به سرپناه داشته باشد.

شهید دستواره خیلی عصبانی شد و داد و بیداد کرد که چرا با این که ما چند بار در جلسات گفته ایم نیاز به چادر داریم و بچه های مردم آن وضعیت را دارند و شما هم در جلسات بوده اید اما با داشتن امکانات کمک نکردید. آنها داشتند نماز جماعت می خواندند و وقتی نمازشان تمام شد آمدند که ببینند که چه اتفاقی افتاده است. شهید دستواره خیلی عصبانی بودند، به هر حال یک فرمانده بود و می دید که نیروهایش به دلیل کمبود چادر در هوای باز می خوابند و اینجا کلی چادر است که خالی مانده است. کنار همان چادرها هم چندتا چادر زده بودند به عنوان حسینیه که در آن نماز بخوانند. یک گودال هم کنده بودند و کف آن ده ها گونی انداخته بودند کف گودال که بعدا دیوارچینی کنند.

از طرفی با دیدن این صحنه و مقایسه آن با این که در منطقه عملیاتی نیروها بخاطر نداشتن گونی های سنگری مجروح می شدند، بسیار عصبانی شدند. بلاخره او را راضی کردیم و گفتیم عصبانیت فایده ندارد سوار ماشین شدیم و رفتیم. من همان موقع که داشتیم از در قرارگاه بیرون می آمدیم به محمدرضا گفتم می خواهی چادرها را جمع کنیم؟ سید هم از خداخواسته سریع موافقت کرد و رفتیم قرارگاه خودمان تا تعدادی نیرو با خودمان ببریم. من به شهید زمانی گفتم که تا شما بچه ها را می برید، من نمازم را بخوانم و بیایم. بچه ها را راهی کردیم و رفتند.

بچه های ما بسیجی بودند و سرشان درد می کرد که بروند و از این کارها انجام بدهند. یک یا دو نفر از آنها دژبان بودند و اسلحه هم همراهشان بود. من تا نمازم را بخوانم و بروم فاصله ایی حدود یک ربع یا بیست دقیقه طول کشید. وقتی رسیدم قرارگاه دیدم بچه های بسیج دارند چادرها را جمع می کنند و تک تمام شده بود و آخر کار بود. آنها هم داشتند از بچه های ما عکس می گرفتند و بچه ها هم به حالت پیروزی انگشتانشان را بالا می گرفتند و آنها هم عکس می گرفتند.

نمی دانستیم که اینها را برای چه کاری می خواهند. من که رفتم گفتم این چادرها را هم که برای نماز خواندنشان گذاشته اند جمع کنید و یک چادر برایشان کافی است. نیاز ندارند که چهارتا چادر بنا کرده اند، گونی ها را هم جمع کنید.

کسی با شما برخورد نکرد؟

آن روز فقط عکس گرفتند اما فردا صبح که قرارگاه ایستاده بودیم و داشتیم صحبت می کردیم پیک قرارگاه خاتم آمد.

یک نامه به ما داد و دیدیم که احضاریه از دادستانی قرارگاه خاتم است. به همین سرعت شکایت کرده بودند. ما هم زیاد اهمیت ندادیم و فکر هم نمی کردیم که این قضیه اینقدر جدی باشد. شهید دستواره به تهران آمد و از دادستانی آمده بودند و شهید زمانی را برده بودند. به من اطلاع دادند و گفتند که سریع خودت را معرفی کن چون زمانی را برده اند. من هم به دستواره اطلاع دادم و گفتم که زمانی را برده اند و خیلی اوضاع جدی است و انگار باید بعد از آن احضاریه می رفتیم. سید از تهران برگشت و رفتیم قرارگاه خاتم.

نماینده دادستانی در قرارگاه خاتم، کسی بود که معرف ما به سپاه بود. آقایی به نام موسوی که در کمیته خزانه برای ما نامه نوشته بود و ما را برای گزینش سپاه معرفی کرد. سه نفری رفتیم آنجا و دیدیم که آقای موسوی نماینده دادستان است. گفتیم آقای موسوی شما برای ما احضاریه فرستادید؟

شهید دستواره با لبخند حرف من را ادامه داد و گفت:« می بینید چه آدم های متخلفی را به سپاه معرفی کردید..»

آقای موسوی هم گفت:« شما باید می آمدید از شما شکایت شده است.» گفتیم: « شکایت برای چه ؟» گفت:« به دهکده حضرت رسول(ص) رفته بودید از شما شکایت کرده اند. به هر حال من نماینده دادستان هستم و باید بروید دادگاه و جواب بدهید.»

یعنی ما اصلا فکر نمی کردیم که قضیه به اینجا کشیده شود. یک قرار صادر کردند با رقم 50 میلیون که در آن زمان رقم بسیار بالایی بود و گفتند از منطقه خوزستان خارج نشوید تا روز دادگاه.

تا زمان دادگاه 20 روز یا یک ماه طول کشید و شهید دستواره گفت: من می روم مرخصی، در تهران کار دارم. هر وقت خبری شد به من اطلاع بدهید. شهید دستواره که رسید تهران، غروب همان روز برای ما نامه ایی آمد که فردا ساعت 3 بعد از ظهر اهواز دادگاهی دارید. نهایتا ما با تماس گرفتن این طرف و آن طرف توانستیم ایو را منزل خواهرشان پیدا کنیم و گفتیم که ظهر امروز خودت را برسان باید برویم دادگاه.

تا ظهر در پادگاه دوکوهه منتظرش بودیم و نیامد، هم راه شهید زمانی به اهواز رفتیم. در ایستگاه اهواز راننده در آیینه نگاه کرد و گفت که یک استیشن دارد با شتاب می آید. ما هر سه خواستیم نگاه کنیم که ببینیم آیا دستواره است یا نه. راننده حواسش پرت شد و ماشینمان کشید تو خاکی و چپ کرد و سه یا چهار تا هم ملق زدیم. آن ها هم ما را ندیدند و به راه خودشان ادامه دادند و رفتند. چون نزدیکی های اهواز بود مردم هم ریختند و کمک کردند خودمان صدمه خاصی ندیده بودیم و ماشین هم چون زمین بیابان بود خسارت جدی ندید. مردم کمک کردند و ماشین را راه انداختیم و به سمت اهواز رفتیم.

وقتی رسیدیم دیدیم که دستواره هم در همان حیاط دادگاه منظر است. دادگاه شروع شد و آنها به ما گفتند که شما این کار را کرده اید و چادرها را برداشتید و این جرم بوده است و مسلحانه رفته اید.

یعنی جرم شما حمله مسلحانه بود؟

قبلا گفتم چون بچه های دژبان هم آمده بودند، با خودشان یک یا دوتا اسلحه آورده بودند.

رای دادگاه چه بود؟

دستواره و زمانی را از من جدا کردند و گفتند شما منتظر بمانید تا ما نتیجه را بگوییم. یک نامه آوردند و گفتند این را ببرید و بدهید به فرمانده قرارگاه که آن موقع شهید همت بود. گفتند که دستواره و زمانی اینجا هستند و شما بروید.

من آمدم پیش شهید همت و گفتم که دادگاه بودیم و این هم نتیجه اش است و باز کنید ببینیم که چه نوشته است. حکم دادگاه بود و شهید دستواره و زمانی را یک ماه زندانی و سه سال حبس تعلیقی داده بودند. به من بخاطر همان یک ربع دیر رفتن یک مقداری تخفیف داده بودند وشده بود یک سال حبس تعلیقی. دستواره یک ماه رفت زندان در اهواز و جای خوبی هم نبود. ما هم بعضی وقت ها می رفتیم ملاقاتی تا این که یک ماه حبس ایشان تمام شد. شهید همت و سردار فضلی و در کل قرارگاه خیلی ناراحت بودند که مگر اینها چکار کردند به هر حال فرمانده بودند و رفته اند چادری را که تابلو در آن بود برداشته و داده اند که نیروها در آن بخوابند. مگر چه جرمی مرتکب شده اند.

پس از زندان شهید دستواره چه کردند؟

نکته اینجاست که شهیددستواره با این که این اتفاق برایش افتاد و یک ماه زندانی هم کشید و قصدش هم تنها گرفتن حق نیروهایش بود اما باز آمد و در جبهه ماند تا روز 13 تیرماه در عملیات «کربلای یک» در جریان آزاد سازی مهران شهید شد. شاید اگر من بودم این چنین کاری نمی کردم. من را برده اند زندان و باز هم پایبند باشم!

اما محمدرضا بعد از یک ماه که زندانی کشید با همان روحیه گذشته به قرارگاه برگشت. بعد از آن هم من ندیدم که خودش و یا باعث شود که دیگران بگویند حالا که با ما اینطور برخورد کردند باید از جبهه برویم و از نظام دست بکشیم.

مصاحبه: سامیه امینی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


مطالب مرتبط:

شهادت برای دو سردار

تنها شاهد شهادت صیاد دل‌ها (مصاحبه)

فقط یک لباس خاکی