تبیان، دستیار زندگی
افلاطون معتقد بود شاعران نظم مدینه را دچار خلل می‌کنند برای همین باید آنها را از شهر بیرون کرد، ولی تجربه نشان داده پس از او دیگران هم ترجیح داده‌اند شاعران به روستا کوچ کنند تا در آنجا مثل یک تاجر ورشکسته که به خاک سیاه نشسته یا یک سیاستمدار تبعیدی، در خ
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شاعران‏ درشهرهای بزرگ به چه کارمی‏ آیند؟

افلاطون معتقد بود شاعران نظم مدینه را دچار خلل می‌کنند برای همین باید آنها را از شهر بیرون کرد، ولی تجربه نشان داده پس از او دیگران هم ترجیح داده‌اند شاعران به روستا کوچ کنند تا در آنجا مثل یک تاجر ورشکسته که به خاک سیاه نشسته یا یک سیاستمدار تبعیدی، در خلوتی اسرارآمیز، به زندگی ادامه بدهند.

بخش ادبیات تبیان
درخت

نصرت رحمانی، با آن موهای مجعد و سبیل‌های آرتیستی، با آن عینک پهن مد روز، با آن سیگاری که همیشه خدا گوشه لبش روشن بود، می‌توانست علاوه بر شاعر بودن، یک روشنفکر نامی خاورمیانه‌ای باشد یا یک هنرپیشه محبوب سینما یا حتی روزنامه‌نگار شجاعی که غالبا با نوشتن مقاله‌های جنجالی برای خودش و دیگران دردسر درست می‌کند؛ ولی هرگز نمی‌شود او را در ریخت و لباس یک سرباز سلحشور با یونیفرم نظامی و اسلحه کمری تصور کرد، اگرچه خودش با صراحت تاکید می‌کند پس از مرگ باید او را یک جنگجوی شکست‌خورده نامید: «آغاز انهدام چنین است/ اینگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان/ یاران/ وقتی صدای حادثه خوابید/ بر سنگ گور من بنویسید:/ یک جنگجو که نجنگید/ اما...، شکست خورد» و چند سطر قبل ذکر می‌کند: «انبوه غم حریم و حرمت خود را/ از دست داده است/ دیریست هیچ کار ندارم/ مانند یک وزیر/ وقتی که هیچ کار نداری/ تو هیچ کاره‌ای/ من هیچ کاره‌ام: یعنی که شاعرم/ گیرم از این کنایه هیچ نفهمی...»

نویسندگان و شاعران زیادی در جنگ حضور داشته‌اند، جنگیده‌اند، زخم برداشته‌اند و در نهایت شکست خورده یا پیروز شده‌اند؛ ولی رحمانی جنجگو بودن را صفتی دانسته که باید با آن شناخته شود، درست مثل ژنرالی کارکشته که همه عمرش را در میدان‌های نبرد گذرانده است. بی‌شک بزرگ‌ترین بدبختی برای یک مرد این است که فرماندهی یک لشکر کودن را به او بسپارند. مردان زیادی در طول تاریخ بوده‌اند که از شکست‌ها پیروزی ساخته و با چنگ و دندان راه آینده را وا کرده‌اند ولی آنها هم اگر با عده‌ای سرباز بزدل افسرده طرف بودند که اعتماد به نفس باز کردن درِ یک قوطی کنسرو را در خود نمی‌دیدند یا جرات نداشتند بند واشده پوتینشان را سفت و محکم ببندند، هیچ کاری از دستشان ساخته نبود.

هرقدر شاعرانِ شکست‌خورده برای بشریت مفید هستند، سربازان از پیش باخته‌ بی‌روحیه، دنیا را به گند می‌کشند. قسم نمی‌خورم ولی شک ندارم در روزگاری که  بی‌جربزه‌ها اداره شهرها را به عهده می‌گیرند، هر اتفاق بدشگون و نحسی ممکن است به وقوع بپیوندد. حالا پرسش این است که او - شاعر هیچ‌کاره - با چه کسی یا چه چیزی جنگیده یا بهتر است بگوییم نجنگیده، ولی شکست خورده است؟

کتاب تاریخ بشریت جنگ‌های خونینی را نشان می‌دهد که طرفین جبهه مخاصمه طبق یک وظیفه ذاتی که گویی از بدو تولد به عهده آنها گذاشته شده، به سمت هم شلیک می‌کنند بی‌اینکه لحظه‌ای به این بیندیشند که پس از مرگ روی سنگ قبرشان چه چیزی نوشته خواهد شد. ولی جنگ و شکستی که رحمانی از آن حرف می‌زند از جنس جنگ و شکستی نیست که در کتاب‌ها آمده است. شاعران اگرچه در زندگی شخصی اسیر روزمرگی‌های منتشر هستند ولی شعرشان خبر از یک جنگ درونی بی‌پایان می‌دهد که دامنه اتفاقاتش از همه جنگ‌های جهان گسترده‌تر است. آنها در شهر زندگی می‌کنند و ناچار همه مناسبات خشک و بی‌روح آن را می‌پذیرند ولی به ندرت می‌توانند با آن کنار بیایند. برای همین دم به دقیقه، در هر فرصتی که به دست می‌آورند، نارضایتی خود را از زندگی شهری، در شعرشان نشان می‌دهند: «بیا با همه مردم شهر/ زیر همین درخت/ بنشینیم/ عکسی بگیریم/ شاید فردا برای سایه‌اش/ بلیت بفروشند»

شاید این همان جنگی باشد که نصرت رحمانی از آن حرف می‌زد. ستیز با وضع موجود و یادآوری عهدی که مردم رفته‌رفته دارند آن را فراموش می‌کنند یا پسندیده‌تر آن است که بگوییم فراموش کرده‌اند. مسلم است که زندگی در شهرها ضرورت‌هایی دارد که مردم کوچه و بازار، مردم رستوران‌ها و استادیوم‌های ورزشی، مردم طلافروشی‌ها و پاساژهای تجاری، مردم پیاده‌روهای عاطل و باطل با آن خو می‌گیرند و اگر کسی بخواهد در این نظم شکل‌گرفته و خودساخته چند و چون کند و إن‌قلت بیاورد، او را به دیوانگی و حماقت متهم می‌کنند و فرمان می‌دهند سرش به زندگی خودش باشد و در کار دیگران دخالت نکند، ولی اصلش این است که گوش شاعر به این حرف‌ها بدهکار نیست ولو اینکه مجبور شود در انتخابی ناخواسته به کنج عزلت و انزوا پناه ببرد.

به این نگاه نکنید که مردم گاهی برای شعر و شاعر احترام قائل می‌شوند، شعر از نظر آنها چیزی مثل یک کفش قدیمی یا خنجر کهنه کندی است که به درد قفسه‌های شیک موزه‌ها می‌خورد. می‌شود با آن روبه‌رو شد، لذت برد، تفنن کرد و برایش ارزش قائل بود، ولی بهتر است در همان قفسه‌ها باقی بماند چراکه در غیراین‌صورت ممکن است نظم نوین زندگی را با مشکل روبه‌رو کند. در این وضع رقت‌انگیز شاعران به نوعی رمانتیسیسم پناه می‌برند و در روند اعتراض به قواعد نیهیلیستی زندگی شهری، به طبیعت بکر رو می‌آورند و در معادل‌سازی‌های شاعرانه روستا را بدلی از زندگی طبیعی، انسانی و آرمانی معرفی می‌کنند.

شاعران اگرچه در زندگی شخصی اسیر روزمرگی‌های منتشر هستند ولی شعرشان خبر از یک جنگ درونی بی‌پایان می‌دهد که دامنه اتفاقاتش از همه جنگ‌های جهان گسترده‌تر است. آنها در شهر زندگی می‌کنند و ناچار همه مناسبات خشک و بی‌روح آن را می‌پذیرند ولی به ندرت می‌توانند با آن کنار بیایند.

افلاطون معتقد بود شاعران نظم مدینه را دچار خلل می‌کنند برای همین باید آنها را از شهر بیرون کرد، ولی تجربه نشان داده پس از او دیگران هم ترجیح داده‌اند شاعران به روستا کوچ کنند تا در آنجا مثل یک تاجر ورشکسته که به خاک سیاه نشسته یا یک سیاستمدار تبعیدی، در خلوتی اسرارآمیز، به زندگی ادامه بدهند.

رسانه‌ها نیز از شاعران موجودات هپروت‌زده بی‌خیالی ساخته‌اند که انگار از سیاره‌ای دیگر به زمین سفر کرده‌اند، موجوداتی که حتی می‌شود برایشان دل سوزاند و با تماشای شکل و شمایل آنها تفریح کرد. مردم و رسانه‌ها به کنار، خود شاعران هم با رو کردن به شکلی از رمانتیسیسم، به این خواسته عمومی دامن زده‌اند. اما چرا؟ آیا شاعران از واقعیت امروز به رویای دیروز می‌گریزند؟ آیا گریختن به دامن طبیعت و نکوهش مناسبات شهری جزو ذات شاعری است؟

