تبیان، دستیار زندگی
شب را توی همان هتل ماندیم نزدیک مرز.غیر از ما هشت ،نه نفر دیگر هم بودند.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پرونده آمستردام


شب را توی همان هتل ماندیم نزدیک مرز.غیر از ما هشت ،نه نفر دیگر  هم بودند.

پرونده آمستردام

نگرانی بلایی که معاوم نبود کی و کجا و چطور سرمان می آید ، نمی گذاشت که با هم گرم بگیریم . زبان همدیگر را هم بلد نبودیم . من و  نفیسه از ایران آمده بودیم و کلثوم و طارق عراقی بودند . دو تا دختر کره ای هم بودند . اهل کره ی شمالی . دست و پا شکسته انگلیسی حرف می زدند . خیال می کردیم ، کار آن ها از ما آسان تر است  .غیر از من و نفیسه دو جفت زن و شوهر دیگر هم بودند .  یک جفت افغانی و یک جفت قرقیز.

بلد راه یک ترک بود که ما را از از راه غیر معمول تا این جا آورده بود . از باکو آمده بودیم وارونژ و از آن جا با قطار رسیدم مسکو . یک شب مسکو ماندیم و بعد با قطار آمدیم مینسک . قیافه ی من و نفیسه خیلی توی ذوق نمی زند ، اما چهره آن دو دختر کره ای  کار دستمان می داد . توی بلاروس وقتی داشتیم از مینسک می زدیم بیرون پلیس جلوی تریلی را گرفت . در کانتینر را باز کرد و ما را آن جا دید . صد و هفتاد یورو پیاده شدیم . من از همه کمتر دادم . یازر ترک را توی باکو ساخته بودم . سه کیلو پسته داده بودم و دو مثقال زعفران . هوای ما را داشت . از بلاروس که خارج شدیم و به لهستان که رسیدیم دلم می خواست پیاده بشوم و بروم توی همین کشور بمانم . یازر که فقط با من و نفیسه هم صحبت می شد آن هم برای این که ترکی بلد بودیم گفت که این جا جای ماندن نیست و خودشان دوست دارند بروند آلمان یا فرانسه زندگی کنند. دلم می خواست بروم لهستان نهمثل یک پناهنده . بروم و نجاری یاد بگیرم و یک زندگی آرام داشته باشم . نفیسه می گفت برای نجاری که توی ایران هم می شد بروی شاگردی کنی . حالا که آمده بودیم شب ها با نفیسه از کارهایی که می شد توی ایران بکنیم حرف می زدیم . می شد برویم و یک دوره ی تعمیر موبایل و کامپیوتر یاد بگیریم و یک مغازه ی کوچولو بزنیم با همین پولی که جور کرده بودیم و می شد خرج مهاجرت سیاهمان .

لهستان را از مرزهای شمالیش طی کردیم تا آلمان . توی آلمان تا دلت بخواهد ترک بود و لهستانی و ایرانی . ما اجازه ی حرف زدن و توی شهر آمدن و خرید کردن نداشتیم . برای خودمان گران تمام می شد و برای بقیه یک شب هامبورگ ماندیم و همان موقعی بود یک جشن بزرگ داشتند و ما از پنجره ی های بسته ی اتاق زیر شیروانی یک خانه ی قدیمی یه کم شادی و زندگی نماشا کردیم .

حالا شب آخر سفرمان بود . یازر گفت که فردا صبح زود راه می افتیم و به دو ساعت نکشیده رسیدیم هلند . آن جا هم با قطار می رویم تا خود آمستردام . وقتی به اداره ی مهاجرت برسیم تک تک می رویم و مصاحبه می شویم و از آن جا چند وقتی می مانیم توی کمپ و بعد تقسیم می شویم .

آمستردام شهر قشنگی بود . مثل یک اسباب بازی بزرگ . شهر نبود . یک ماکت گنده بود . مستقیم رفتیم ورودی کمپ . یازر به راننده ون گفت که منتظر باشد . پیاده نشدیم . یازر رفت و ده دقیقه ی بعد برگشت . یک خانم پنجاه ساله و یک مرد تنومند سرتراشیده آمدند . یازر به جای همه ی ما حرف زد . بعد یازر دو تا دختر کره ای را پیاده کرد  و ما جفت ها ماندیم توی ون . یازر با کره ای رفت و نیم ساعت بعد برگشت .

ون راه افتاد . بقیه ی مان رفتیم بیرون شهر . یک کمپ که سر و شکلش اصلا شبیه آن اسباب بازی بزرگ نبود .

هفت هشت روزی از آمدنمان گذشته بود و دیگر یازر هم نبود . خبر دادند که برای مصاحبه باید برویم آمستردام . می خواستند دلمان را آب کنند . بگویند شما ها را می اندازیم توی آن کمپ داغان و هر چند وقت باید بیایید و اسباب بازی بزرگ را ببینید و حسرت بخورید .

