تبیان، دستیار زندگی
«هست یا نیست» سارا سالار، مدت‌ها در ارشاد ماند. آن هم در وضعیتی که جلوی تجدید چاپ کتاب اولش «احتمالا گم شده‌ام» گرفته شده بود. با این حال وقتی در دولت جدید، کتاب دوم این نویسنده منتشر شد طی مدت کوتاهی به چاپ دوم رسید. این اتفاقی است که رضایت از وقوع آن را
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دغدغه‌های من انسانی اند نه صرفا زنانه

گفته های سارا سالار نویسنده کتاب «هست یا نیست»


«هست یا نیست» سارا سالار، مدت‌ها در ارشاد ماند. آن هم در وضعیتی که جلوی تجدید چاپ کتاب اولش «احتمالا گم شده‌ام» گرفته شده بود. با این حال وقتی در دولت جدید، کتاب دوم این نویسنده منتشر شد طی مدت کوتاهی به چاپ دوم رسید. این اتفاقی است که رضایت از وقوع آن را می‌شود در چشم‌های سارا سالار دید.

سارا سالار

او نویسنده‌ای است که اگرچه از داشتن ادعاهای معمول پرهیز می‌کند، ولی می‌داند که کجای کار ایستاده و از نوشتن چه می‌خواهد. به همین خاطر است که به نظر می‌شود روی او به عنوان نویسنده‌ای حرفه‌ای در آینده ادبی ایران حساب کرد. نویسنده‌ای که خیال خلق داستان‌های بزرگی را در ذهن می‌پروراند:

خلق اثر

معمولا وقتی اثر اول آدم با موفقیت روبرو می‌شود همیشه این حس وجود دارد که آیا می‌تواند اثر بعدی را با همان کیفیت و حتی بهتر از قبلی خلق کند یا نه؟ ضمن این که مخاطبان هم از تو انتظار دارند که خودت را لااقل تکرار نکنی.

وقتی «احتمالا گم شده‌ام» را می‌نوشتم، بعضی وقت‌ها از خودم می‌پرسیدم خدایا کسی هم این‌ها را می‌خواند؟ یعنی هیچ تصوری از مخاطب نداشتم که آیا کتابم را می‌خواند یا نه. ولی بعد که کتاب درآمد و با استقبال مخاطب مواجه شد خودم خیلی از این بابت خوشحال شدم، چون واقعا خارج از تصورم بود که این همه آدم با کتاب ارتباط برقرار کرده باشند، این مخاطبان طیف گسترده‌ای هم داشتند، و این موضوع مرا خیلی خوشحال کرد. اما ترس و واهمه را هم برای من به وجود آورد. هرچند می‌خواستم دائم از این ترس فرار کنم و مدام به خودم می‌گفتم نه من کار خودم را انجام می‌دهم ولی واقعا ته وجودم ترس و نگرانی بود. چون آدم همیشه دوست دارد رو به جلو حرکت کند. بهرحال سعی کردم این احساس را از خودم دور کنم.

خیلی زود کار دومم را شروع کردم. کتاب اولم هنوز چاپ نشده بود. ولی من همین جور خرد خرد می‌نوشتم چون اصولا آدمی نیستم که خیلی سریع بتوانم بنویسم. معمولا نوشتنم طول می‌کشد.

روند نویسنده شدنم

آدمی نیستم که هر روز صبح بیدار شوم و طبق برنامه‌ای همیشگی و از پیش تعیین شده سر کار بیایم و تا بعدازظهر یک کار مشخص را انجام دهم. از طرف دیگر از همان بچگی کتابخوان هم بودم. نه من که همه خواهران و برادرانم.

