بازی بی سر و صدا
من بیتا دختر بزرگ خانواده هستم. کلاس سومم و دو برادر کوچکتر از خودم دارم. اسم آن ها بهرام و برناست. آن ها خیلی دوست داشتنی هستند ولی بعضی وقت ها خیلی غیر قابل تحمل می شوند. آن ها همیشه بازی های پر سر و صدا می کنند. مثلاً تفنگ بازی، گرگم به هوا و یا کارتون ها را با صدای بلند نگاه می کنند.
یک روز پدرم سر درد شده بود و به خاطر همین زودتر به خانه برگشت. برادرهایم در حال بازی بودند و طبق معمول خانه را بر سرشان گذاشته بودند. هر چه پدرم می گفت: آرام تر. آن ها کمی آرام می شدند ولی باز دوباره سر و صدا می کردند.
پدر بیچاره ام سر درد بدی داشت و هر کار می کرد نمی توانست استراحت کند. دلم به حالش سوخت گفتم حتماً باید کاری انجام بدهم.
بهرام و برنا را صدا زدم و از آن ها خواستم تا یک بازی بی سر و صدا انجام دهند تا پدر کمی استراحت کند ولی آن ها گفتند: ما بلد نیستیم.
کمی فکر کردم و بعد گفتم: همین جا آرام بنشینید تا من برگردم. بعد با یک کاغذ و چند مداد برگشتم. گفتم: امروز با هم بازی می کنیم. این یک بازی جدید است و شما آن را بلد نیستید به خاطر همین دقت کنید تا یاد بگیرید.
من روی برگه چند نقطه کشیدم و بازی نقطه بازی شروع شد. خوشبختانه آن ها خیلی خوششان آمد و تا یک مدت سرگرم آن بازی شدند.
پدر هم کمی استراحت کرد و وقتی بیدار شد سردردش بهتر شده بود. او وقتی بهرام و برنا را بی سر و صدا دید و ماجرا را فهمید از من تشکر کرد و گفت تو بهترین دختر دنیایی.
آن روز من بسیار خوشحال بودم. چون توانستم برای پدرم کاری انجام بدهم و او را خوشحال کنم.
نعیمه درویشی
بخش کودک و نوجوان تبیان