تبیان، دستیار زندگی
ساعت پنج و نیم اتوبوس رسید و همه ی مسافرها پیاده شدند و رفتند . خبری از نکیسا نبود .
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از شما بعید بود


ساعت پنج و نیم اتوبوس رسید و همه ی مسافرها پیاده شدند و رفتند . خبری از نکیسا نبود .

از شما بعید بود

نکیسا را به زور شوهر داده بودند. بهترین شکارچی قصبه یمان را . من هم حریف بابا نشدم . نکیسا توی همان شلوغی عروسی ، زده بود بیرون و لباس پسرانه پوشیده بود و خودش را رسانده بود لب جاده و سوار یک مینی بوس شد و رسید به نزدیک ترین شهر . از همان جا به من زنگ زد . چار شاخ شدم . به من گفته بودند که همین پنج شنبه عروسی نکیساست و من هم جواب دادم که مرخصی ندارم و تنها کسی که اصرار نکرد که جور کنم و خودم را برسانم نکیسا بود .

می خواست قید آبروی فامیل را بزند و فرار کند . به من نگفت و حالا روز عروسیش می گفت که دارد می آید تهران . سفارش نکرد که به کسی چیزی نگویم ، گفت که با اتوبوس شب راه می افتد و پنج و شش صبح می رسد .

من پنج سال از نکیسا بزرگ تر بودم . حالا سه سالی می شد که آمده بودم تهران . یک سال دیگر درسم تمام می شد . از شانسم توی یک کتاب فروشی روبه روی دانشگاه کار پیدا کرده بودم و شب ها همان جا می خوابیدم . دو سال اول توی خوابگاه جا گرفته بودم . توی یک صحافی هم کار می کردم . صحافی را از زمان بچگی از دایی جوانمرگ شده ام یاد گرفتم . صحافی سنتی خیلی مشتری نداشت . فقط پول تو جیبی بود و با صرفه جویی می شد پول کتاب های دانشگاه . کار کتاب فروشی که درست شد ، از صحافی زدم بیرون .

نکیسا پنج سال از من کوچک تر بود و باهوش تر بود و وقتی من برای دبیرستان دو ساعت پیاده می رفتم ، هنوز دانش آموز راهنمایی. نشد و نگذاشتند و نتوانست که دیگر درس بخواند مثل همه ی دخترهای قصبه .

دایی جوانمرگ شده به من صحافی یاد داد و برنوی ماشه نقره ایش هم شد برای نکیسا. من اهل شکار نبودم .اوایل به اسم من می رفتیم شکار . کم کم همه خبردار شدند که شکارچی من نیستم .

دانشگاه که قبول شدم ، گفتم که تفنگ را می برم تهران . گفتم تفنگ را می برم تهران که دلخوشی نکیسا را ضبط نکنند . برنوی ماشه نقره ای را توی آغل گوسفندها زندانی کرده بودیم و جایش را من می دانستم و نکیسا.

می خواست قید آبروی فامیل را بزند و فرار کند . به من نگفت و حالا روز عروسیش می گفت که دارد می آید تهران . سفارش نکرد که به کسی چیزی نگویم ، گفت که با اتوبوس شب راه می افتد و پنج و شش صبح می رسد

نکیسا  می گفت عقده ی درس خواندن دارم . می گفت نوژن که درسش تمام بشود ، به هر قیمتی من را می آورد تهران و می روم درس می خوانم . بابا نگذاشته بود که درس من تمام بشود . نگذاشته بود کار پیدا کنم و خانه بگیرم . نکیسا هم نگذاشت که بابا به آبروی فامیلی اش برسد .

مسافرها که رفتند ، رفتم سراغ راننده . از حال نکیسا پرس و جو کردم . گفت که به خواهش نکیسا بیرون ترمینال پیاده اش کرده.

گوشی ام زنگ خورد . نکیسا بود و از تلفن عمومی بیرون ترمینال زنگ می زد . گفت که همین حالا از پشت میله های ترمینال دارد من را می بیند . نگران بود که فامیل آمده باشند سراغ من . نگفتم که توی راهند . نگفتم که جرئت ندارم پیش خودم نگهش دارم .

نکیسا بند را آب داده بود . خطبه خوانده فرار کرده بود . حالا اختیارش دست بابا نبود . از ترمینال زدم بیرون . مثل یک روباه می خندید و نگاه می کرد . بی آن که خیالش باشد وسط تهران برنوی ماشه نقره ای روی دوشش بود .

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان


مطالب مرتبط:

پرونده ی آمستردام

روزی که امیر گریه کرد

قطارهای ژنو