مادرشوهر جنایتکار
جوون بودم . خام و بی تجربه، البته بیشتر نادان. با دهان باز و بدون فکر، هر چی که خاله ام می گفت رو گوش می کردم. مثلا می گفت: هر شب غذا درست نکنی ها ، فکر می کنه تو آشپزی! درسته خیاطی بلدی، اما لباس ندوزی ها، اون وقت تا آخر عمر دیگه واست لباس نمی خره!
خلاصه از این به قول خودش راهنمایی ها، منم که همه رو مو به مو انجام می دادم و مادرم هم که اینها رو می شنید با لبخند، حرفای خاله ام رو تایید می کرد.
یکی نبود بگه:حالا شوهر تو اینجوریه، دلیل نمی شه که همه ی مردهای روی کره زمین که اینجوری باشن، نمونه اش بابای خودم، ماه آسمونه والا، هیچکدوم از اخلاق های بد شوهر خاله ام رو هم نداره.خلاصه یکی از راهنمایی های خاله ام که بی شباهت به دوستی خاله خرسه هم نبود، رابطه نداشتن با قوم شوهر بود، مخصوصا با مادر شوهرم.
قبل از این که ازدواج کنم ، همه اش در مذمت مادر شوهر حرف می زد و جدایی هایی که توسط مادر شوهر انجام شده و جنایات و قتل ها و بدجنسی هایی که تمام مردمان از روز ازل می تونستن داشته باشن رو ، به مادر شوهر نسبت داد و برام تعریف کرد. منم بدون این که فکر کنم و اول اونها رو بشناسم ، بعد قضاوت کنم ، از همون اول بنای ناسازگاری گذاشتم.
قبل و بعد از هر رفت و آمدی، یه فصل با شوهرم دعوا داشتیم و اوقات تلخی می کردم، وقتی هم که می دیدمشون اخم می کردم و خودم را می گرفتم و سعی می کردم که اصلا باهاشون صمیمی نشم، اگر هم حرفی چیزی می شد، از کاه، کوه می ساختم و وانمود می کردم که دارن بهم توهین می کنن، این قدر به این رفتارم ادامه دادم که یواش یواش رابطمون باهاشون کم شد و وقتی هم که بچه دار شدم، از ترس این که نکنه به بچه ام علاقمند بشن و بخوان که رفت و آمد کنن، این رابطه کمتر و کمتر شد.
اون بندگان خدا هم وقتی دیدن که من باهاشون اینجوری رفتار می کنم، به خاطر این که نکنه زندگی پسرشون خراب بشه، پا روی دل و احساس شون گذاشتن و سکوت کردن و به ندیدن پسر و نوه شون هم عادت کردن.
وقتی این رفت و آمد ها به سالی تقریبا یکی دوبار رسید، احساس کردم موفق شدم و زندگیم رو از خطر نابودی نجات دادم!
خودم رو به نفهمی می زدم وقتی می دیدم که شوهرم چقدر دوست داره با خانواده اش رفت و آمد داشته باشیم ، مثلا عکس پدر و مادرشو به بچه مون نشون می ده و می گه بابابزرگ و مادر بزرگ، یا وقتی ...
یواش یواش پسرمون بزرگ می شد و شیطون تر از روز پیش، بعضی وقتها کلافه ام می کرد، اصلا به هیچ کاری نمی رسیدم ،یه روز تو پارک با خانمی آشنا شدم و از سر تنهایی ، براش درد دل کردم.
گفت خوب بچه ات رو بذار پیش مادرت گفتم می ذارم ولی خوب مامانم هم کلافه می شه ، بعدش چقدر مگه می تونم بذارمش؟
گفت مادر شوهرت اینها شهرستانن که ازشون کمک نمی گیری؟
گفتم : نه، ولی اونها نمی تونن!
با تعجب گفت: چرا نتونن؟ بابای بچه ات رو بزرگ کردن، بچه شو نمی تونن بزرگ کنن!
بعد از خودش برام گفت که بچه شو هفته ای دو سه روز می ذاره خونه مادر شوهرش، رابطه خوبی هم باهم دارن، شام و نهار می رن اونجا ، براش سبزی قورمه و پلویی آماده می ده و... خلاصه مثل مادرش بهش کمک می کنه و دوستش داره
بیشتر که فکر کردم، دیدم اگه باهاشون ارتباط داشتم ، می تونستم از کمک و راهنماییشون برای بچه ام و شوهرم استفاده کنم ، می تونستم حمایت اونها رو داشته باشم، می تونستم تو این تنهایی که آدم با دوست و فامیل رفت و آمد زیادی نداره، حداقل هفته ای یه شب برم پیششون ، می تونستم تو شادی هاشون شریک باشم و شاد شم و یا تو غم هاشون باهاشون غمگین بشم، انگار یه خانواده دیگه داشته باشم، یه پدر دیگه یه مادر دیگه و یه خواهر و برادر دیگه.
از همون موقع بود که فهمیدم اشتباه کردم، من تصور می کردم که قطع رابطه با خانواده شوهرم ، بزرگترین موفقیت زندگیم بوده ، در حالی که واقعا بزرگترین اشتباه زندگیم بود.چه اشکالی داره آدم گاهی به چیزایی که باور داره و فکر می کنه صد در صد درستن ،دوباره فکر کنه؟شاید به نتیجه ی بهتری رسید.......
الَّذینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً (آیه 104سوره کهف)
آنان کسانی اند که کوشش شان در زندگی دنیا به هدر رفته و خود می پندارند که کار خوب انجام می دهند.
زینب عشقی
بخش خانواده ایرانی تبیان