یوسف آل طاها و یاسین
در کوچه باغ های کهنسال زمین، آسمانی ترین عاشقانه های یک جوان است که جاری است و در جسم خاموش شب، یاد دوباره ای از خورشیدِ مهرانگیز پیامبر است که روان.
نگاه تقویم ها پر از بهار می شود، دلاویز؛ و کتاب خاطرات دنیا، بوستانی می شود عطرافشان.
گنجایش هستی از این بیش نیست و این همه از نام اوست در مدینه. به رنگ همیشه می آید تا گام های جوان امّا جامانده را به خدا بکشاند و دست های پر تحرّک امّا درمانده را به دامان سبزنیایش برساند.
... تا رعناییِ خویش را به پای برترین محبّت نهد و دور از خوشایندِ این سرا و ستایش های پوچ، شکفتگی خویش را فدای والاترین عشق نماید. سر نهادن او به دُرّ واژه های پدر، ترسیم واقعی ادب و درس مهمّی از احترام است.
او آمده تا به موازات همین سپاسگزاری، پا در رکاب پدر، فضای بسته شب را به مذلّت بیفکند، تا تشعشعی دلنواز وزیدن بگیرد. آمده تا ندای سبز عرفان را در شریان های زیست بپراکند و رگه های شفاف قرآن را حتّی از سکوتش بشنویم.
در این تفرجِ همه گیر و مراسم برانگیخته از شور نوزا، چه تبسّم هایِ شیرینی تعارف می شود!
در این ناگهان پر از شادباش، چه خاک های خشکی که بَر می دهند و همین طور میوه های کال ذهن است که به روشنیِ پر رنگ می رسد.
او آمده تا نام سپیدش که از تمامیِ گیتی پیشی گرفته، نوید بر خاکی باشد که همه رقم سیاهه عصیان در آن انباشته شده.
هنوز مفاخر «بنی هاشم»، نیکی ها و مناقب و کردار زلال او را برمی شمرند. ایده های جوان و نوین او، اندیشه های تازه و پر طراوتش، هماره زبانزد است.
رخساره های تابان، پاکْ نهادی و خوشخویی و منطق ارجمند او را به پیامبر عطوفت شبیه می دانند.
این جاست که باید انگشت حیرت گزید از خورشیدهای تکثیر در پنجره هایِ رو به اشراق.
باید شگفت زده شد با منظره ای از این دست که تا بی نهایت زیبا می رود.
ارزانی آینه ها برق این نگاه های نرم و گرانسنگ
و تقدیم لحظات انسان، وجد و سرور در این گلگشت مفرّح.
قد دلجویش به شاخه شمشاد میماند؛ سایهگستر و پربار.
جام چشمهایش چون شط شراب است، زلال و درخشندهتر از آفتاب.
کمال ابروانش به رعد شباهت دارد؛ به ستیغ کوه.
طره مشکین گیسوانش، شاخه طوبی را به یاد میآورد؛ سبک و رها چون موج.
حُسن یوسف در مقابل توفان زیباییاش، پیراهن درید و شاهدان عالم قرب، از شکوه وجودش، پای در گل ماندند و خوبرویان دل بُرده از جهان، انگشت حیرت خویش را به بهای ترنج بریدند.
اما این زیبایی صورت، حجابی است تا آن سر غیبیه، مکتون بماند و این ظاهر خَلقی، آن باطن خُلقی را پردهداری میکند.
صدف را دیدهاید که با همه زیبایی و شگفتیاش، محزون مروارید است؟
تا صدف را نگشایید، کجا میتوانید به آن گوهر پنهانی وجود دست یابید؟!
این کوثرنشان حیدرینسب، در جمال لم یزلیاش، آیینهداری پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله را میکند، اما تو در تعلق و تعیین این جلوه و جذبه ظاهری نمان.
پشت این آیینه هزار جلوه، وجود صیقل یافتهای است که بیش از همه، بر حقیقت پنهان محمدیه صلیاللهعلیهوآله نزدیک است.
بیجهت علی اکبر صلیاللهعلیهوآله را پیامبر دوباره آل اللّه ننامیدهاند؛ تو بهانه این نسبت را در ظهور عینی او جستوجو میکنی، اما دلیل، در حضور غیبی اوست.
چارهای نیست! تو نیز برای یافتن آن نور پشت دریاها، باید در وجود حضرتش غرق شوی!
شبیهترین غنچه به بهار
میآیی و کائنات به تو سلام میکند.
عطر آرام تو که از افق لبریز میشود، جهان در دامنه زلال روح تو به نماز میایستد.
آفتاب در پیشانی تو شدت میگیرد.
تمام میوههای درختان شاداب میشوند و برگهای سبز برای تو شعر میخوانند.
گلهای سرخ از لبخندهای بیمضایقه تو جان میگیرند و همه رودها، به شوق عطر تو به دریا میریزند.
همه موجها از تو یاد گرفتهاند که هیچگاه از رفتن باز نمانند. پیش از آنکه بیایی، ابرها نام زلالت را بر همه باریده بودند.
همه نام تو را میدانند. همه تو را میشناسند. تو شبیهترین غنچهها به بهاری، تو شبیهترین شکوفههای ازل به پیامبری صلیاللهعلیهوآله .
همه عطر تو را میشناسند؛ نارنجها، ابرها، بادها و گنجشکها.
نام تو در خون همه گلبرگهای زیبا جریان دارد.
همه عطرها از مهربانی تو سرچشمه میگیرند.
تمام اردیبهشتها از آغوش گرامی تو جان میگیرند.
بهشت، بهانهایست برای دیدن تو. بیتو، بهار توهمی بزرگ است که به کویرهای بیپایان ختم میشود.
تو مسافر تمام قلبهایی هستی که پرندهها را دوست دارند.
ماه از گریبان گرامی تو آغاز میشود و روز در پیراهن تو تکثیر میشود.
با تو میتوان خورشید را به کوچکترین ایوانها دعوت کرد و باران را مهمان تمام شیشههای غبار گرفته بیرهگذر. امشب به یمن آمدنت تمام آینهها قد میکشند.
ابرها همه باران میشوند تا بیواسطه گونههای بهشتیات را ببوسند.
با آمدنت، عشق به مهمانی خانههای فراموش شده میرود و سقف خانهها ستارهپوش میشوند.
روابط عمومی موسسه تبیان