تابستان‌های ما در زاهدان به کتاب خواندن می‌گذشت. چون هیچ امکانات دیگری نبود. در عوض وصل بودیم به کتابخانه‌، و مدام از آن کتاب می‌گرفتیم. خلاصه بعد از گذراندن دانشگاه و تدریس و کار کردن، یک روز خیلی خیلی اتفاقی داشتم با سروش صحبت می‌کردم ــ چند سالی از ازدواج‌مان گذشته بود و بچه هم نداشتیم ــ به سروش گفتم من واقعا این کارها را دوست ندارم اما دلم می‌خواهد یک کار دیگری بکنم. مثلا بعضی وقت‌ها خیلی احساس می‌کنم چیزهایی در دلم هست که باید نوشته شوند. و سروش گفت چرا این کار را نمی‌کنی؟ از همان جا بود که اولین جرقه نوشتن زده شد.آن موقع به تنها جایی که به عنوان کلاس داستان‌نویسی می‌شناختم، رفتم و ثبت نام کردم. اما آن دوره خیلی زود تمام شد چون خیلی با استادم کنار نمی‌آمدم. با این حال در همان دوره داستان‌کوتاه‌های زیادی نوشتم. داستان‌هایی که البته اصلا راضی‌ام نمی‌کرد. احساس می‌کردم یک چیزی درشان جا نمی‌افتد و در نمی‌آید. یا من دارم تقلید می‌کنم یا صادقانه نمی‌نویسم.

بعد از این که از آن کلاس بیرون آمدم همچنان به نوشتن داستان کوتاه ادامه دادم. در خانه و در موقعیتی که دیگر بچه‌دار شده بودم. اما همچنان ناراضی بودم تا این که تصمیم گرفتم اصلا نوشتن را رها کنم و به ترجمه بپردازم. ترجمه را شروع کردم و به سراغ موراکامی رفتم. آن هم به سفارش نشر چشمه. یک مجموعه داستان دیگر هم از ویلیام بویلد، بود که نشر نیلا از من خواست آن را ترجمه کنم اما حدود هفت‌ هشت سال است در ارشاد مانده است. اما طی فرایند ترجمه کردن هم به این نتیجه رسیدم که این کاره نیستم و این کار هم راضی‌ام نمی‌کند. کار بسیار سختی بود و رفته رفته دیدم ترجمه کردن داستان دیگران کار من نیست،‌ چون خودم چیزهایی برای گفتن داشتم و دلم می‌خواست آنها را بنویسم.

اینجا بود که ناگهان به خودم گفتم شاید اصلا داستان کوتاه به درد من نمی‌خورد. خیلی خیلی اتفاقی، با این که سورنا پسرم چهار پنج ساله بود و من خیلی کم از خانه بیرون می‌رفتم، اطلاعیه شهر کتاب را دیدم که برای اولین بار کارگاه رمان گذاشته بودند. اصلا نمی‌دانم چه شد که رفتم و آنجا ثبت نام کردم.

آنجا واقعا فهمیدم چقدر کارگاه‌های داستان‌نویسی می‌تواند با هم فرق داشته باشد. آن کلاس باعث شد من منظم شروع به نوشتن کنم، گرچه قبل از این که به کلاس بروم، داستانم دیگر برایم مشخص شده بود و پایه‌اش را گذاشته بودم. یعنی می‌دانستم چه می‌خواهم بنویسم. اما آن نظم یک ساله، این که با جمعی داستان بخوانی و آنها مدام درباره داستانت نظر بدهند، و به راحتی بتوانی از بعضی نظرها استفاده کنی و یک سری را رد کنی، خیلی به دردم خورد.

چرا کتابخوانی؟

البته یکی از دلایل کتاب‌خوان شدن من این بود که پدرم خیلی زود فوت شد و به همین خاطر خانواه ما معاشرت بیرونی چندانی نداشت. برادرم خیلی کتابخوان بود و او بود که مرتب کتاب می‌گرفت و به خانه می‌آورد. اما همان‌طور که گفتم آن زمان دوستانی داشتم که سخت کتابخوان بودند.

در دبیرستان من هیچ وقت احساس این که در یک منطقه محروم درس می‌خوانم را نداشتم. درست است که امکانات‌مان خیلی پایین بود ولی بچه‌ها خیلی خوب بودند. با هم مقاله می‌نوشتیم و کتاب نقد می‌کردیم. اما این را هم در نظر داشته باشید، که ما یک درصد کمی از کل جامعه شهر را تشکیل می‌دادیم.

