کلاویه ی سفید ممنوع
کتابخانه ی شخصی شما را خریداریم
کتابخانه ی شخصی شما را خریداریم. این را روی شیشه ی مغازه دید و وارد شد. پیرمردی با عینک پنسی پشت دخل نشسته بود و روزنامه ی قدیمی مرتب می کرد. یک دسته اطلاعات سال شصت. سلام کرد و منتظر جواب نماند. گفت که یک کتابخانه دارد. برای فروش. گفت که هزار و سی صد جلد می شود. سری کامل کتاب های شریعتی و مطهری و داستان های جلال و هدایت و مدرس صادقی.
پیرمرد اصلا مدرس صادقی را نمی شناخت . گفت که تا دلت بخواهد این جا کتاب شریعتی ریخته . همه فروشنده اند و دوره ی مشتری های این کتاب ها که گفتی تمام شده . پیرمرد می گفت دوره تاریخ تمدن فقط مشتری دارد . یا مثلا تاریخ ادبیات صفا . حتی دوره ی کامل فرهنگ دهخدا هم مشتری ندارد . نسخه ی کامپیوتری اش را با صد تا کتاب دیگر توی یک سی دی جا می دهند و می فروشند مثلا سه تومن . سه هزار تومن .
اتفاقا امیر یک دوره تاریخ تمدن داشت که نمی خواست بفروشد اما دید چاره ای نیست . پیرمرد گفت که صبح اول وقت می آید و کتاب ها را می بیند و همان جا حساب کتاب می کنند. گفت که حالا دست تنهاست و نمی تواند مغازه را ول کند و تازه الان دیگر آخر وقت است و باید تعطیل کند و برود به زندگی برسد .
کار برای همه ی کاسب ها جز زندگی نبود دست کم برای آن هایی که بعد از تعطیلی کار را جزو زندگی می دانستند .
از کتابفروشی بیرون زد . گوشی خاموش بود. دو شب قبل خانه نرفته بود و به هزار زحمت مانده بود بیمارستان . آخز اجازه نمی دادند که یک آقا توی بخش ویژه ی زنان همراه همسرش بماند . امیر مانده بود ، به هر قیمتی که بود . حالا آمده بود پول جور کند . برای امیر که از اول امسال بیکار شده بود و در آمدی به جز چند تا شاگرد خصوصی نداشت ، دادن خرج بیمارستان سخت بود . توی سونو گرافی دیده بود که بچه اش دختر است . قدیمی ها می گفتند هر که دختر دار بشود دست و بالش باز می شود و همین طور پول و برکت است که سرازیر می شود توی زندگی .
دلش به همین خوش بود که با همه ی نداری زنش را برده بیمارستان خصوصی . از اول مهر که نرفته بود مدرسه دیگر بیمه نداشت . خودش رفته بود و بیمه ی خویش فرما شده بود و بیمه خویش فرما هم همه ی هزینه ها را نمی داد . گوشی خاموش بود ناچار شد برود و از یک کیوسک روزنامه فروشی کارت تلفن بخرد . کارت را خرید و زنگ زد بیمارستان .
همه چیز مرتب بود . عذر خواهی کرد که امشب نتوانسته توی بیمارستان بماند . دیگر قبول نمی کردند .
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود . یک ماه قبل از موعد معمول داشت اتفاق می افتاد و همین بود که نشد فامیل را از شهرستان خبر کنند . حالا قرار بود همه فردا از راه برسند . روزی که دکتر گفته بود عملش می کنند و بچه را راه می دهند به این دنیا .
صبح اول وقت پیرمرد آمد و کتاب ها را ورانداز کرد و گفت که همه یشان روی هم بیشتر از یک میلیون نمی ارزد. امیر گفت که برای تسویه ی حساب بیمارستان دست کم یک و دویست می خواهد . پیرمرد دلش به رحم آمد و قبول کرد . پیرمرد رفته بود و روی چارپایه ی پیانو نشسته بود . پیرمرد گفت که این را خوب می خرد . گفت که حاضر است تا چهارمیلیون هم برای این پیانو پول بدهد . امیر گفت که نه این پیانو برای همسرش است و اجازه ندارد که آن را بفروشد .
امیر کمک کرد که کتاب های بند شده را ببرند توی ماشین . برگشت بالا . فامیل خودش و زنش با یک اتوبوس داشتند می آمدند . زنگ زدند که رسیده اند و دیگر خانه نمی آیند و مستقیم می روند بیمارستان و بهتر است تا دیر نشده امیر هم خودش را برساند .
هنوز در را نبسته بود که تلفن خانه زنگ خورد.
-سلام . ارادت کیش هستم . از حسابداری بیمارستان مزاحمتون می شم
-سلام خواهش می کنم . اتفاقا داشتم می اومدم بیمارستان .
- خواستم بهتون خبر بدم که به سلامتی دخترتون به دنیا اومد.
شما نزدیک به دو روز که فقط دو میلیون دادید . بقیه ی حسابتون مونده . می خواستم قبل از این که بیاید این مبلغ را بریزید به حساب .
-حضوری نمی شه پرداخت کنم .
-چرا می شه . فقط قبل از این که برید تو بخش لطفا تسویه کنید . امروز مرخص هستن
-باشه حتما . دارم میام
-مرسی خدانگهدار
امیر گوشی را گذاشت و راه افتاد و دیگر نشنید که سوپروایزر و حسابدار بیمارستان به هم چه می گفتند
-چرا بهش نگفتی که چی شده
-گفتم . گفتم که دخترش به دنیا اومده . بقیه ش رو هم وقتی تسویه کنه می فهمه