تبیان، دستیار زندگی
از تهران که راه افتادیم از همان وقتی که ماشینش را جلوی خانه ما پارک کرده بود و رفته بود بانک از همان موقعی که اسکناس جعلی اش را توی بانک دیده بودند از همان وقتی که مامور آگاهی سوال پیچش کرده بود، حرفی نزده بودیم
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

صبحانه در نمک آبرود

از تهران که راه افتادیم از همان وقتی که ماشینش را جلوی خانه ما پارک کرده بود و رفته بود بانک از همان موقعی که اسکناس جعلی اش را توی بانک دیده بودند از همان وقتی که مامور آگاهی سوال پیچش کرده بود، حرفی نزده بودیم .

مجتبی شاعری - بخش ادبیات تبیان

نمک آبرود

آزاد شده بود. توی سه چهار ساعت. اصلاً برای این بازداشت شده بود که حرف نزده بود. نه به صندوق دار حرفی زده بود نه به رئیس. رئیس هم گفته بود چند دقیقه منتظر باشید و پلیس خبر کرده بود و پلیس هم چند تا سوال کرده بود و جوابی نشنیده بود و همین شد که منتقلش کردند آگاهی.

شانسش این بود که نرفت کلانتری. آن وقت توی کلانتری کلی معطل می شد و بعد هم از چیزی سر در نمی آوردند. این جور جرم ها را مستقیم می بردند آگاهی مرکز و شاید هم بعدش جاهای بالاتر باید رسیدگی می کرد.

چند ساعتی که توی آگاهی بود ساکت بود و از توی مدارکش زنگ زده بودند خانه یشان و پدرش آمده بود و هیچ نقطه ی مرموز و تاریکی هم توی سابقه اش پیدا نکرده بودند و پدر هم وکیلشان را هم آورده بود و وکیل هم گفته بود که پدر این خانم کلی متمول است و اصلاً نیازی به این چیزها ندارد و الآن هم ترسیده که حرف نمی زند و آخرش هم گفتند که خوب برود دنبال کارش و فقط همان دسته ی پانصدهزار تومانی از دستش رفته بود. دسته ای که لا به لایش چهل و سه تا پنج هزار تومنی جعلی بود.

توی راه هیچ حرفی نزد و من هم چیزی نپرسیدم و فقط پدرش گفت که حال خوبی ندارد و این را تلفنی گفته بود و گفته بود که مراقبش باشم. من هم چیزی نپرسیدم و مراقبش بودم و گذاشتم که خودش رانندگی کند که این کار را از همه ی کارها بیشتر دوست داشت.

ساعت یازده و نیم بود و رسیده بودیم مرزن آباد. اولین حرفش این بود. پرسید صبحونه خوردی؟

گفتم، نه الان دیگه وقت ناهاره. گفت آره وقت ناهاره اما صبحونه توی نمک آبرود می چسبه. بریم اون جا صبحونه بخوریم گفتم ساعت 2 بعدازظهره. کدوم صبحونه. تا برسیم اون جا وقت ناهار هم گذشته.

دوباره سکوت برقرار شد. راننده ی ماشین سفر ما دختر آخر خانواده بود و مادرش سر زا رفته بود. پدرش هم زن نگرفته بود. من کارمند حسابداری کارخانه ی پدرش بودم. نمی دانم چه شد که رئیس حسابداری اخراج شد و من بدون مقدمه شدم رئیس حسابداری و بعد هم دختر رئیس کارخانه را دیدم و قرار شد بشوم شوهرش. توی این پنج ماه هم حرف زیادی نمی زدیم. نه من اهل حرف بودم و نه این که او مثل بقیه دخترها حرف می زد.

ساعت از سه و نیم هم گذشته بود که رسیدیم نمک آبرود. بلد بود که کجا می رود. رفتیم توی یک رستوران نزدیک تله کابین. پیش خدمت که آمد پرسید صبحانه، ناهار یا شام؟ من ساکت بودم اصلاً نمی دانستم چه جوابی باید بدهم. خودش جواب داد گفت صبحانه لطفاً

فقط سلام و احوال پرسی و اکران جدید سینماها و کتاب هایی که خوانده ایم و آخرش هم تحلیل مذاکرات هسته ای.همین هم کلی حرف زدن است وقتی همیشه باشد و ربطی به اول آشنایی نداشته باشد. از خودمان ، چیزی نمی گفتیم. نه هدیه ای که کنارش شعری نوشته شده باشد و نه اظهار دل تنگی و نه چیز دیگری. گذشته هم برای من و هم برای او وجود نداشت.

سوالی نمی کرد و سوالی نمی کردم و اصلاً از کشف همدیگر فارغ بودیم.

ساعت از سه و نیم هم گذشته بود که رسیدیم نمک آبرود. بلد بود که کجا می رود. رفتیم توی یک رستوران نزدیک تله کابین. پیش خدمت که آمد پرسید صبحانه، ناهار یا شام؟ من ساکت بودم اصلاً نمی دانستم چه جوابی باید بدهم. خودش جواب داد گفت صبحانه لطفاً. غیر از ما فقط نه نفر دیگر توی رستوران بودند. ظرف های غذای هر نه نفر را آمدند جمع کردند و بردند. آفتاب را هم جمع کردند و همه جا تاریک شد و توی پنج دقیقه کم کم هوا روشن شد. دوباره آفتاب طلوع کرد ساعتم را نگاه کردم ده دقیقه به شش صبح شده بود. صبحانه ما دو نفر و آن نه نفر را آوردند و صبحانه ی مان را خوردیم و صورتحساب خواستیم.

صورتحساب را که آوردند، دست کرد توی کیفش یک دسته ی پنج هزار تومنی درآورد و از توی دسته اسکناس کامل 7 تا بیرون کشید و گذاشت توی پیش دستی.

بیرون که آمدیم، رفت سمت محمودآباد ساعت تازه شده بود هشت و نیم صبح. جلوی بانک ترمز کرد. یک کیسه به من داد و یک کاغذ که رویش شماره حسابش را نوشته بود. خواست که بروم و پول را به حسابش واریز کنم. هشت میلیون و دویست و هفتاد هزار تومن. فیش واریزی را پر کردم. پول ها را هم گذاشتم روی پیشخوان بانک. صندوق دار، دسته ها را از باندورول باز کرد و بُر زد و از تویش چهل و سه تا پنج هزار تومنی درآورد و نشانم داد. گفت که این چهل و سه تا تقلبی است اما قبول می کنیم.

فقط نگاهش کردم. فیش دوبرگی را از هم جدا کرد لبخندی زد و یک برگش را به من داد.

زدم بیرون. سوار ماشین که شدم گفتم هوس صبحانه کردم برویم نمک آبرود صبحانه بخوریم. حرفی نزد و باز به سمت نمک آبرود حرکت کرد.


آن شب اراجیف می گفت

وقتی دوباره ببینمت