انقدر خودت را نتراش مداد جان
مداد می خواست دیکته بنویسد. پاکن کنار دستش نشسته بود تا هر وقت لازم شد کمکش کند. مداد اول خودش را حسابی تراشید و تیز کرد. و بعد یک دور به تمام خانه و اطرافش نگاه کرد. سپس حسابی دور خودش پیچید.
حوصله ی کتاب سر رفت و گفت بالاخره آماده شدی ؟
حالا بنویس" توت "
مداد هی وول خورد و وول خورد و دوباره نگاهی به اطراف انداخت و بعد نوشت : " بوب "!
بعد زود متوجه شد که اشتباه نوشته، از پاکن کمک خواست و پاکن اشتباهش رو پاک کرد.
حالا نوشت: " پوت " !
دوباره نچ... کرد و گفت اه ... بازم اشتباه نوشتم.
بازم پاکن پاک کرد این بار بالاخره مداد نوشت " توت "
کتاب نفس عمیقی کشید و گفت بنویس " آتش "
مداد نوشت " آش " !
دوباره نچ... کرد و پاکن پاک کرد.
دوباره غلط نوشت... و پاکن پاک کرد.
این دفعه نقطه نگذاشت ...
یا نقطه زیادی گذاشت...
یا خیلی گنده نوشت....
یا خیلی فاصله گذاشت...
یا خیلی ...
و هی نچ کرد و وول خورد.
و پاکن هم هی اشتباهش رو پاک کرد و پاک کرد.
خلاصه انقدر مداد اشتباه نوشت و پاکن پاک کرد، که دیگه پاکن بیچاره از نفس افتاد. هنوز یک خط از املا تموم نشده، نزدیک بود نصف بشه!
کتاب مدتی به مداد نگاه کرد و گفت:
«عزیزم اگه انقدر وول نخوری و به در و دیوار و سقف و زمین نگاه نکنی می تونی بهتر بنویسی.
اگه اینهمه غلط داری واسه اینه که به همه چیز نگاه می کنی به جز صفحه ی دفتر.
آخه جانم چرا انقدر بازیگوشی می کنی. فقط چند لحظه حواستو جمع کن تا کاملا درست بنویسی»
مداد به حرفهای کتاب گوش کرد و گفت: چشم!
اما هنوز هیچی ننوشته بود که تراش کردنش گرفت. و انقدر خودشو تراشید و تراشید تا نصفش تموم شد. بعد به کتاب گفت حالا بگو.
کتاب نفس عمیقی کشید و شروع کرد به املا گفتن و گفت: " باران "
مداد نوشت تاران... پاران... یاران....
اصلا ولش کنید بالاخره می نویسه دیگه !
انسیه نوش ابادی
بخش کودک و نوجوان تبیان