تبیان، دستیار زندگی
مدتها بود که داشتم فکر می کردم برای روز پدر چه هدیه ای برای پدرم بخرم. اما با پول کمی که من داشتم هیچ چیز نمی توانستم بخرم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نگاه قشنگ بابا
هدیه

مدتها بود که داشتم فکر می کردم برای روز پدر چه هدیه ای برای پدرم بخرم. اما با پول کمی که من داشتم هیچ چیز نمی توانستم بخرم. از طرفی خیلی هم دلم می خواست براش کادو بخرم. هر چه فکر کردم فایده ای نداشت. این قضیه برایم مشکل سختی شده بود. بالاخره روز پدر از راه رسید و من هیچ کاری نکردم. صبح خودم صادقانه رفتم پیش بابا و گفتم امروز که روز شماست نمی خواهم چیزی برا من بخری .اما می خواهم به من پول بدهی که واستون چیزی بخرم.

پدرم انتظار شنیدن این حرفو نداشت. شکل تعجب شد و نگاه متعجبی بهم کرد و لبخند زد و گفت ممنونم بابا.

حالا چی می خوای برام بخری ... فقط گرون نباشه...

گفتم نمی دونم ولی یه چیز خیلی جالب.

حداقل باید نود و پنج هزار تومن بدی

بابا گفت: اوووووووه ه ه ... نننننوووود ووو پنج هزارررررر..... مگه می خوای هواپیما برام بخری... حالا اصلا چرا نود و پنج چرا نمی گی صد...

گفتم آخه خودم پنج هزار تومنشو دارم

بابام زد زیر خنده و گفت ... خوبه خوشم اومد اساسی کیف کردم.

ولی حالا نمی شه همون پنج هزار و بدی و بی خیال بقیه ماجرا شی...

گفتم نه نه نه  اصلا حرفشم نزنید. بابا ... بابا...

خلاصه بابا چهل و پنج هزار داد و دیگه ام چونه فایده نداشت.

 وقتی آماده شدم برم بابا گفت حالا کجا می خوای بری. گفتم همین مغازه های سر خیابون اصلی

(بابا هم می خواست از خونه بره بیرون) گفتم می شه منم با خودتون ببرین

بابا باز هم نگاه کشداری کرد و لبخندی زد و گفت آره دیگه ...نبرم چکار کنم...

وقتی رسیدم سر خیابون مغازه ای که می خواستم ازش خرید کنم بسته بود. بابا فهمید ناراحت شدم گفت  حالا می خوای چکار کنی

گفتم نمی دونم شاید برگردم خونه با مامان برم بازار

بابا باز یه خورده طولانی نگام کرد و گفت ... اصلا با هم می ریم

با هم رفتیم  یه پاساژ نزدیک.

تو پاساژ یه مغازه ی بدلیجاتی توجهمو جلب کرد. با خودم فکر کردم یه انگشتر مردونه برا بابا بخرم .

از بابا خواستم خودش نیاد تو مغازه. تا ندونه چی براش می خرم . بابا طفلکی گوش کرد.

فروشنده انگشترهای اسپرت برام آورد. انگشترهایی که مردونه زنونه اش تفاوت زیادی نداشت و می شد مشترکا استفاده کرد. بعضی هاشون خیلی جالب بودن. یکی از انگشترها عجیب توجهمو جلب کرد. خیلی خوشگل بود. اندازه اش تا حدی قابل تنظیم بود می تونستم گاهی هم خودم دستم کنم. انگشتر و خریدم و زدم بیرون .

خلاصه شب شد و نوبت کادو و حرفهای خوب ...

 من هم کادومو به بابا تقدیم کردم . بابا وقتی انگشتر و دید دوباره نگاه کشداری به من کرد و لبخندی زد. بعد تشکر کرد و انگشتر و گذاشت تو جیبش

اصرار کردم که نه... باید دستتون کنید. باید بپوشید....

بابا طفلکی سعی کرد انگشترو به انگشت کوچیکش بکنه ولی تنگ بود. برای اینکه من ناراحت نشم هرطوری بود انگشترو توی انگشت کوچیکش فرو کرد.

داشتم از خجالت می مردم. گفتم اندازه اش بزرگ و کوچیک می شه.

مامان گفت ولی نه تا اندازه ی انگشتای بابا

بابا گفت خانم خشگل من ،تو می خواهی منو خوشحال کنی مگه نه ؟

گفتم خوب آره

گفت من انقدر کیف می کنم این انگشترو تو انگشت تو ببینم . اصلا اینجوری بیشتر می بینمش ...

بعدشم رفت تا به هر بدبختی شده انگشترو از انگشتش دربیاره.

مامان گفت بابا راست می گه تازه این انگشتر به انگشتای تو بیشتر میاد.

با خودم فکر کردم خیر سرم عچب کادویی واسه بابا خریدم. ولی بابا یه جوری رفتار کرد که انگار هیچ اشکالی نداشت.

خلاصه اون شب گذشت و من تازه یه خورده فهمیدم که هنوز خیلی مونده تا من بتونم محبت کردن و بزرگواریهای بابارو یاد بگیرم.

آخر شب یه نگاه کشداری به بابا کردم و با یه لبخند گفتم می دونی چقدررررررررررر دوستت دارم.

انسیه نوش آبادی

بخش کودک و نوجوان تبیان


مطالب مرتبط:

حساسیت زنبوری

رازهایی درباره ی لولو

خفاش‌های حیله‌گر

سه پروانه‌ی کوچولو

خاطرات جوجه کلاغ

درخت اسرارآمیز

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.