هفت هشت روزی از آمدنمان گذشته بود و دیگر یازر هم نبود . خبر دادند که برای مصاحبه باید برویم آمستردام . می خواستند دلمان را آب کنند . بگویند شما ها را می اندازیم توی آن کمپ داغان و هر چند وقت باید بیایید و اسباب بازی بزرگ را ببینید و حسرت بخورید

اول نفیسه رفت برای مصاحبه . بعد هم من . از مکن در مورد سوادم پرسیدند . از این که توی ایارن چه می کردم . همه را راست گفتم . گفتم که پدر بازنشسته ی راه آهن بوده و مرده . گفتم که برای رادیو نمایش نامه می نوشتم و حقوق بگیر دائم نبودم . گفتم که داستان هم می نوشتم . گفتم که خیلی کم انگلیسی بلدم و ترکی هم که زبان مادری ام است بلدم . همان جا پرسیدند بیا و از توی اینترنت داستان هایت را نشان بده . گفتند می توانی از فردا بروی کلاس و هلندی یاد بگیری . دلم می خواست می فرستادنم کلاس فرانسه . اما چیزی نگفتم.

از نفیسه هم پرسیده بودند و نفیسه گفته بود که الهیات خوانده و معلم بوده است . به نفیسه چیزی نگفته بودند .

از فردا نفیسه می ماند توی کمپ و من می رفتم کلاس . یک مینی بوس می آمد و هجده نفر را می آورد آمستردام . هر چه را هر روز یاد می گرفتم می امدم و به نفیسه هم یاد می دادم . دیگر قرار جلسات مصاحبه ی من ونفیسه همزمان نبود . من جدا می رفتم و نفیسه هم تنها . یعنی اصلا اجازه نداشتیم همدیگر را همراهی کنیم . چهار ماه گذشت و امتحان سطح دو را هم دادم و نفر اول کلاس شدم . گفتند اگر سطح یک را هم با نمره ی کامل بگذرانم توی  یک روزنامه ی هلندی مشغول می شوم . با وکیلم صحبت کردم و از وضعیت نفیسه پرسیدم . وکیل بعد از چند روز خبر داد که تو توی امستردام می مانی و نفیسه باید به یک شهر دیگر برود . گفت که به نفیسه نه پناهنگی مذهبی می دهند و نه پناهنگی سیاسی . گفت که شرایط تو از همه بهتر است . پناهنده ی اجتماعی می شوی و بعد از پنج سال اقامت می گیری و بعد می توانی بگردی ایران و هیچ مشکلی هم نخواهی داشت . نفیسه هم یک راه دارد یا برگردد یا این که پناهنده ی مذهبی بشود . یعنی دینش را تغییر دهد . گفت نفیسه نباید وانمود کند که چیزی می داند . باید برود و بگوید که که دینش را از داخل ایران تغییر داده و حالا هم از ترس دیگر ایرانی های توی کمپ ترسیده که اعتقادش را بگوید . آن وقت بلافاصله توی آمستردام خانه می گیرید و اقامتش هم بعد از یک سال حل می شود .

آمدم و به نفیسه گفتم . فقط تعریف کردم . نه تشویقش کردم و نه راه دیگری پیشنهاد دادم . نفیسه هم چیزی نگفت . از آن روز به بعد نفیسه کم حرف تر شد . یک ماه دیگر گذشت و امتحان سطح یک هم برگزار شد .

برای آزمایش یک داستان نوشتم به هلندی . و بردم همان روزنامه ای که باید کار می کردم . سردبیر خیلی خوشش آمد . فقط گفت که این قصه با این فصل جور نیست . باید بگذاریم برای پاییز . یک قصه بنویس که حال و هوای بهار باشد و اسمش را بگذار و شکوفه های امستردام . از دفتر روزنامه بیرون آمدم و برگشتم کلاس زبان . دو ساعت بعد ون راه می افتاد به سمت کمپ .

برای نفیسه تعریف کردم که کار جور شد . گفتم این که یک ایرانی بتواند توی روزنامه ی هلندی داستان بنویسد به همین سادگی نیست . گفتم خدا خیلی کمک کرده . نفیسه با سر تایید کرد.

تا خود صبح روی داستان کار کردم و نفیسه هم بیدار بود . داستان را برای نفیسه خواندم و هر جا را که متوجه نمی شد به فارسی ترجمه کردم . نفیسه گفت که امروز آخرین فرصت است . باید بروم اداره ی مهاجرت . می خواهم بروم و همان هایی را که یادم دادی بگویم . اما دروغ نمی گویم . می خواهم واقعا این کا را بکنم . آن وقت دیگر نمی توانم با تو زندگی کنم. دین من اجازه نمی دهد که با یک مسلمان زندگی کنم. گفتم این جا که این طور نیست . این همه آدم با دین های متفاوت با هم زندگی می کنند . از این گذشته تو که قرار نیست راست بگویی . نفیسه قبول نکرد . گفت که اگر بگوید دینش را عوض کرده واقعا این کار را می کند . باورم نمی شد . اصلا معلوم نبود چه می گوید . می خواست ببیند من به این کار راضیم یا نه . خودش خوب می دانست من راضی به این کار نمی شود . سه روز بعد هر دویمان رفتیم سفارت ایران و خواستیم که برمان گردانند به ایران .

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان