تبیان، دستیار زندگی
اشعاری از رحمان نوازنی، وحید قاسمی و محمد سهرابی، به مناسبت عید سعید مبعث.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کنار گنبد خضرا، کبوترش باشیم

اشعاری از رحمان نوازنی، وحید قاسمی و محمد سهرابی، به مناسبت عید سعید مبعث.

فرآوری: مهسا رضایی -بخش ادبیات تبیان
مبعث

رحمان نوازنی: دست تو دست خداوند است و بس

می رسید از قله های کوه نور

از بلندای تشرف در حضور

فرش استقبال راهش می شدند

هر چه جن و هر چه انس و هر چه حور

کوه ها هم در تشهد آمدند

از تجلایی که شد در کوه نور

او چراغ شرع را آورده بود

بر سر این جاده های سوت و کور

تزکیه میداد روح خاک را

چشمه چشمه با سخن های طهور

مثل دریا رودها را جمع کرد

رودهایی از قبایل های دور

وحی می آرود تا آنجا که عقل

در خودش میکرد احساس شعور

شرح صدرش را کسی تخمین نزد

تا بفهمد کیست این سنگ صبور

و کتابی بود با خط خدا

تا بشر خود را کند با آن مرور

ای کتاب قل هو الله احد

لم یلد یولد و لم کفوا احد

تا شعاع مهرت عالمتاب شد

مهربانی از خجالت آب شد

این زمین دیگر کویر تشنه نیست

زنده شد ، آباد شد ، شاداب شد

فارغ از نسل و نژاد و رنگ و بو

هر غلامی با تو بود ارباب شد

تو همانی که بلال مسجدت

گل عرق هایش گلاب ناب شد

هر که با تو با علی راضی نشد

وصل بر دریا نشد مرداب شد

از زلال چشمه های وحی تو

تشنه ای همچون علی سیراب شد

این علی که مست پیغمبر شده

با دعای مصطفی حیدر شده

بعد از این افسار دنیا دست تو

ضرب و جمع و کسر و منها دست تو

بعد از این دین های دنیا باطل است

دین آدم تا به خاتم دست تو

هل اتی که شرح زهرا و علیست

گشته نازل منتها با دست تو

سیزده ماهند در منظومه ات

گردش این سیزده تا دست تو

فوق ایدیهم تویی یا مصطفی

هیچ دستی نیست بالا دست تو

رحمه للعالمین تنها تویی

پس حساب روز فردا دست تو

پرچم حمد خدا دست علیست

اختیار پرچم اما دست تو

هر چه ما داریم دست فاطمه است

چونکه باشد دست زهرا دست تو

تو خودت گفتی حسینت از من است

پس حسین و کربلا ها دست تو

چلوه کردی در علی اکبر ولی

جلوه های این تماشا دست تو

دست تو دست خداوند است و بس

سهم ما یکبار لبخند است و بس

از حرا می آیی و جان می بری

روی دوشت بار قرآن می بری

سفره می اندازی و در خانه ات

مثل ابراهیم مهمان می بری

گاه موسی میشوی و با خودت

آیه های آل عمران می بری

گاه کشتی می شوی و نوح را

از دل امواج طوفان می بری

گاه از شوق علی می باری و

شوق خود را زیر باران می بری

نیمه شب ها روی دوش مرتضی

نان و خرمای یتیمان می بری

گاه در سلمان تنزل می کنی

عشق حیدر را به ایران می بری

گاه یاد بضعه ات می افتی و

زیر لب نام خراسان می بری

می رسد روزی که خود می آیی و

یوسف ما را به کنعان می بری

ای سحر خیز مدینه العجل

ای شفای زخم سینه العجل

ای سرای چشمهایت با صفا

امتداد چشم هایت تا خدا

غار تاریک مرا روشن کنید

مرده ام در بین این ظلمت سرا

لیله المحیای شب های حسین

ای رسول گریه های کربلا

کاروان سمت محرم میرود

کاش من هم جا نمانم از شما

از همان سر نیزه ای که می چکید

خون تازه روی خاک کوچه ها

سنگ ها آمد...سری افتاد وای

خواهری میگشت زیر دست و پا

یک گلی گم کرده بود ای وای من

عمه شد آنجا کبود ای وای من

مبعث

وحیدقاسمی: ترانه ی لب او "اقرا باسم ربک" بود

دوان دوان ز فرا سوی نور می آید

امین ترین کلیمان ز طور می آید

ردای سبز رسالت به دوش خود دارد

از آسمان نگاهش ستاره می بارد

شتاب پای محمد خلیل آسا بود

شب هلاکت بت های لات و عزی بود

نسیم خنده ی او مژده ی سحر دارد

به دست همت خود پرچم ظفر دارد

شعاع نور جبینش به کهکشان رفته

به مرزهای سماوات بیکران رفته

سپیده طبل افق را مدام می کوبد

مسیر آمدنش را فرشته می روبد

ترانه ی لب او "اقرا باسم ربک" بود

تبسمش می عرفانی ملائک بود

دریده پرده ی شب را به نور سیمایش

حریم خلوت خورشید چشم گیرایش

طنین هر قدمش شادباش می گوید

به زیر هر قدمش سبزه زار می روید

زمین مرید طریق مسیح نعلینش

هزار بوسه زند بر ضریح نعلینش

کران رحمت او وسعت هزاران نیل

به ارتفاع مقامش نمیرسد جبریل

خدا دوباره به عشق نبی تبسم کرد

بهشت قرب خودش را به نام مردم کرد

به گوش می رسد از سمت سرزمین خلود

صدای خواندن چاووش حضرت داوود

بزرگ زاده ی ایل  مبشران بهشت

امیر قافله سالار کاروان بهشت

مسیح مکه شد و روح مرده را جان داد

به مرگ دخترکان عشیره پایان داد

به قوم حق طلبان اذن میگساری

سپاه و لشگر ابلیس را فراری داد

مدبرانه به قتل خرافه فتوا داد

به دست غنچه ی لب،حکم جلب غم را داد

خدا کند به نگاهی شویم مقدادش

شویم ساکن خوشبخت شیعه آبادش

خدا کند که بخواهد ابوذرش باشیم

کنار گنبد خضرا ، کبوترش باشیم

بخند حضرت آقا که یاسرت باشم

بهشت هم بتوانم مجاورت باشم

من از تبار ارادت ز کوی سلمانم

هزار مرتبه شکر خدا مسلمانم

به خال حضرت معشوق خود گرفتارم

من از قبیله مجنون ز ایل عمارم

من از پیاله ی دستت شراب می خواهم

برای دار جنونم طناب می خواهم

اگر چه غرق گناهم بیا حلالم کن

سیاه دل نشدم لطف کن بلالم کن

محمد سهرابی: خیزید و خُم آرید ، خمارید و خمارید

خیزید و خُم آرید ، خمارید و خمارید

وز بام فلك باده ی گلرنگ ببارید

گولم مزنید این همه با هوش مضاعف

انگور مرا دزد نبرده است ، بیارید

تا پیر درختان دمد از مقبره ی ما

مارا وسط باغ كرامات بكارید

از گریه نگیرید مرا تا دم محشر

اسفنج مرا تا دم آخر بفشارید

در كشف و كرامات همین است تفاوت

ما كفش نداریم و شما مرد سوارید

خاكیم،نه در دست شما بلكه كف پا

ما را نكند بر سر سجاده شمارید

كِی راه كُنَد گم جَرَیانی كه فهیم است

با خاطر آسوده به اشكم بسپارید

نقاشی این مرز جنون بوم ندارد

بد مستی ما موقع معلوم ندارد

ما جمله كمانیم چه بسیار تویی تو

زآن شمس شعاییم چو پرگار تویی تو

در محضر تو جز تو ندیدیم كسی را

دیدار تویی یار تویی غار تویی تو

هرجا خبر آمد كه سری رفت ز تو رفت

در معركه ها تیغ جگر دار تویی تو

در پیش و پس لشگر تو جز تو كسی نیست

این حمزه تجلی است ، علمدار تویی تو

گویند كه تكرار نباشد به تجلی

زهرا تویی و حیدر كرار تویی تو

نسبت به كسی دادن این سایه روا نیست

خورشید تویی،سایه و دیوار تویی تو

این نُه فلك و هفت زمین نیم پیاله است

ای حضرت خُم ، جلوه ی سرشار تویی تو

حیدر نفسی تازه كند تا تو بجنگی

در غزوه ی حق تیغ جگر دارد تویی تو

تو جلوه ی تامی و تمام است حضورت

پنهان شده اوصاف تو از شدّت نورت

در بحر نمك ، زار زدن كار ندارد

دل جز رخ خوب تو نمكزار ندارد

تو كعبه ی ما باش كه از خشت ملولیم

((آئینه ی ما روی به دیوار ندارد))

دستور بده خلقْ علی را بپرستند

بهر تو كه رو كردن حق كار ندارد

در بستر قتل تو علی خفت و عیان كرد

این خانه جز او خفته ی بیدار ندارد

بردار از این شانه ی ما بار گران را

این نخل بدن غیر هوس بار ندارد

بر شانه ی خود ره بده حیدر بزند پای

این كعبه جز او مرد تبردار ندارد

با چشم اشارت كن و گو حیدر امیر است

توحید به افعال كه گفتار ندارد

چوپان سرشب به كه خوابد ، تو كجایی

شب نیمه شد و نیمه سحر گشت،نیایی؟

فوّاره ی معناست جمالی كه تو داری

غدّاره ی جانهاست جلالی كه تو داری

بگذار كه جبریل ببالد به دو بالش

جبریل وبال است به بالی كه تو داری

اندیشه ی نازك كه نوشتند تویی تو

بكر است همه فكر و خیالی كه تو داری

گویند كه رنگی نَبُوَد رویِ سیاهی

خورشید بُوَد ظِلِّ بلالی كه تو داری

دور تو گلیم است و كلیم است زبانت

لو رفت خداوند ز حالی كه تو داری

بگشا یقه تا سینه ی الله ببوسم

حایل شده پیراهن و شالی كه تو داری

بت سوختی و بت زدی و بت شدی امروز

درمانده ام  از امر محالی كه تو داری

این دشت پُر از گردن آهوی تماشاست

تنها سر ابروی هلالی كه تو داری

بنشین و بزن در سر فرصت سر مارا

باز است چو زلف تو مجالی كه تو داری

در غار،تورا یار مگو ، بلكه چو بار است

گوساله ی قوم است وبالی كه تو داری

عید است بیا پهن نما سوری و ساتی

از معنی توحید و صفات و صلواتی


منبع: وبلاگهای ادبی