قطع و یقین همه ما از سربازهایی که در میدان جنگ پشتشان را به دشمن می‌کنند و پا به فرار می‌گذارند بیزاریم، ولی آیا این رویکرد شاعرانه نوعی فرار از جبهه جنگ و بازگشت به سرزمین آباد ولی موهوم دیروز است؟ دکتر رضا داوری اردکانی در کتاب «شعر و همزبانی» پناه بردن شاعران به رمانتیسیسم را واکنشی اعتراض‌آمیز به طرح ایجاد بهشت زمینی دانسته‌اند که فیلسوفان و دانشمندان وعده‌اش را داده بودند. ولی مشخص است که این بهشت زمینی نه تنها محقق نشد، بلکه شهرهای بزرگ به دوزخ‌های صنعتی تبدیل شدند که آرامش و آسایش را از بشر سلب کردند.

در کشور ما خیلی از شاعران و نویسندگان طبیعت را محلی برای گریز از زندگی فروبسته شهری معرفی کردند و طرح بازگشت به فطرت پاک روستایی را سر زبان‌ها انداختند. به عنوان مثال علی معلم دامغانی در شعر شهر و روستا به صراحت می‌گوید: «سخت دلتنگم، دلتنگم، دلتنگ از شهر/ بار کن تا بگریزیم به فرسنگ از شهر» تا آنجا که: «کم خود گیر به خیل و رمه برمی‌گردیم/ بار کن جان برادر همه برمی‌گردیم» ولی جواب دادن به این پرسش آسان نیست که دعوت برای برگشتن به روستا، دعوت از چه کسی و برای برگشتن به کجا است؟

از روی دست ریموند کارور می‌نویسم: وقتی از روستا حرف می‌زنیم دقیقا از چه چیزی حرف می‌زنیم؟ آیا در روزگاری که سایه شهر، مناسبات شهری و زندگی شهرنشینی بر همه جا گسترده شده است، می‌توان از روستا و زندگی روستایی به راحتی حرف زد؟ آیا در روزگار ما که پای رسانه‌ها به همه جا باز شده و دیش‌های ماهواره که فقط نوعی از زندگی را تبلیغ می‌کنند، روی همه پشت بام‌ها دیده می‌شود، می‌توان زندگی روستایی و شهری را از هم تفکیک کرد؟ در گذشته زندگی اجتماعی به شهری و روستایی تقسیم می‌شد و بین آدم شهرنشین و روستانشین تفاوت زیادی وجود داشت، ولی امروز می‌شود با اتومبیل فاصله یک روستای حاشیه‌ای با مرکز یک شهر را ظرف مدت زمان کوتاهی طی کرد. روستایی‌ها از شهر خرید می‌کنند و چه بسا با مراکز خرید شهری از خود شهرنشینان بیشتر آشنا باشند. دختر و پسر روستایی غالبا به همان شکلی لباس می‌پوشند که دختر و پسر شهری، پای همان برنامه تلویزیونی می‌نشینند که شهری‌ها آن را تماشا می‌کنند، به همان ارزش‌های یکسانی قائل هستند که ساکنان شهر قائلند. با این همه چطور می‌توان طرح گریز از شهر و بازگشت به روستا را جدی گرفت؟

درک می‌کنم که این یک طرح مثالی برای نشان دادن دلزدگی از مناسبات شهری است ولی دیگر زمان آن گذشته که ارزش‌های روستایی را در مقابل زندگی شهری مطرح کنیم. شهرها حاشیه‌های خود را بلعیده‌اند و از روستا به غیر از یک خاطره بی‌جان و اجاقی خاکسترشده، چیزی باقی نمانده است. عجالتا باید به این مساله بپردازیم که شاعران در این وضعیت ناپایدار چه می‌کنند؟ آنها با اینکه هنوز دست از رمانتیسم محبوب خود برنداشته‌اند، با پذیرش شکست در این جنگ نابرابر، تلویحا پذیرفته‌اند که باید راه دیگری برای ادامه این نبرد جست‌وجو کرد؛ راهی که از دل زندگی در شهرهای بزرگ می‌گذرد.

صرف نظر از اتفاقات آینده، فعلا راه‌ها به بن‌بست رسیده‌اند و من درست نمی‌دانم آیا شاعران و در کل همه کسانی که دوست ندارند به قواعد غیرشاعرانه زندگی شهری تن بدهند، راهی به غیر از تحمل بار طاقت‌فرسای تنهایی و انزوا دارند یا نه؟ باید صبر کرد و دید از دنیای شگفت‌انگیز تنهایی‌های شاعرانه چه راهی به سوی آینده باز خواهد شد!


منبع: انسان شناسی و فرهنگ- حامد یعقوبی