ماجراهای یک عشق قدیمی
اگر دوستی از شما سوال زیر را بپرسد، چه جوابی به او می دهید؟ (در قسمت نظرات پاسخ های خودتان به این سوال را ثبت کنید)
با امین در دانشگاه آشنا شدم و خیلی زود احساس کردم همان مردی است که برای زندگی می خواهم .او هم احساسی مشابه داشت. همه چیز به نظر خوب می آمد تا روزی که برای خواستگاری به منزل ما آمدند و من فهمیدم مادر او مخالف است و به زور برای مراسم آمده.این موضوع را در جمع مطرح کرد و خانواده ی من وقتی متوجه مخالفت او شدند، به من گفتند که از این ازدواج منصرف شوم. امین به من قول داد که مادرش را راضی می کند.از آن روز تا به حال 6 سال گذشته و هر چند وقت یک بار آنها برای خواستگاری می آیند و اما باز هم مادر او در مراسم مخالفتش را اعلام می کند.
بار آخر کمی خوددارتر رفتار کردند وما تا بله بران پیش رفتیم اما بعد از مراسم به من گفتند که از ترس تهدید پسرشان که خانه را ترک می کند، چیزی نگفته اند.نمی دانم چه کار کنم؟ شش سال از عمرم را به امید ازدواج با پسری که دوست داشتم، در انتظار نشستم و از طرفی نگران هستم که بعد از ازدواج مادر ایشان مرا به عنوان عروس خود نپذیرد.
می ترسم زندگیمان پا نگرفته از هم بپاشد. راهنماییم کنید. امین می گوید که به مرور مادرش راضی می شود. وقتی ما ازدواج کنیم، متوجه می شود که من همسر مناسبی برای پسرش هستم. اگر این طور نشود، با مادر او چگونه در ارتباط باشم؟
مطالب مرتبط: