شهرِ تاریکی
نگاهی به آثار پیتر آکروید نویسنده معاصر بریتانیایی
درهمآمیزی تاریخ، فضاهای شهری و هیولامندی در آثار پیتر آکروید، امر آشنا و ریشهداری است. در آثاری چون خانه دکتر دی، دلقک و هیولا و کاغذپارههای افلاطون گرایش او به فضاسازی شهرهای قدیمی در سیطره هالهای از رمز و راز و معما و زیر سیطره دیوانگان، جنایتکاران و موجودات خیالی نظیر گولم و گورزاد و کوتوله مشاهده میشود.
فراداستانهای تاریخنگارانه آکروید با تمرکز بر وجوه نامکشوف و ناخودآگاه تاریخ، به بازآفرینی یا تحریف عامدانه آن میپردازند و روایتهای رسمی از تاریخ و فرهنگ را به چالش میکشند. با این رویکرد سلسلهای از آثار او (از جمله دلقک و هیولا، هاکس مور، کاغذپارههای افلاطون و خانه دکتر دی) بخشهایی از تاریخ تیرهوتار لندن و سویههای تاریک آن را رونمایی میکنند و سرگردانی عمیق این شهر را میان مدرنیزاسیون پرشتاب از یک سو و گذشته موهومی که بر سرش سایه افکنده از سوی دیگر نشان میدهند.
در رمان خانه دکتر دی، علم مدرن و کیمیای قرون وسطایی هر دو همزمان در وجود فردی مرموز بهنام دکتر دی تجلی یافته و جستوجوی این شخص بهدنبال موجودی گورزاد یادآور داستان دکتر فرانکشتاین است. این گرایش آکروید به نوشتن تاریخ سرکوبشده و سهمگین شهر لندن، صرفا به آثار داستانی او محدود نشده و حتی در خود- زندگینوشت وی نیز (تحت عنوان زندگینامه: 2000) مشهود است که میتوان آن را بهمثابه احضار شبح شهری سرکوبشده قرائت کرد.
و یا در رمان هاکس مور، داستان زندگی یک طراح و معمار قرنهجدهمی در انگلستان بهنام نیکلاس دایر و شرح فعالیت او در معماری کلیسایی در شرق لندن روایت میشود. دوران زندگی دایر مقارن است با وقوع طاعون و سپس حریق بزرگ در لندن و هنگامهای که شبح مرگ بر سر این شهر سایه افکنده بود. از اینرو معمار، شهر لندن را آشیانه مرگی واگیردار مینامد و با بازی زبانی میان کلمات کاپیتال (پایتخت) و کاپیتول (عمارت) لندن را پایتخت رنج و مصیبت و عمارت تاریکی و سیاهی توصیف میکند. او که شهر را زندان امیال بشری و برهوت خونهای فاسدی که بر زمین ریخته شده است میداند، به پیشخدمت خود میگوید: «لندن دارد بیش از پیش هیولایی میشود: سرگشته، افسارگسیخته، ازریختافتاده. در این ازدحام و سروصدا و نسیان، ما همچون کرکسی به این دنیا چسبیدهایم و در حالی که از کنار این لاشه متعفن عبور میکنیم، با صدای بلند میپرسیم: چه خبر یا ساعت چند است؟»
وجه تمایز آکروید با نویسندگان مهم دیگری همچون پل آستر و دن دلیلو که شهر در آثارشان نقشی محوری دارد این است که در نوشتار آکروید، شهر نهفقط محل رخداد وقایع و ماجراها بلکه علت وقوع همه رخدادهاست. در آثار نویسندگانی چون پل آستر، شهر در پیوند با اشخاص داستان معنی پیدا میکند، شکل میگیرد و تکوین مییابد اما در آثار آکروید شهر هویتی مستقل و بیزمان دارد بهنحوی که حتی اگر شهر بهمانند لندن کتاب «کاغذپارههای افلاطون» بهطور کامل ویران هم شده باشد اما باز خاطره شبحگون آن در فضای داستان باقی میماند.
استفاده از بدن بهعنوان استعارهای برای شهر هم امر ناآشنایی نیست. نویسندگان بسیاری شهر را همچون بدنی انداموار و دارای روابط ارگانیک توصیف کردهاند اما لندن پیتر آکروید همچون بدنی بیمار و شقهشقهشده بازنمایی میشود که آثار آلودگی و رنج و بیماریهای واگیردار و مرگ بر سطح پیکرش نمایان است و در درون این بدن، امیالی وجود دارد که بهدلیل تاراجشدن همه داروندار این بدن هیچگاه برآورده نتوانند شد.
تفاوت اصلی بدن شهر با بدن انسان این است که برخلاف بدن انسانی که در اثر بیماری و درد تحلیل میرود و سرانجام از بین میرود، بدن استعاری شهر در اثر مصیبت و بیماری متورمتر میشود و درد و رنج بیشتری میپراکند. اینجاست که تصویر آشنای ما از بدن دردمند رو به اضمحلال و نابودی فرومیریزد و ما با بدنی نامتعارف مواجه میشویم که در اثر سرایت مکرر بیماری متورم میشود و حجم پیدا میکند تا جایی که خبر از ظهور امر هیولایی میدهد؛ هیولاییت که در آثار آکروید با شهر و آدمها پیوندی ناگسستنی یافته است.
از نظر آکروید لندن همزمان مکانی آشنا و غریبه است، اما این دو کیفیت متضاد هر دو حول یک خصیصه معنا پیدا میکنند و آن مرگ است؛ مرگی که خود آشناترین و در عین حال ناشناسترین مفهوم برای ساکنان شهر است. همین حضور قدرتمند مرگ عامل مضاعفی است که لندن دوران نیکلاس دایر را به شهری هیولایی تبدیل میکند.
جفری کوهن گفته است که هیولاییت محصول بحران فرهنگ و ناشی از شرایطی است که انسانها به ورطه اضمحلال فرهنگی، تبهکاری، نیرنگ و حقهبازی در میغلتند. لندن دوران دایر هم جهان معامله، زدوبند، دادوستد است و این نگرش تا حدی در جهانبینی افراد رسوخ کرده که دایر حتی بدن مادر در حال احتضار خود را با نگاه تجاری توصیف میکند: «ورمها روی بدنش همچون سکههای پنی کوچک انباشته بودند...»
در نهایت میتوان گفت که مجموعه آثار آکروید نوشتاری است درباره یک ترومای تاریخی که همانا سرگذشت زخمی بهنام لندن است؛ شهری که چیزی نیست جز تکرار پایانناپذیر تجربه امر ناممکن و حاصلی جز شکست و تباهی در دستیابی به ابژه میل در پی ندارد. این نوع تکرار مرتبط است با همان مواجهه تروماتیک با امر واقعی و شکست در گردآوری و بازسازی هسته ناممکن امر واقعی چرا که تاریخ خود نوعی فانتزی سرهمبندیشده است که سوژه میتواند از آن بدنی برای خود بتراشد و سپس بهنحوی خود را متقاعد کند که این تاریخ نه امری سراپاجعلی، بلکه واقعیتی قطعی و ازلی و ابدی بوده است. اینجاست که شهر بهدرستی به یک آستانه تبدیل میشود. آستانه بهمعنای نقطه مرزی حقیقت و دروغ، قانون و جرم، زشتی و زیبایی. و نیک میدانیم که آستانه درست همانجاست که همواره سروکله هیولاها پیدا میشود!
منبع: شرق- فرشید فرهمندنیا