سلولهای کتاب هایم

من خودم می‌دانم که سلول‌های اولیه کتاب را از خودم می‌گیرم ولی این داستان‌ها برای خود من اتفاق نیفتادند. مثلا مرگ مادربزرگ واقعی است اما آن داستان‌های بیمارستان واقعا رخ نداده. در واقع آن سلول‌های اولیه را از خودم می‌گیرم و با تخیلم پروش می‌دهم، اما من دغدغه‌هایی دارم و آنچه که باعث می‌شود آدم‌ها احساس کنند، این داستان‌ها داستان من است، همین دغدغه‌هاست.

در کار بعدی دلم نمی‌خواهد این شکلی باشد. می‌دانم که باز هم از خودم قطعا جدا نخواهد بود اما دلم می‌خواهد به سراغ راوی‌های دیگر بروم. یعنی این که از خودم فاصله بیشتری داشته باشد، اما این بدان معنا نیست که کاملا با من ناآشنا باشد. اصلا اصراری ندارم که صرفا به سوژه‌ای ناآشنا بپردازم. چون اصلا نوشتن من بدین خاطر است که قسمتی از خودم را وسط بگذارم و درباره دردها و شادی‌ها و دغدغه‌هایم حرف بزنم.این شاید همان بخشی باشد که دیگران هم می‌پسندند. چون این موضوع‌ها مشترک است و آدم‌ها می‌توانند با آن ارتباط برقرار کنند. ولی الان در کار سوم من راوی داستان را یک پسربچه چهارده ساله انتخاب کردم. این، از خودم دور است اما چون یک پسر در همین سن و سال دارم، باز هم احساس می‌کنم از پس این راوی برمی‌آیم.

قلم زنانه

به هرحال قلم زن و مرد با هم فرق می‌کند. چه بخواهیم، چه نخواهیم این تفاوت وجود دارد. حتی در ادبیات غرب هم این تفاوت را می‌شود دید. کارهایی که مطرح شدند و مهم هستند. نمی‌توانم بگویم مرا کجا دسته‌بندی کنند اما این واقعیتی است که حتی کلمات زن و مرد با هم فرق می‌کند، اما چرا می‌گویند ادبیات زنانه؟ چون به خاطر فشارهای اجتماعی و مسائلی از این دست، زنان مدام درباره ظلم و ستم‌هایی که بر آنها روا شده صحبت کرده‌اند. حق هم داشته‌اند اما در عین حال زنان هیچ‌وقت درباره جهان‌بینی، درباره این که چه احساسی به این جهان دارند و اصلا به نظرشان چرا ما به دنیا آمده‌ایم حرف نزده‌اند. بستگی دارد زنانه‌نویسی را چطور معنا کنیم. بله، قلم من و حس‌هایم زنانه است، چون یک زنم ولی آنجایی قرار است ما تفاوت نداشته باشیم که هر کدام از جهان‌بینی‌مان بنویسیم. یعنی به «انسان» نگاه کنیم. برای همین اگر منظور از ادبیات زنانه نک و نال کردن است، نه من خودم را جزو این دسته نمی‌شمارم. واقعا این طور نیست. چه در «احتمالا گم شده‌ام» و چه در «هست یا نیست». چون در هر دوی اینها سعی کرده‌ام به زن به عنوان یک انسان نگاه کنم. انسانی که مورد ظلم هم نیست...

ممکن است ظلم هم بکند. و دیدگاه دارد. آدمی است که یک چیزهایی در این دنیا برایش مهم است. من فکر می‌کنم خصوصیت انسان امروز گمگشتگی است. همه ما به دنبال چیزی هستیم که گم شده، و آن می‌تواند خود ما باشد. خیلی سال پیش مادربزرگ من چنان اعتقاداتی به دنیای پیرامونش داشت که خیلی آرام و بارضایت زندگی می‌کرد و همیشه تسلیم بود اما امروز این‌طور نیست. دنیای اطراف را نگاه کن این آشفتگی که به آن اشاره می‌کنم فقط در من و تو نیست. در همه جهان وجود دارد. ما در قرنی زندگی می‌کنیم که واقعا عدم قطعیت تنها حکم اساسی آن است. و این بیشتر اوقات بسیار سنگین و آزاردهنده است چون احساس می‌کنی هیچ دستاویزی نداری که تو بتوانی به آن چنگ بزنی.

فرآوری: مهسا رضایی

بخش ادبیات تبیان


منبع: خبرآنلاین