یک داستان غیر واقعی
«یک داستان واقعی» برای این بود که ذهن خواننده را آماده کنیم برای باور کردن داستان. پیداست که نویسنده باور نمیکرد خود داستان بتواند آنقدر «واقعی» به نظر برسد که خواننده آن را باور کند، وگرنه آن عبارت «یک داستان واقعی» را زیر عنوان اصلی داستان اضافه نمیکرد.
این یک داستان است و همهی آدمها و همهی اسمهایی که توی این داستان میبینید ساختگیاند و هر واقعهای که تعریف میکنیم ساختگی است و هیچ ربطی به آنچه در عالم واقعیت اتفاق میافتد ندارد.
شاید هزار مرتبه این توضیح واضحات را در اوّلین صفحات کتابهای مختلف دیدهایم و با این همه آن را هرگز جدّی نمیگیریم و دوست داریم هر آدمی و هر اسمی را که در هر داستانی میبینیم به آدمهایی که میشناسیم پیوند بزنیم و برای هر ماجرایی که در هر داستانی اتفاق میافتد یک مصداق واقعی پیدا کنیم. و از همه بدتر، خیال میکنیم که زیر کاسهی هر داستانی یک نیمکاسهای هست و نویسنده با این داستان دارد آن داستان دیگر را تعریف میکند.
شاید این سوء تفاهم به زمانی برمیگردد که نویسنده میخواست داستان خودش را به اسم «یک داستان واقعی» به خورد خوانندهاش بدهد و زیر عنوان اصلی، این عنوان فرعی را هم اضافه میکرد تا خواننده با علاقهی بیشتری کتاب را ورق بزند. و این که پُشت هر داستانی به دنبال یک داستان دیگری میگردیم به زمانی برمیگردد که داستان را وسیله و زمینهای قرار میدادیم برای ابلاغ یک پیام سیاسی یا فلسفی یا پند و اندرز دادن و نتیجهی اخلاقی گرفتن.
«یک داستان واقعی» برای این بود که ذهن خواننده را آماده کنیم برای باور کردن داستان. پیداست که نویسنده باور نمیکرد خود داستان بتواند آنقدر «واقعی» به نظر برسد که خواننده آن را باور کند، وگرنه آن عبارت «یک داستان واقعی» را زیر عنوان اصلی داستان اضافه نمیکرد.
اما از وقتی که دست نویسنده رو شد و معلوم شد که آن داستانی که دارد تعریف میکند جعلی و ساختگی است، هیچ دلیلی برای اضافه کردن «یک داستان واقعی» وجود نداشت و نویسنده دیگر هیچ اصراری برای این که داستان خودش را یک داستان «واقعی» جا بزند به خرج نداد. نویسنده دید اگر آن داستانی که دارد تعریف میکند باورکردنی و عین واقعیت باشد، هیچ نیازی به افزودن این عبارت نیست.
عین واقعیت اما پیداست که با خود واقعیت یک فرقهایی دارد. واقعیتی که توی داستان است با واقعیتی که بیرون داستان است یک شباهتهایی دارد، اما کاملن مطابق نیست. یک واقعیت دیگر است که از آن واقعیت اوّلی سرچشمه گرفته است، اما با دستکاریهایی که نویسنده انجام داده است تبدیل شده است به یک واقعیت دیگر: یک واقعیت ساختگی یا جعلی.
نویسنده پذیرفت که حساب این دو واقعیت از هم جداست و حتا کار به جایی رسید که پُشت این واقعیت دوم ناپدید شد. واقعیت داستان جای آن واقعیت واقعی و آن واقعیتی را که بیرون داستان بود گرفت و سر پای خودش ایستاد. با این همه، آن سوء تفاهمهای سابق هنوز هم پابرجاست و نویسنده همچنان میترسد که مبادا یقهی او را بگیرند و بگویند چرا با آدمهای واقعی و با اسمهای واقعی و با آنچه در آن واقعیت اوّلی اتفاق میافتد به اندازهی کافی فاصله نگرفته است.
نویسنده به دنبال پند و اندرز دادن و پیام دادن و نتیجهی اخلاقی گرفتن نیست. نتیجهی اخلاقی گرفتن مال حکایتنویسی بود. نویسنده میگوید: من حکایت نمینویسم، من داستان مینویسم. و هیچ پیام و جانبداری و حزببازی و شعار دادنی هم در کار نیست: داستان مانیفست نیست، اعلامیه نیست. نویسنده تلاش نمیکند چیزی را به خواننده تحمیل کند. نویسنده دارد - به قول استاندال - آینهای را در کنار جادهای راه میبرد. این گفتوگوها دو سر دارد یا سه سر دارد یا سه هزار سر دارد، اما هیچکدام گفتار و پیام نویسنده نیست. و تازه هر گفتهای یک جوابی دارد.
شما که این جمله را میخوانید و زیر آن خط میکشید تا توی آن گزارشی که دارد میرود توی پروندهی این کتاب نقل کنید، حرف آنیکی را هم بخوانید که دارد جوابش را میدهد. و تازه هیچکدام از این دو نفر نویسنده نیست. نویسنده خودش را کشیده است کنار و ناپدید شده است تا شما آنچه را که قرار است ببینید هرچه شفافتر و هرچه درستتر ببینید.
پس چرا نمیبینید؟ چرا یقهی نویسنده را میگیرید و پای او را بهزور میکشید وسط؟ نویسنده این وسط هیچکاره است. نویسنده این وسط واسطه است فقط. نویسنده در سایه است. نویسنده اصلن نیست، وجود ندارد.
منبع: شرق/ جعفر مدرس صادقی